-سرزمین آتش، ۹۲ سال پیش-
توی یکی از راهرو های قصر هستیا جیسونگ رو پیدا کرد. برادر کوچیکترش که طبق معمول مشغول بازیگوشی بود حواسش به اطراف نبود و متوجه نزدیک شدن تیونگ نشد، تا اینکه پس گردنی محکمی از اصیلزاده خورد و آخ بلندی از بین لبهاش بیرون پرید. با حرص برگشت تا یه درس حسابی کسی که این کار رو باهاش کرد بده که با دیدن تیونگ منصرف شد.
-واو هیونگ از این طرفا.
تیونگ به اطراف نگاهی انداخت و وقتی یجی و جهمین رو ندید ابرویی بالا انداخت.
-اون دو تا کجا دارن آتیش میسوزونن؟
جیسونگ شونه بالا انداخت و نیشش رو باز کرد.
-نمیدونم داری راجع به چی حرف میزنی. ما و آتیش سوزی؟ بیخیال.
تیونگ خندهای کرد. امروز حالش خیلی خوب بود.
-یه خبر خوب برات دارم.
جیسونگ منتظر ادامه ی حرف برادرش موند و تیونگ گفت :
-به یجی و جهمین بگو وسایلشون رو جمع کنن. هفته ی آینده به کریشنا میریم.
دهن جیسونگ باز موند.
-شوخی میکنی؟
-نه پادشاه دیروز حکومت خاندان لی بر سرزمین آتش رو به طور رسمی اعلام کرد.
جیسونگ با خوشحالی پرید و محکم تیونگ رو بغل کرد.
وقتی حسابی برادر بزرگش رو چلوند عقب رفت، هیجانزده بود.
-اوه خدای من. باید این خبر رو به یجی و جهمین بدم. مطمئنم خیلی خوشحال میشن. فعلا هیونگ!
قبل از اینکه منتظر حرف دیگهای از جانب تیونگ بمونه دوید و در عرض چند ثانیه دیگه اثری از اشرافزاده نبود.
-باید بهش خبر رو بدم.
تیونگ برگشت و راه مخالف جیسونگ رو پیش گرفت و به سمت اتاقش راه افتاد. درواقع، اتاقشون!
جلوی در اتاق که رسید رو به دو خوناشامی که دستور داده بود بیست و چهار ساعته نگهبانی بدن سری تکون داد.
به هر حال اونجا چیز باارزشی رو نگه میداشت. چیزی که نمیخواست به هیچ وجه توسط هم نوعانش آسیب ببینه.
دستگیره رو پایین کشید و وارد اتاق شد.
پردهها کنار کشیده شده بودن و نور خورشید اتاق اشرافی اصیلزاده رو روشن کرده بود.
با نگاه اجمالیای که به اطراف انداخت نتونست پیداش کنه.
اما اتاق ساکت بود و تیونگ به راحتی صدای نفسهای اون آدم رو میشنید. صدای قلبش رو.
لبخندی زد و با وانمود به اینکه نمیدونه چه خبره، در رو بست و چند قدم جلو رفت.
صدای قدمهای سریعی رو شنید و بعد دستهایی از پشت محکم دور کمرش حلقه شدن و پسر رو بغل کردن.
دختر سرش رو به کمر تیونگ چسبوند و ریز خندید.
تیونگ لبخندی زد و دستش رو روی دستهای دختر گذاشت. توی بغلش چرخید و دستی روی موهای فرفری و بلوند دخترک که روی شونههاش میرسید کشید.
لیلیان لبخندی زد. چشمهاش درشتش از خوشحالی پر شده بودن.
-دلم برات تنگ شده بود. هر وقت به کریشنا میری خیلی طول میکشه تا برگردی.
تیونگ دستهای از موهای دختر رو پشت گوشهاش زد.
-ببخشید. باید با پادشاه حرف میزدم. ولی یه خبر خوب دارم.
از دختر فاصله گرفت و روبروش ایستاد.
لبخندش پررنگ تر شد و در جواب نگاه منتظر لیلی ادامه داد :
-پادشاه حکومت ما رو به طور رسمی اعلام کرد.
چشمهای دخترک از خوشحالی درخشید.
-خدای من این عالیه! یعنی قراره برید کریشنا؟
تیونگ درستش کرد :
-قراره بریم. تو هم باهامون میای.
لیلی لحظهای مکث کرد. چشمهاش لرزید. با تردید گفت :
-ولی من یه انسانم.
خوناشامهای سرزمین آتش بعد از شکست خوردن چانیول و عوض شدن شاهزادهشون تماما زیر نظر تیونگ بودن. و با اینکه معشوقه ی شاهزاده ی آتش یه دختر انسان بود، هیچکس جرئت نداشت نزدیکش بشه.
اما توی کریشنا اینطور نبود.
خوناشام های عنصرهای دیگه هیچ وظیفهای در قبال اطاعت از تیونگ نداشتن.
و این دخترک رو میترسوند.
تیونگ که تردید و ترس توی چشمهای دخترک رو دید شونههاش رو گرفت و کمی خم شد تا صورتش هم سطح با صورت لیلی بشه.
-میدونم به چی فکر میکنی و من درک میکنم اگه نخوای باهام بیای. اما من بهت نیاز دارم.
لیلی لحظهای چشمهاش رو به یقهی تیونگ دوخت. نفس عمیقی کشید. از همون زمانی که عشق اصیلزاده رو قبول کرده بود میدونست داره توی چه راهی پا میذاره. میدونست داره جونش رو به خطر میندازه.
و حالا دیگه نمیخواست عقب بکشه.
لبخندی زد و به تیونگ نگاه کرد. سرش رو قاطعانه تکون داد.
-باهات میام.
لبهای اصیلزاده به لبخند باز شد. دستش رو پشت کمر دخترک گذاشت و دوباره در آغوش گرفتش.
اون دختر تنها خوشحالیش بود. تنها چیزی که باعث میشد هر روز با اشتیاق به سمت اتاق بیاد و ببینتش.
اما سال ها بعد با فکر به اون روز، فقط خودش رو لعنت میکرد.
با فکر به لیلی تنها چیزی که ذهنش رو پر میکرد "ایکاش" هایی بود که قرار نبود هیچوقت به واقعیت بدل بشن.
ایکاش به دخترک نمیگفت باهاش بیاد.
ایکاش لیلی درخواستش رو رد میکرد و پسش میزد.
ایکاش دخترک میرفت و هیچوقت پشت سرشم نگاه نمیکرد.
آرزو میکرد که ایکاش... هیچوقت عاشقش نشده بود.
VOUS LISEZ
The Hybrid Diaries 2 | Souleater
Fantasy| کتاب دوم از مجموعه خاطرات یک دورگه | | روحخوار Souleater | - میتونید کتاب اول رو از همین پیج بخونید. - پنج سال پیش با شکسته شدن یاقوت سرخ خوناشامها، اتحاد صلح چهار نسل نابود شد و خوناشامها وارد جنگی بزرگ در مقابل یکدیگر شدند. پادشاه پیشین هستیا ن...