چشمامو باز کردم، نایل بالای سرم ایستاده بود و چشماش قرمز بود.
«نا...یی..ل»
«سلام عزیزم، بهتری؟»
نایل دیگه از دستم ناراحت نیست؟«آآآ...ب»
«الان بهت آب میدم صبر کن»احساس تشنگیه بدی داشتم و فکر میکردم بدنم خشک شده. گلوم با همون چند کلمه ای که گفتم به درد اومد و با یکم آب خوردن باز شد.
«نمیدونم چه اتفاقی افتاد ولی میشه فقط بریم خونه. من واقعا نمیتونم تو این محیط دووم بیارم.»
ن:«لیام تو میدونستی؟»
تو چشماش اشک جمع شدو صداش گرفت.
نایل داشت گریه می کرد.«چیو باید میدونستم؟»
«این همه مدت وانمود کردی که هیچی نیست ولی لیام چجوری جرات کردی؟میگن بعضی وقتها دروغ گفتن به صلاحه ولی لیام تو شورشو در اوردی.
مرضت چیه؟ ها؟ جواب منو بده»ل:«میشه این کارو با من نکنی. من همینجوریش تو محیطی که مامانم، بابام و زینمو از دست دادم به زور میتونم نفس بکشم.»
«تو باید درمان بشی!
تو نباید بری،
تو نباید این کارو با من میکردی.»دکتر:«آقایون برا کی روضه گرفتین؟
مستر هوران من با شما صحبت کردم که!»ل:«دکتر بذارین راحت باشه.
جلو منم رمزی صحبت نکنید
من از همه چی آگاهم و بیشتر از شما میدونم.»دکتر:«لیام حالت بهتره؟
میدونی دقیقا چه اتفاقی افتاد؟»«من چیزی یادم نمیاد فقط سرگیجه شدید داشتم و افتادم و دیگه همین.
اگر به فکر درمان بودم همون ۱۱ساله پیش ادامه میدادم.»ن:«یازده سال؟ لیام! داری با من شوخی میکنی؟»
«لیام من تورو میشناسم. زین و میشناختم یعنی تو همون پسری هستی که همیشه هراهش بود؟»
با سر حرفش و تایید کردم.
و نایل همچنان متعجب داشت به من ودکتر نگاه میکرد، بالاخره یه روزی که باید می فهمید!«هیچوقت تورو فراموش نکردم، عشق بینظیری داشتین. تو هر لحظه پیشش بودی و امیدوارم ناراحتت نکنم ولی اگه تو نبودی زین همون روز اول رفته بود. تو شرایط اون یکسال موندن خیلی بود!»
دیگه کنترلی روی خودم نداشتم ولی نیاز داشتم همین حالا که حرفش شده یه بار دردمو به بقیه بگم.
«همه فکر میکنن زین به خاطر سرطانش رفت ولی... ولی درمانش تا حد خوبی پیش رفته بود. و از اون شرایط بد رها شده بود. حداقل خونریزش خیلی کمتر شده بود.
اما، همش تقصیر من بود...»
———————————
«تند برووووو
وااااااای زینننن
این بهترین حسهههه دنیاس»زین:«دوستش داری؟
تند ترش کنم؟»«تند تر و تند ترش کن»
صدای خنده ای بود که کل ماشین و گرفته بود.
زین هم سرعت ماشین و بیشتر کرد و هم صدای آهنگ که خودشم داشت صدای خودش و همراهی میکرد.
بهتر از این نمیشد...صداش
یجوره خاصی شده بود
انگار با آخرشه که داره میخونه...«زین، زین مراقب باش!
زییییییییییییی
نهههههههههههههه»
(فردای همون روز)«دیگ دیگ دیگ دیگ»
من کجا بودم؟
چه اتفاقی افتاده بود؟
زین؟
زین چیشد؟«هی لیام»
چرا چشماش به رنگ خون شده بودن؟
«به کسی نگفتم بیمارستانین.
همه فکر میکنن سفرین»«زی..ن؟»
«استراحت کن لیام، تصادف سختی بوده...ههههه»شان چرا اینکارو با من میکرد؟
درد داشت؟«درد که نکشید؟»
با صدای هق هقی گفت:«آروم رفت، چشماشو بست.»«یعنی دیگه درد نمیکشه؟»
ش:«نه....»باید چیکار میکردم؟
چرا من زندم؟
چیشد؟«شان برو...»
صدام میلرزید.«قبلش، زین رو تخت بغلت بود برات یه یادداشت گذاشته.»
چی؟
زین اینجا بود؟
پیشم بودو حالا منو تنها گذاشته؟شان از اتاق رفت بیرون ولی دیدم که وقتی در اتاق و بست همونجا نشست و آروم چشماشو خیس کرد.
من باورم نمیشه، خب!
زین من زندس...
پسفردا وقت شیمی درمانی داره.
زین تو خونه منتظرمه باید برم براش غذا درست کنم.نمیدونم این نوشته رو بخونم یا نه
اگه نوشته باشه خداحافظ چی؟برگه خونی بود.
خیس بود..."لی...لیوم
من همیشه پیشتم
دلم برات تنگ میشه
دوستت دارم"

YOU ARE READING
The pain[Z.M]
Fanfictionاصلا نمیدونم اسمش رو درد هم میشه گفت یا نه؟ با یه سر درد ساده شروع شد ولی الان هیچ دکتری به جز... به جز اون کاری ازش بر نمیآد...