I Promised Myself!

83 16 154
                                    

شاید آهنگ  Don't Be Afraid از مینی آلبوم At the Break of Dawn  رو با این قشمت گوش بدین خوب باشه:)
توی سایت سانگ سرا برین و اسم مینی آلبوم و سرچ کنین براتون میاره، آهنگ دومش. (نمی‌تونم لینک بذارم)
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

«شان؟»
«جانم؟»
«میشه یه لحظه بیایی اینجا!»
«خب، چیکار داری؟»

«فکر کنم وقتشه که باهم صحبت کنیم، موافقی؟»
«ببین لیام من واقعا نمی‌دونم چرا می‌خوای این کارو کنیم؟ ما الان حالمون خوبه! نیست؟»

بعد از شنیدن این حرف شان آرامشی که داشتم و از دست دادم و فقط تونستم یه نفس عمیق بکشم و بدون فکر فقط سریع حرفامو زدم تا تهش مجبور نباشم گریه کنم و بخوام که بغلم کنه.

«چرا حالمون عالیه... شب ها هیچکدوم جرات نمی‌کنیم رو تخت دونفرمون بخوابیم، من که رو مبل هال می‌خوابم توام که معلوم نیست کنار کی بیرون خونه آروم چشماتو رو هم گذاشتی...

حالمون بینظیره ولی سه ماهه به زور کنار هم نفس می‌کشیم، مواظبیم دستامون همو لمس نکنن و چشمامون به هم نظر نکنن، پنج دقیقه نشده بدون بحث و تنه باهم حرف بزنیم! می‌بینی که عالی ایم.

بهتر از این رابطه اصلا پیدا میشه؟ بذار بپرسم!»

رفتم سمت پنجره و درش و باز کردم با صدای بلندی داد زدم:« آهاااااایییی بهتر از رابطه ی من و شاا...»

«بیخیال لیام! نه ما حالمون افتضاحه! تو درست میگی، الان فقط میشه آروم باشی. اگه من برم خوب میشه همه چی؟ خب من میرم، ولی قول بده دیگه به خودت آسیب نرسونی...»

هنوزم صداش آرومم می‌کرد،
کنترلی روی خودم نداشتم.
با اینکه می‌دونستم دیگه چیزی بینمون نیست ولی خودمو رها کردم.

روی لبامو آروم بوسید و دست هاش رو خیلی آروم و نوازشوارانه پشت تنم حرکت داد.

«یعنی تو این مدت انقدر نخوردی یا انقدر ورزش کردی که استخونای ستون فقراتت اینجوری زده بیرون؟»

و بعد صدای خندمون باهم تو خونه پخش شد.
خداحافظی قشنگی بود، نه بینظیر بود!

موقع خداحافظی رفت و پشت پیانو نشست؛ دست هاش رو به زیبایی حرکت می‌داد ولی چیزی نخوند. وسایلمو قبل از اینکه باهاش حرف بزنم جمع کرده بودم.

دیوارا، سقف، زمین و همه چی حیرت زده بودن، هم بودیم و هم نبودیم. صدای موسیقی صدای ما بود!

درد داشت اما دردی بود که فقط آرامشو توش میشد دید.

با صدای بلندی قدم میزدم و از اتاق وسایلمو بیرون می‌اوردم و شان، شان هنوز تو دنیای دیگه ای بود و صدای حرکات منو نمی‌شنید. حتی وقتی به بلندی داد زدم و ازش خواستم که باهم خداحافظی کنیم.

اون نمی‌خواست ولی می‌خواست، منم همینطور ولی رفتن و انتخاب کردم و شان؟ شان به زدن پیانو ادامه داد، صدای بینظیر هر نوتی که زده میشد از دم در خونه تا وقتی که توی جعبه خودم بودم به گوشم می‌رسید و سخت بود...

سخت بود،
اشکایی که نمی‌اومدن...
ناراحتی ای که خوشحالی بودو
دردی که آرامش و
حالی که نفهمی بود
اون موسیقی هنوزم توی گوشمه...

حالم خوب بود، ولی خوب نبودم
همه چی سرجاش بود ولی نبود
ما فقط دیگه باهم نبودیم
شان و من از هم جدا شدیم!
اما با موافقت دوتامون،
اون حتی دیگه برای من نمی‌خوند...

عشق منو و شان خیلی قشنگ بود، از شروعش تا پایانش.

از خونمون که رفتم بیرون، البته خونش اون موقع دیگه فقط برای اون بود! یه تاکسی گرفتم و باز صدای پیانو، اما نمی‌خواستم ناراحتیمو راننده ببینه پس خواهش کردم یه جایی منو پیاده کنه.

خیلی دور نبود، نه حداقل برای منی که تازه از دوست پسرم جدا شده بودم. حواسم نبود ولی واقعیت اینه وقتی رسیدم آسمون تاریک شده بود؛ فکر کنم سه ساعتی میشد که راه رفتم تا برسم به کابین خودم.

چیزی که منو کشوند به اونجا صدا بود،
صدای آرامشه موسیقی...
بدون کلام ولی پر از کلام!

وقتی رسیدم، شهربازی خیلی شلوغ بود.
ولی یه جا برای لیام روی یکی از صندلی های چرخ و فلک پیدا میشد که تا آخر شب اجارش کنه.

این بار با همه ی بارهایی که به اینجا اومده بودم فرق می‌کرد، به خاطر اون پسر نیومده بودم! بخاطر کسی اومده بودم که می‌خواست وقتی به اون بالا رسید ببینه که همه چی چقدر کوچیک و بی ارزشن، برای کسی که اگه خواست گریه کنه!

برای لیام، خودم.

چرخش
چرخش
چرخش
چرخش...
صدای توی گوشم بلند و بلندتر میشد و من؟
من، کجا بودم؟

به خودم قول دادم همین یه امشبه!
آره گلوم و آزاد کردم
به خودم اجازه دادم غرق اشکام بشم

مهم نبود هرکی می‌خواد ببینه!
مهم نبود اگه صندلی پشتی یه دختر بچه ی چند ساله نشسته بودو و هرچی!
من فقط قول دادم که همین یه باره...

حالا چی؟
من حتی به قولی که خودم به خودم دادم عمل نکردم!
من یه دروغ گو قهارم...
از خودم بدم میاد!

«باید روی قول هایی که به خودت میدی بیشتر دقت کنی دارلینگ! گریه نکن تافیه من، گریه ام میگیره ها...»

The pain[Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora