روز بعد درست همونطور که شیون پیشبینی کرده بود لالونا خونه رو گذاشت روی سرش.
وقتی از خواب بیدار شد و اون خانومی که دیشب رسونده بودش هنوز اونجاست تعجب کرد. سر میز صبحونه شیون همهچیز رو برای دختربچه توضیح داد و بعد از اینکه حرفهاش تموم شد لالونا به معنای واقعی کلمه از شدت شوک یه دقیقهی کامل به سولگی خیره شد.
و بعد چنان جیغ بلند و ذوقزدهای کشید که شیون بیچاره تا چند لحظه گیج بود.
لالونا شروع به بالا و پایین پریدن کرد و سولگی که نمیتونست جلوی خندش رو بگیره دستهاش رو باز کرد دختربچه خودش رو تو بغل مادرش پرت کرد.
تقریبا تمام صبح داشت با ذوق و شوقی که تمومشدنی نبود سولگی رو این طرف و اون طرف میکشید؛ نقاشی هایی که کشیده بود رو نشونش میداد و از چیزهای مختلف حرف میزد.
و اون حرفها به طرز عجیبی برای سولگی شیرین بودن و خستگی ناپذیر پا به پای دخترک پیش میرفت.
ساعت تقریبا نزدیکهای یازده صبح بود و لالونا داشت کمی اون طرفتر از خونه با بچههای دیگه بازی میکرد.
سولگی روی راهپله نشسته بود و دستش رو زیر چونش زده بود و از دور بهش نگاه میکرد.
-از چشمهات داره ستاره پرت میشه.
وقتی سرش رو بالا گرفت متوجه شیون خندون شد. شیون سبد پر از تمشک رو به دست سولگی داد و کنارش نشست.
سولگی دوباره چشمهاش رو به دشت دوخت.
-هنوزم نمیتونم باور کنم. همش مثل یه خوابه. وقتی لونا رو از دست دادم... هیچوقت فکر نمیکردم همچین روزی رو ببینم.
-میدونم نه؟ متاسفم که مجبور شدی این همه سال ازش دور بمونی.
سولگی سرش رو به طرفین تکون داد.
-اینطوری نگو. لطف خیلی بزرگی در حق من و لالونا کردی. و همینطور تیونگ. از زندگیت به خاطرش مایه گذاشتی. حتی نمیدونم چطوری جبرانش کنم.
شیون به لالونا که انگار سعی داشت توی سبزهها موجودی رو گیر بندازه چشم دوخت و لبخندی زد.
-جبرانی لازم نیست. اون بچه خودش باعث شد تا من هم بتونم زندگی خوبی داشته باشم.
چند لحظهای سکوت شد تا اینکه سولگی که توجهش به موهای لالونا جلب شده بود سوالی که حتی از دیشب ذهنش رو درگیر کرده بود پرسید:
-راستی موهای لالونا... نباید تارهای قرمز داشته باشه؟ به هر حال یه اشرافزادهست.
موهای شیون مثل قبلش نبود. تار های آبیرنگ بین موهای قهوهای روشنش خودنمایی میکردن و برای همین وقتی میخواست بره به شهر کلاه میذاشت.
اما لالونا اینطوری نبود.
موهای دختربچه کاملا قهوهای بودن.
-راستش این توجه من رو هم جلب کرد. وقتی کوچیکتر بود اینطوری نبود. بعد از ۴ سالگیش شروع شد. خودش؛ ناخوداگاه تارهای سرخرنگش رو پنهان میکرد. اول ترسیدم فکر کردم مشکلی براش پیش اومده اما گاهی اوقات دوباره ظاهر میشدن و بیشتر وقت ها مثل الان پنهانشون میکنه. اینطوری نیست که رنگشون رو تغییر بده. توهم ایجاد میکنه. تار های سرخ رنگی که نشونه ی اشرافزاده بودنش هستن اونجان اما برای هر کسی که ببینش موهاش قهوهای جلوه میکنه. نمیدونم چه نوع جادوییه.
-منم اینطوری بودم.
حرف ناگهانی سولگی باعث شد تا شیون نگاهش رو یه سمت دختر برگردونه.
سولگی ادامه داد:
-تو میدونی که دورگهها از ویژگیهای هر دو نژادی که به ارث بردن محرومن. اما یه سری قدرت کوچیک و ناخوداگاه توی وجودمون هست. مثلا منم وقتهایی که از جیسونگ دورم و باهم ارتباط نداریم؛ از راه ذهنم و قدرتهام میتونم اون رو به سمت خودم بکشم. فکر کنم لالونا هم همینطوره.
شیون سر تکون داد.
دورگهها نژاد طرد شده بودن. چون مبهم بودن.
چون در عین ضعیف بودن نسبت به بقیهی نژادهای خالص؛ خون قویای داشتن. و این جادویی که توی ناخوداگاهشون وجود داشت.
مردم اونا رو طرد کرده بودن؛ چون ازشون میترسیدن.
شیون به یاد چیزی افتاد. گفت:
-یه چیز دیگهام هست. لالونا؛ با لونا ارتباط داره. اوایل فکر میکردم فقط رویا میبینه اما این طور نبود. انگار که با مرگ قل بزرگتر؛ قسمتی از روح لونا باهاش ارتباط داره.
سولگی جا خورد.
-یعنی باهاش حرف میزنه؟
شیون سرش رو نامطمئن تکون داد. خودش هم درست نمیدونست راز اون دو خواهر چیه.
-آره اینطــ...
-مامان. شیونی. ببینید چی گرفتم.
لالونا که دستهاش رو محکم و با احتیاط بسته بود و چیزی رو بینشون نگه داشته بود با دو به سمت اون دو نفر دوید.
سولگی روی زمین و جلوی دخترک زانو زد.
-چی گرفتی؟
دختربچه با لبخند بزرگی دستهاش رو باز کرد و ملخ کوچکی که گرفته بود رو نشونشون داد. اما ملخ با پرش ناگهانی دوباره بین سبزهها افتاد و ناپدید شد.
لالونا لبهاش رو با ناراحتی آویزون کرد. سولگی دستش رو دور شونههای دخترک انداخت و توی بغلش کشیدش.
-ناراحت نباش بعدا منم میام کمکت تا دوتایی چندتاشون رو گیر بندازیم چطوره؟
چهرهی دختربچه درخشید. با صدای هیجان زدهای پرسید:
-واقعا؟
سولگی سرش رو تکون داد و پیشونی دختربچه رو بوسید.
لبخند روی لبهای لالونا بزرگتر شد. بعد با یادآوری چیزی درحالی که از خوشحالی توی جا بند نمیشد پرسید.
-راستی. حالا که مامان اومده. کِی میتونم بابا رو ببینم؟
سوالش باعث شد تا لبخند شیون و سولگی محو بشه. نگاه نگرانی به هم انداختن. باید چی جوابش رو میدادن؟
اینکه در حال حاظر نمیتونی پدرت رو ببینی جون تبدیل به یه خوناشام درنده و بیرحم شده؟
وقتی که سولگی کلماتش رو گم کرده بود شیون از جا بلند شد و دست لالونا رو گرفت.
-زودی میبینیش. فعلا بیا بریم تو. میخوای برای ناهار کمکم کنی؟
لالونا بدون اینکه چیزی بگه موافق کرد و همراه شیون داخل خونه شد.
YOU ARE READING
The Hybrid Diaries 2 | Souleater
Fantasy| کتاب دوم از مجموعه خاطرات یک دورگه | | روحخوار Souleater | - میتونید کتاب اول رو از همین پیج بخونید. - پنج سال پیش با شکسته شدن یاقوت سرخ خوناشامها، اتحاد صلح چهار نسل نابود شد و خوناشامها وارد جنگی بزرگ در مقابل یکدیگر شدند. پادشاه پیشین هستیا ن...