A little happiness

125 25 118
                                    

«می‌گم نمی‌خوام
من نمی‌‌تونم
ببین واقعا داری اذیتم می‌کنی
من سختمهههه
اه
اه
اه
تو نمی‌فهمی من چی می‌گم...»

نایل عوضیه احمق
هی بهش می‌گم نمی‌خوام بمونم
حالا درو قفل کرده و کلیدای لعنتیشو قایم کرده.

من نمی‌فهمم
اصلا مگه کی هست که اینجوری زورم می‌کنه؟
نایل فقط حال منو بدتر می‌کنه!
ای کاش می‌فهمید.

«تو از صبح تا حالا داری همش زورم می‌کنی
خودت نگاه کن آخه!
اون از صبح که اونجوری
ناهارم که به زور تو دهنم کردی
اون دوستای نمکدونتم که ولم نمی‌کردن.
الانم به شان گفتی بیاد
خب با من چیکار داری؟»

«لیام یکم می‌خوام به خودت فرصت بدی همین.
ماهی یه بار فکر کنم اشکال نداشته باشه که جسمت خوشحال باشه»

«ببین از صبح بهش رسیدی ممنون! ولی من باید شب تو اتاقم باشم.»

نایل می‌دونه؟
می‌فهمه؟
خدایااااا
من مدتهاست که شبها رو تخت خودمون بیدارم.

شبها تو می‌آیی آخه
چجوری به نایل بگم؟
می‌گه دیونه شدم
بازم منو می‌فرسته تو اون کثافت خونه ها!

«لیام یه لحظه به حرفم گوش بده! انقدرم با خودت فکر نکن. یه امشبه؛ می‌فهمم که می‌خوای بری تو اون خونه ی لعنتی که شب تا صبح گریه کنی و ملحفه رو انقدر بو بکشی که بوش و بگیری...

اگه مشکلت شانِ که بهش می‌گم نیاد.
اگه مشکلت اینه شب تو جایی که با اون می‌خوابیدی نمی‌خوابی که غلط می‌کنی!
همینه که هست.
تختم و آماده کردم برات
هروقت خواستی می‌تونی تنها باشی»

نمی‌دونم خوشحال باشم یا ناراحت...
ولی امیدوارم هرکسی تو زندگیش همچین دوستی داشته باشه، دوستی که می‌شناستش، درکش می‌کنه و می‌فهمتش.
اون هرچی گفت واقعیت بود، من میخوام گریه کنم.

ن:« ببین یک سال تمام هرشب پشت در می‌نشستم تا بخوابی، تا صدای دردهات و نشنوم. یک سال تمام، ولی تو، تو چی فکر می‌کردی؟

اصلا نمی‌خوام بهش فکر کنی منم نمی‌خوابم! ولی به خودت نگاه کن، الان نزدیکه ده سال شده لیام!»

ای کاش نایل خفه شه
ای کاش به این حرفاش ادامه نده
من دیگه نمی‌شنوم

«خفهههه شووووو.... هق»
_________________________________
خونه ی نایل اونقدری کوچیک هست که صدای راه رفتن مورچه هم بشه ازش شنید ولی من، من واقعا نمی‌دونم!

کَر شدم یا چی؟
کور شدم یا چی؟
لال شدم یا چی؟
آره من نمی‌خوام... بشنوم، ببینم و حس داشته باشم!
من فقط نمی‌خوام.

The pain[Z.M]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin