با یه حرکت دستش، در اتاق سالن اصلی قصر مخروبهی کریشنا باز شد. اما انقدر آروم که حتی اصیلزاده های خواب هم متوجه حضورش نشدن.
نگاه بکهیون بین آدم هایی که پراکنده و دور تا دور سالن با آرامش خواب بودن چرخید و روی سولگی متوقف شد؛ و بعد متوجه جثه ی ظریف و کوچک دختر پنج سالهای شد که بین بازوهای سولگی آروم گرفته بود.
رنگ نگاه بکهیون عوض نشد.
-این همون دخترهست که به خاطرش روحخوار شدی نه؟!
با شنیدن صدای یهویی سوهو کنار گوشش به سمت شیطان چرخید.
سوهو به دیوار تکیه داده بود و دست به سینه به سولگی و دخترکش خیره بود.
حباب جادویی ضد صدا هنوز دورشون رو پوشونده بود و به همین دلیل حتی روح کسایی که داخل بودن هم از حضور اون دو نفر باخبر نبود.
وقتی بکهیون جوابی نداد سوهو نیشخندی زد و تکیهش رو از دیوار برداشت.
-نمیخوای بریم؟ حالا که اون گرگینه رو داریم دیگه چیزی تا رسیدن به خاطراتت نمونده.
بکهیون نفسش رو بیرون فرستاد. نگاهش رو از سولگی گرفت تا سوهو بهش شک نکنه. چشمهای خیره و سردش رو به سوهو دوخت و فقط گفت :
-لازم نیست تو بهم یادآوری کنی. برو. یکم دیگه میام.
سوهو شونهای بالا انداخت و چند لحظه ی بعد توی پیچ راهرو ناپدید شد.
بعد از رفتن سوهو، اون ماسک بیاحساس رو از روی صورتش کنار زد و به سمت سولگی برگشت.
قدم برداشت و وارد اتاق شد.
از بین بدنهای خوابآلود بقیه گذاشت و بالای سر سولگی و لالونا متوقف شد.
سرش رو کج کرد و به تیونگ که کنارشون بود نگاهی انداخت.
دستهاش رو مشت کرد.
این مرد عامل تمام بدبختی های سولگی بود. اگه به خاطر اون نبود؛ سولگی هیچوقت زندگیش رو خراب نمیکرد... اما بکهیون یه چیزی رو فراموش کرده بود. زندگی سولگی از همون اول هم زندگی نبود.
اگه تیونگی وجود نداشت شاید دخترعموش اینقدر سختی نمیکشید.
لبخند کوچیکی گوشه ی لب بکهیون نشست.
دخترعمو...
بعد از این همه مدت، لفظ ناآشنایی به نظر میاومد.
و اشتباه.
بکهیون پسر واقعی خانوادهش نبود. پس هیچ رابطهی خونیای با سولگی نداشت. اما چیزی قویتر از خون بین اون و سولگی بود.
خاطرات. خاطرات بزرگ شدنش با سولگی، بیشتر از اونی بودن که بتونه نادیده بگیرشون.
بالای سر سولگی زانو زد و دستش رو روی پیشونی دختر گذاشت و چشمهاش رو بست.***
پلک های دورگه یه ضرب از هم فاصله گرفتن و سر جاش نشست.
با احساس خالی بودن آغوشش و نبود لالونا، با ترس به اطراف نگاه کرد.
اطرافش تماما تاریکی بود، تاریکی بی انتها دورش رو فرا گرفته بود.
دستش رو روی زمین سردی که روش نشسته بود گذاشت و بلند شد.
-لالونا؟ تیونگ؟!
با چشمهای درشت شده به اطراف میچرخید تا اثری ازشون پیدا کنه اما تنها چیزی که اونجا بود؛ سیاهی بود.
-سولگیا.
با شنیدن اون صدای آشنا خشکش زد. جرئت برگشتن به عقب رو نداشت.
بیشتر از پنج سال بود که نشنیده بودش. بیشتر از پنج سال بود که اون پسر رو ندیده. الان تقریبا بیشتر از پنج سال بود که سولگی حتی نمیدونست دوست بچگیش زندست یا نه.
بالاخره به خودش جرئت داد و برگشت.
با دیدن چیزی که روبروش بود زبونش بند اومد.
بکهیونی که روبروش ایستاده بود؛ بکهیونی نبود که میشناخت.
موهای سیاهش حالا سفید شده بودن.
چشمهای تیرهی پسر که همیشه پر از گرما و مهربونی بودن؛ حالا با تیلههایی سرد و یخی جایگزین شده بودن.
اما حتی دونستن هیچکدوم جلوی سولگی رو نگرفت تا به سمت بکهیون ندوه و بغلش نکنه.
-احمق! میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ میدونی چقدر نگران بودم؟ من حتی نمیدونستم چه بلایی سرت اومده!
از بکهیون فاصله گرفت و از نزدیک به چهره ی جدید پسر خیره شد.
درسته که چشمهاش تغییر کرده بودن اما سولگی نگاهش رو میشناخت. روح بکهیون هیچوقت تغییر نکرده بود.
با فهمیدن این که چیزی درست نیست آروم زمزمه کرد:
-با خودت چیکار کردی...؟
-میخواستم کمکت کنم. ولی... راه اشتباهی رو انتخاب کردم.
سولگی نمیدونست چی باید بگه.
بکهیون آهی کشید و از دخترک فاصله گرفت.
-باید برم. فقط میخواستم ببینمت.
سولگی با شنیدن اون حرف وحشت کرد.
محکم دست سرد پسر رو گرفت و محکم نگهش داشت.
-کجا میری بک؟! من تازه پیدات کردم!
بکهیون سرش رو پایین انداخت و به دستهاشون نگاه کرد. آروم زمزمه کرد:
-باید پیداش کنم.
-چی رو؟!
-خاطراتم رو...
صدای بکهیون خیلی آروم بود و سولگی حتی نمیدونست داره راجع به چی صحبت میکنه.
روحخوار سرش رو بالا آورد و گفت :
-هر چقدر هم دلم میخواد کنارت بمونم و کمکت کنم... ترجیح میدم انجامش ندم. کسایی که همراهمن؛ برات خطرناکن.
تا وقتی که سوهو همراهش بود نمیخواست دوباره احساسات نشون بده. نمیخواست نشون بده هنوز هم برای سولگی ارزش قائله. بکهیون باید همیشه اون نقاب بی احساس رو روی چهرهش نگه میداشت تا اون شیطان به چیزی شک نکنه. چون بکهیون، واقعا نمیدونست چه کارهایی از دست اون مرد برمیاد.
سولگی گیج شده بود و با چشمهای حیرون به بکهیون نگاه میکرد. روحخوار برای آخرین بار نگاهش رو روی صورت سولگی چرخوند و گفت:
-برمیگردم. قول میدم کمکت کنم... کمکت کنم تا دوباره قدرتت رو به دست بیاری و از همه کسایی که بی رحمانه خوردت کردن انتقام بگیری. پس تا اون موقع مراقب خودت باش.
فشار آروم و مطمئنی به دست سولگی وارد کرد و دستهاش رو عقب کشید.
-نه بک!
اما بکهیون برگشت و بدون هیچ حرف اضافهای توی تاریکی بیپایان ناپدید شد. سولگی روی زانوهاش افتاد. تنها چیزی که شنید، صدای بکهیون بود که چیزی رو زمزمه کرد.
-از ته قلب به قدرتت ایمان داشته باش، چون درست زمانی که بهش نیاز داشته باشی بالاخره بیدار میشه.
KAMU SEDANG MEMBACA
The Hybrid Diaries 2 | Souleater
Fantasi| کتاب دوم از مجموعه خاطرات یک دورگه | | روحخوار Souleater | - میتونید کتاب اول رو از همین پیج بخونید. - پنج سال پیش با شکسته شدن یاقوت سرخ خوناشامها، اتحاد صلح چهار نسل نابود شد و خوناشامها وارد جنگی بزرگ در مقابل یکدیگر شدند. پادشاه پیشین هستیا ن...