Part 8

582 82 26
                                    


با قهوه‌ای که سفارش داد بود، مسیر کافه‌تریا رو طی کرد تا به صندلی که رزی روش منتظر نشسته بود برسه. با رسیدن بهش لبخندی زد و سرش رو به یه سمت تکون داد تا رزی بلند شه و دوباره با هم حرکت کنن.

×"مطمئنی قهوه نمیخوای؟"
+"اوهوم. فکر کنم جنی تا یه ربع، بیست دقیقه دیگه برام میاره"
×"جنی؟" تهیونگ یه جرعه از قهوه‌ش سر کشید و با داغ بودنش قیافه‌ش رو تو هم برد.
+"دوستمه. این مدت که از اینجا دور بودم پیشش بودم. تو یک کافه کار میکنه."
×"اگه قهوه‌های اونجا حتی یه درصد هم از اینجا بهترن، لطفا از این به بعد دوتا سفارش بده"
+"دقیقا همینطوره"

رزی به قیافه‌ی ناراضی تهیونگ خندید و دوباره به جلوش نگاه کرد تا به یکی از کارمندایی که بهشون سلام کرده بود، سلام کنه.
+"خب، میخوای بهم بگی که تو توی شرکت بابام چیکار میکنی؟"
×"شرکت بابام؟"
تهیونگ ابروهاشو بالا داد، رزی چشماش رو توی حدقه چرخوند و چیزی نگفت. واقعا از نظرش اونجا به خودش تعلق نداشت. حداقل هنوز نداشت و طول میکشید بتونه حس بهتری نسبت به اونجا پیدا کنه.
×"خب، اینجا به یکی نیاز داشتن که تو حساب کتاب خوب باشه و من حس کردم اگه خودم رو نشون ندم، در حقشون نامردی کردم"

تهیونگ با قیافه‌ی کاملا خنثی گفت ولی درواقع شوخی از لحنش پیدا بود. وقتی رزی به شوخیش خندید، تهیونگ قیافه‌ی جدیش رو از دست داد و لباش به لبخند باز شدن.
+"منطقیه. آخه هیچوقت هم اهل نامردی نیستی"
×"اصلا!"

با هم وارد آسانسور شدن و برای چند لحظه تنها صدای تو فضا، آهنگ ملایم آسانسور بود ولی تهیونگ سکوت بین دوتاشون رو شکست.
×"هیچوقت نمیخوای بگی که چرا چند ماه یهو غیب شدی؟ و تنها راه ارتباطیمون چندتا پیام بود؟"
رزی نفس عمیقی کشید، یه نگاه به پاهاش انداخت ولی دوباره سرش رو بالا اورد.

+"میگم. ولی باید برات توضیح بدم و الان زمان مناسبش نیست. ولی بابت اون کار، متاسفم. اینکه دیداری با کسی نداشتم، بخاطر اون مشکلم نبود. انتخاب خودم بود، بخاطر این بود که خیلی ناراحت بودم و بعدشم دیگه انگار زندگی قبلیم رو فراموش کرده بودم."
×"هوم. باشه، قبول میکنم"

تهیونگ همچنان لبخندش رو حفظ کرده بود‌. انگار در حضور اون دختر، لبخند نداشتن کار سخت‌تری بود.

+"چقدر راحت بود. پس الکی بابتش استرس کشیدم!"
رزی با ته‌ مایه‌های خنده گفت و تهیونگ زبونش رو از درون به لپش زد.
×"راست میگی، الان حس کردم خودم رو ارزون فروختم"
در آسانسور باز شد و هردو همزمان به بیرون قدم گذاشتن.

با اینکه دفتر تهیونگ یک طبقه پایین‌تر بود، اما همراه رزی تا آخرین طبقه رفته بود. انگار دلش میخواست اونو به دفترش برسونه.
×"پس حالا که اینطور شد، یه شام مهمونم کن و اونموقع قبول میکنم"
+"انصاف نیست! تو همین الانشم گفتی قبول میکنی."
×"پشیمون شدم. بهم یاداوری کردی که ارزشم بیشتره و بابتش ازت ممنونم"

The Girl (Rosekook/ Taerose)Where stories live. Discover now