تیک تاک، تیک تاک...
زمان میگذره؛
ثانیه ها
دقیقه ها
ساعت ها
روز ها
هفته ها
ماه ها
سال ها
قرن ها...
و این چرخه ادامه داره؛
ولی زمان برای هرکسی از جایی به بعد متوقف می شه .هر لحظه احساس میکنم دارم دورتر میشم. هر لحظه به نبودنم نزدیک تر میشم.
من خیلی وقته که دیگه خودم نیستم، هر روز دارم به یه آدم دیگه تبدیل میشم. دست خودم نیست، مجبورم!
تو این دنیا اگه بخوای زندگی کنی باید بیشتر وقتها قید خودت بودنو بزنی.
نکه بگم میخوام زندگی کنم ولی اینکه بخوام زندگی نکنم نشدنیه.
اون لیام پینه که نمیخواد زندگی کنه. من اونو با دستای خودم کشتم.
چون اگه الان اون زنده بود ، زمان ترتیب کارشو داده میداد.
زمان بهش قول داده بود که همه چی درست میشه.
ولی همه چیز بدتر شد.
دیگه نمیتونست دووم بیاره.برای همین شروع کرد به کارهای احمقانه ای که لیام نمیکرد،
که لیام نبود.به جایی رسیده بود که تصمیم داشت دستاشو ببره. فکر میکرد همه چیز زیر دستای خودشه.
بازم از خود گذشتگی...
لیام میخواست که خوب باشه. که خوبی کنه ولی تو بین یه عالمه گرگ میتونی دووم بیاری؟
نه نمیتونی!
آره،
لیام الان میخنده.
راه میره.
حتی میدوئه.
با دوستا و خانوادش وقت میگذرونه و خوشحاله!
و ممنونه از زمان که انقدر باهاش مهربونه.
حتی اینم تظاهر میکنه...این من نیستم!
من اونیم که شبا
از ترس نبودن صدای مامان و گفتنِ :« پسرم مامان و بوسم کن و بخواب، شب زیباترین رویاهاتو ببینی.»هیچوقت یادم نمیره مامان هر شب بعد از اینکه اینو بهم میگفت بغض میکرد. ولی خیلی کم پیش اومد که جلوی من گریه کنه.
فکر میکنم تنها باری که تو بچگیم جلوم گریه کرد اون روزی بود که دستم شکسته بود، من میخندیدم و اون هق هق گریه میکرد.
صحنه ی خنده داری بود خب!
ولی خب مامان اصلا برا خودش بغض میکرد؟ گریه میکرد؟
شبا مثل من از ترس نبودنش تو بغلش فریاد میزد؟من که هیچوقت صداشو نشنیدم...
یعنی مامانم تو اون سنش تظاهر میکرد؟ فقط بخاطر من شاد بود؟من اونیم که
شبا میترسم.
از اینکه ماهم دیگه درخششی نداره.
از اینکه نیست که تو بغلش آروم چشمامو ببندم.
نیست!
نیستن!من فقط شبا زندگی میکنم. با دردام.
روزا زندگی نمیکنم. بدون دردام.هیچ کس منِ واقعیو نمیشناسه.
همه یهمه کسم رفتن، منو تنها گذاشتن...فقط،
شاید فقط یک نفر منو خوب بشناسه. خوب بدونه حالم چیه!
اون چشای چرخ و فلکه.
اون از اولین بار که با اشاره ی پسر پیداش کردم تا الان که از روش به دنبال یه رازم همراهم بوده!اگه یه روزی اینم خراب کنن من چیکار کنم؟
قول میدم دیگه حتما دستامو ببرم!
همه چی تقصیر منه«لیام جیمز پین! فقط دو دقیقه به حرف های من گوش بده! تو هیچ کاری نکردی. تو هیچ اشتباهی نکردی لعنتی فاکر.
من دستاتو دوست دارم. دستات برای منن. تنها اشتباهشون اینه که منو دیونه میکردن. میفهمی چی میگم؟
ای کاش زودتر بمیرم و این حرفا رو ازت نشنوم!»
همیشه وقتی اینو میگفت تو دلم هر بار میگفتم اینبار دیگه بهش میگم ولی نمیگفتم، نمیگفتم چون مغرور بودم!
نمیگفتم اگه بری... منم میرم، این کارو با من نکن. من نمیخوام تو رو هم از دست بدم...
بجاش سکوت میکردم و تو چشاش خیره میشدم، امیدوارم از چشام حرفامو خونده باشه. چون هیچ وقت بهش نگفتم، هیچ وقت!
تهش بغض میکرد و زیر لبش آروم میگفت دوست دارم و میرفت...
منم تا چند دقیقه مات و مبهوت در میشدم و همه چیز همینطوری تموم میشد.
من دلم برا اون روزا که باهم دعوا کنیم و تهش بِهم یه دوست دارم بگه تنگ شده...
ولی خوشبحالش رفت.
منم دوست دارم که برم.
ولی به چه بهونه ای؟
من حق ندارم این کسایی که الان دوستم دارن و نشونم میدن و بخاطر نبودنم اذیت کنم.من این دردو کشیدم، چرا بذارم بقیه ام بکشن؟
«لیام من، اون دستات نیست که گناهکاره. اون مغزته که انقدر خوبه که سوخته. اون قلبته که من ازت دزدیدمش. چرا فکر میکنی؟ بیا بغلم کن!»

KAMU SEDANG MEMBACA
The pain[Z.M]
Fiksi Penggemarاصلا نمیدونم اسمش رو درد هم میشه گفت یا نه؟ با یه سر درد ساده شروع شد ولی الان هیچ دکتری به جز... به جز اون کاری ازش بر نمیآد...