-چهار سال پیش؛ هستیا-
چشمهاش رو به خاطر سردرد وحشتناکی که هر روز گهگاهی به سراغش میومد روی هم فشار داد. زبونش رو روی لب های خشک و ترک خوردهاش کشید. چند روز بود خون نخورده بود؟ یه هفته؟ یه ماه؟ نمیدونست.
به هر حال داشت تاثیرش رو میذاشت.
بلند شد و با ایستادنش صدای زنجیر هایی که پاها و دست هاش رو اسیر کرده بودن توی سیاهچال پیچید. برادرش که کمی اونطرف تر و توی تاریکی خوابیده بود تکونی خورد اما بیدار نشد.
وضع اون بهتر نبود. حتی شاید بدتر.
به سمت پنجره ای رفت که بالاتر از سطح زمین رو به تونلی تاریکی باز میشد. قدش نمیرسید تا توی تونلی که پنجره بهش منتهی میشد رو ببینه و برای همین باید روی نوک پاهاش می ایستاد. موهای شلختهاش رو که خیلی وقت بود شونه نشده بودن و در هم پیچیده بودن رو از روی صورتش کنار زد. به تاریکی تونل کوچکی که مثل دریچه ی تهویه بود خیره شد.
هوای خنک به صورتش خورد. نمیتونست آفتاب رو ببینه؛ نوری از پنجره وارد نمیشد. اما میدونست که به بیرون باز میشه. اینو از هوای تازهای که هر بار از اونجا وارد سلولشون میشد حس میکرد.
با لذت چشمهاش رو بست و فقط به نسیم آرومی که میوزید گوش سپرد.
صدای ناله ی آرومی بلند شد.
پلک هاش بی اختیار از هم فاصله گرفتن و به سمت برادرش که حالا بیدار شده بود و سعی داشت بشینه رفت. کنارش زانو زد و دست هاش رو زیر بازوهای برادرش انداخت و کمکش کرد تا به دیوار سرد و نمور تکیه بده.
جهمین لبخند بیجونی زد و با قدردانی ازش تشکر کرد.
-بهتری یجی؟
دخترک وقتی این سوال رو شنید لبخند لرزونی زد تا بغضش رو مخفی کنه.
-من باید اینو ازت بپرسم.
جهمین آخرین سهمیه ی خونی که بهشون میدادن و تقریبا چند قطره بیشتر نبود تا فقط از خشک شدن بدنشون جلوگیری کنه رو به یجی داده بود. چون خواهرش زیادی ضعیف شده بود و طاقت اینطوری دیدنش رو نداشت.
خنده ی آرومی کرد تا نشون بده حالش خوبه؛ نمیخواست خواهر کوچیکترش رو نگران تر از اینی که هست بکنه.
-من خوبم. مگه نمیدونی اوپا چقدر قویه؟
یجی خندید. اما خندش تلخ بود.
صدای قدم های کسی توی راهروهای خالی سیاهچال پیچید و باعث شد تا هر دوشون ساکت شن.
نگاه نگرانی رد و بدل کردن و یجی که ضربان قلبش بالا رفته بود آب دهنش رو قورت داد. جهمین که متوجه حال خواهرش شده بود دست یجی رو گرفت و به آرومی فشرد تا بهش اطمینان بده که اونجاست و چیزی نمیشه.
چند لحظه طول کشید تا بالاخره هیبت سیاهی جلوی در سلول ظاهر شد.
چانیول نگاه تحقیرآمیزی به دوتا خوناشام انداخت و به نگهبانی که کنارش بود اشاره کرد تا در رو باز کنه.
وقتی در باز شد قدم داخل سلول تاریک گذاشت. نور مشعل ها به سختی به این قسمت میرسید و برای همین سلول خواهر و برادر های خاندان برکنار شدهی لی همیشه توی تاریکی فرو رفته بود.
-تو... بیا اینجا.
چانیول به یجی اشاره کرد. اما دخترک حرکتی نکرد؛ چون برادرش هنوز دستش رو نگه داشته بود و به نشونه اینکه باید سرجاش بمونه داشت میفشردش.
صدای فریاد چانیول بلند شد و ستون های زندان رو به لرزش درآورد.
-کری؟ بلند شو!
یجی لرزید. خاطرات روزی که چانیول گازش گرفته بود رو به یاد آورد و دست دیگش رو مشت کرد. حتی اگه میخواست هم پاهاش کمکش نمیکردن تا بلند شه؛ بیشتر از اونی که تصور میکرد ضعف داشت. ترس هم عامل دیگهای شده بود تا قدرتش تحلیل بره.
چانیول نیشخندی زد.
-فکر کنم باید جور دیگه ای حالیت کنم.
با قدم های کوتاهی خودش رو به یجی رسوند. دستش رو توی موهای قهوهای رنگ دختر فرو برد و محکم بالا کشیدش.
یجی با جیغ کوتاهی از روی درد ناچارا روی پاهاش ایستاد و به سمت چانیول مایل شد. دستش از دست جهمین جدا شد و فریاد برادرش به هوا رفت.
-ولش کن عوضی!
جهمین علی رغم اینکه پاهاش به شدت میلرزیدن ایستاد. مچ چانیول رو گرفت و از یجی جداش کرد. دستش رو تخت سینه ی چانیول کوبید و باعث شد تا ریپر که انتظارش رو نداشت چند قدمی عقب بره.
جهمین، یجی رو پشت خودش کشید و جلوش ایستاد.
چانیول دسته مویی که روی صورتش افتاده بود رو عقب زد. نگاهی به جهمین که با ضعف آشکاری ایستاده بود انداخت و خنده ی بلندی سر داد.
صدای قهقهه های وحشتناکش تو تمام دالان ها میپیچید و اکو میشد. یجی گوش هاش رو گرفت.
زجرش میداد.
میترسید.
چانیول وقتی که دست از خندیدن برداشت به سمت جهمین رفت. محکم یقهی پسر رو گرفت و جلو کشیدش.
با لحن آروم اما وحشتناکی غرید:
-اینجا موندن مثل اینکه حسابی بهت ساخته. خیلی شجاع شدی.
جهمین چیزی نگفت. فقط گستاخانه با اخم های درهم به چشم های وحشی ریپر خیره شد. چانیول محکم تر یقه ی اشراف زاده رو فشرد.
-اما باید بدونی که... اینطوری شجاع بودن همیشه خوب نیست؛ پسردایی.
کلمه ی پسردایی رو با لحن خاصی به زبون آورد و قبل از اینکه جهمین متوجه بشه مشت محکم چانیول توی دهنش کوبیده شد.
یجی جیغ بلندی کشید.
دهن اشراف زاده پر از خون شد و روی زانوهاش افتاد. قبل از اینکه حتی فرصت کنه خونی که گلوش رو پر کرده بود تف کنه لگد چانیول که توی شکمش کوبیده شد کاملا روی زمین پرتش کرد. به دیوار زندان برخورد کرد و صدای استخون های کمرش بلند شد.
چانیول جلو رفت. پاش رو روی گلوی پسر که به پشت روی زمین افتاده بود گذاشت و فشار آرومی بهش وارد کرد.
جهمین با هر دو دست مچ پای چانیول رو که تقریبا داشت خفش میکرد گرفت و سعی کرد تا بلندش کنه اما موفق نشد.
یجی پیش برادرش و جلوی چانیول زانو زد.
سعی کرد پای ریپر رو کنار بزنه اما نتونست.
اشک هاش دیدش رو تار کرده بودن.
-خواهش میکنم بس کن! داری خفش میکنی! تمومش کن!
با عجز فریاد زد و صداش درون سلول خالی پیچید.
صدای خس خس آرومی از جهمین بلند شد اما کاری جز اینکه چشماش رو روی هم فشار بده و سعی کنه از دهن نفس بکشه از دستش برنمیومد.
میخواست به یجی بگه بلند شه.
بگه که جلوی این هیولا زانو نزنه.
بگه که حتی اگه بمیرن هم نباید غرور خانوادگیشون رو در برابر این ریپر زیر پا بذارن.
چانیول پوزخد صداداری زد. با پاش فشار دیگهای به گلوی خوناشام اشرافزاده وارد کرد و باعث شد تا جهمین بدنش رو منقبض کنه.
گریه های یجی شدت گرفت. خودش رو به پای چانیول انداخت.
-التماس میکنم بس کن. هر کاری بگی میکنم. هر خراب شده ای که بخوای باهات میام فقط بهش آسیب نزن! خواهش میکنم!
صداش تحلیل رفت. جهمین آروم غرید اما یجی توجهی نکرد. دردی که برادرش میکشید رو تمام و کمال حس میکرد؛ شاید حتی بیشتر.
درد روحی شکنجه شدن عزیزش، خیلی بدتر بود.
چانیول لبخند کجی زد.
پاش رو از گلوی جهمین برداشت و اشراف زاده که با صدای بلند سرفه میکرد توی خودش پیچید و دستش رو روی گلوش گذاشت.
یجی چهار دست و پا به سمت برادرش رفت و آروم دستش رو روی کمر جهمین که از درد مینالید کشید. میدونست اگه خون بهش نرسه زخماش به این زودی خوب نمیشن و حتی درد بیشتری رو متحمل میشه و برای همین نمیتونست جلوی اشک هایی که گونه هاش رو خیس میکردن بگیره.
-متاسفم جهمینا. متاسفم... همش تقصیر منه.
جهمین به سمت یجی برگشت. برق خیسی توی چشم هاش یجی رو شوکه کرد. لب های خونیش رو از هم فاصله داد و با صدای زیری لب زد :
-هیچ میفهمی... چیکار کردی؟ اون یه هیولاست... یجی... تو...!
یجی با هق هق بلندی میون حرفش پرید.
-نمیتونم بذارم تو به خاطرش زجر بکشی. هر بلاییم سرم بیاد حقمه. اگه به خاطر کلهخرابی من نبود تو الان اینجا نبودی. پس... بذار خودم تاوان اشتباهی که هر دومون رو نابود کرد بدم.
دستش رو روی صورتش کشید و اشکاش رو پاک کرد.
-نمیخوای بیای؟ شاهزاده خانوم؟!
صدای چانیول که حالا بیرون سلول ایستاده بود بلند شد. یجی خم شد و محکم جهمین رو بغل کرد.
وقتی عقب رفت لبخندی زد.
-نگران نباش. چیزیم نمیشه.
جهمین چیزی نگفت. فقط خودش رو لعنت کرد که حتی قدرت نجات دادن خواهرش رو نداره. نمیدونست بعدا باید جواب تیونگ و شیون رو چی بده... اگه بلایی سر یجی میومد چی؟!
یجی بلند شد و ایستاد. لباس پاره و پوره ی کرم رنگش که مخصوص بردهها و زندانیهای حکومت بود رو پایین تر کشید تا حداقل روی زانوهاش رو بپوشونه. سینش رو جلو داد و بدون اینکه ترسی که داشت از درون میخوردش رو نشون بده به سمت چانیول که منتظرش بود رفت.
نیشخند چانیول بدجوری روی اعصابش بود و با اینحال کاری از دستش برنمیومد.
چانیول جلوتر راه افتاد.
در سلول محکم بسته شد. یجی نگاه آخری به برادرش انداخت. جهمین که حالا خودش رو بالا کشیده بود و نشسته بود سرش رو به طرفین تکون داد.
از یجی خواست تا اینکار رو نکنه.
اما یجی فقط با اطمینان پلک زد و با قدم های لرزونی که تقریبا روی زمین کشیده میشد به دنبال چانیول راه افتاد.
چانیول دستهاش رو محکم به هم کوبید. چشماش از خوشحالی شیطانیای میدرخشید.
-خیلی خب. بهتره زودتر به قصر اصلی برسیم و خدمتکارا یه دستی به سر و روت بکشن. دوست دارم اسباببازی جدیدم درست مثل یه پرنسس زیبا باشه!
یجی چیزی نگفت. فقط دستش رو مشت کرد و با نگاه خیره و بیاحساسی؛ به سمت کابوسی که تازه در حال شروع شدن بود قدم برداشت.
وقتی چانیول و افرادش همراه با یجی از سلول خارج شدن بغض جهمین ترکید. اشک و خون باهم قاطی شده بودن.
دستش رو روی قلبش گذاشت.
دردی که توی سینش پیچیده بود صد برابر دردناک تر از دردی بود که گلوش داشت.
وقتی گوشه ای توی خودش جمع شده بود و صدای گریه های مردونهاش تنها صدایی بود که سیاهچال سرزمین آتش رو میشکست؛ زمزمهی آرومی شنید.
-شاهزاده.
صدای خیلی آروم بود اما جهمین به وضوح شنیدش. اشکهاش رو پاک کرد و با چشم های ریز شده بیرون سلول رو که درون سیاهی غرق شده بود زیر نظر گرفت.
بالاخره دست کوچکی رو دید که بهش علامت میده تا نزدیک میله ها بشه.
ناخوداگاه خودش رو به سمت میله ها کشوند.
وقتی نزدیک تر شد به لطف قدرت بینایی بالاش؛ تونست اون فرد رو ببینه.
دخترک که موهای لخت خرمایی رنگش با کش سمت راست شونش بافته شده بود لبخند کوچکی زد. اما لبخندش به محض دیدن صورت زخمی و خونین جهمین محو شد.
حالت چهرهاش در هم رفت و چشمای عسلیش از نگرانی پر شد.
-خدای من... شاهزاده خوبید؟
-آریوم.
جهمین آروم زمزمه کرد و دخترک که انتظار نداشت شاهزاده آتش اونو به یاد بیاره تند تند با خوشحالی سرش رو تکون داد.
جهمین بدون توجه به وضعیت خودش پرسید.
- اینجا چیکار میکنی؟ خطرناکه.
اون دختر رو سال ها پیش از بازار برده ها نجات داده بود؛ بدون هیچ دلیل فقط احساس کرد که باید از اونجا بیرون بیارش.
-چند روز پیش از بقیه خدمتکار ها شنیدم اینجایید. بالاخره تونستم سرخدمتکار رو راضی کنم و مسئول غذا دادن به زندانی ها بشم و بتونم ببینمتون.
جهمین چیزی نگفت و دخترک بعد از چند لحظه سکوت زبونش رو روی لبهاش کشید و ادامه داد:
-از وقتی که پسر خاندان پارک حکومت رو به دست گرفتن اوضاع خیلی بدتر شده؛ مخصوصا برای انسان هایی مثل من که اینجا زندگی میکنن. خیلی ترسناکه... آه وقت کمه نباید این حرفا رو بزنم.
آستین یونیفرم سفید خدمتکاریش رو بالا زد و دستش رو از میون میله ها رد کرد.
-شما خیلی وقته خون نخوردید درسته؟ همین ضعیفتون کرده.
جهمین متوجه منظور دخترک شد. اما دستش رو پس زد. نمیتونست -شاید هم نمیخواست!- از خون دختربچه ای که نجاتش داده بود تغذیه کنه.
-این خون قرار نیست چیزی رو عوض کنه آریوم. از اینجا برو. اگه بفهمن با من صحبت کردی برات بد میشه.
آریوم اخم ظریفی کرد. خنجر کوچکی از پشت لباسش بیرون کشید. زخم کوچکی روی مچ دستش ایجاد کرد و لب هاش رو از درد روی هم فشار داد. وقتی بوی خون تازه به جهمین رسید بی اختیار چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
آریوم گفت:
-دیدم که بانو یجی رو بردن. نگران نباشید من حواسم بهشون هست... براتون توی قصر خبرچین میشم. اما شما هم باید قوی بمونید شاهزاده.
جهمین زبونش رو روی لبهاش کشید. اشرافزاده ها هم درست مثل اصیلها کنترل کاملی روی خودشون داشتن. با این حال این مدت زیاد خون نخوردن داشت جهمین رو دیوونه میکرد.
-نمیخوام بهت آسیب بزنم.
وقتی جهمین آهسته مچ دست دخترک رو گرفت آریوم لبخند مطمئنی زد.
-این فقط یه زخم کوچیکه. اگه بتونه زندگی کسی که نجاتم داده رو نجات بده؛ میتونم تحملش کنم.
قبل از اینکه شروع به مکیدن خون از دست آریوم بکنه زیرلب زمزمه کرد.
-ممنونم... کمکت رو فراموش نمیکنم.
YOU ARE READING
The Hybrid Diaries 2 | Souleater
Fantasy| کتاب دوم از مجموعه خاطرات یک دورگه | | روحخوار Souleater | - میتونید کتاب اول رو از همین پیج بخونید. - پنج سال پیش با شکسته شدن یاقوت سرخ خوناشامها، اتحاد صلح چهار نسل نابود شد و خوناشامها وارد جنگی بزرگ در مقابل یکدیگر شدند. پادشاه پیشین هستیا ن...