13.Sweet Lies

223 52 15
                                    

سولگی همونطور که گوشه ی دیوار پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود خوابش برده بود. سرش رو که از روی زانوهاش برداشت دستش رو به گردنش کشید که به خاطر بد خوابیدنش خشک شده بود.
لباس هاش هنوز کمی نم داشتن اما مثل قبل کاملا خیس نبودن.
نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و سرش رو به دیوار تکیه داد.
چشم هاش رو با خستگی روی هم گذاشت.
نمیدونست باید کجا بره.
تا آخرین ذره های ‌امیدش به نابودی کشیده شده بودن.
تنها چیزی که توی این پنج سال باعث شده بود تا به درد لونای از دست رفته‌اش که هر روز بیشتر از قبل قلبش رو میفشرد غلبه کنه امید برای پیدا کردن مردی بود که دوستش داشت.
اما حالا اون هم از دست داده بود.
تیونگ رفته بود.
حتی جیسونگ هم نتونست کاری کنه تا ریپر کلید احساساتش رو روشن کنه.
دیگه به معنای واقعی باید همه چیز رو تموم شده حساب میکرد نه؟!
درمونده بود.
اما بیشتر از بدنش؛ روحش خسته بود.
-لونا کاش اینجا بودی. مامانت... خیلی خسته‌ست.
با بغض زمزمه کرد. دلش برای کودکش خیلی تنگ شده بود. بیشتر از اون که بتونه توصیفش کنه دلش برای ماه کوچیک زندگیش تنگ شده بود.
با خودش فکر کرد بهتر نیست فقط بمیرم؟
خواهرش بعد از اینکه بکهیون بدون هیچ دلیلی ناپدید شده بود؛ توی مدرسه‌ی شبانه روزی بود. چند وقت یه بار بین جستجوش برای تیونگ پنهانی به دیدن خواهر کوچیکترش میرفت. خانواده ای سرپرستیش رو قبول کرده بودن و خیال سولگی از بابت سولهیون راحت بود.
اما خودش هیچ‌کس رو نداشت.
دستش رو محکم روی صورتش کشید و پوفی کرد.
خواست بلند شه که صدایی توجهش رو جلب کرد.
صدای جیرجیر آروم در انباری که توی اسکله بود.
و بعد صدای قدم های سبک و آرومی که بی قرار هی جا به جا میشدن. انگار که صاحبشون نمیدونست باید کجا بره یا چیکار کنه.
صدای قدم هایی که گم شده بودن.
درست مثل سولگی.
دورگه از جاش بلند شد و به سمت انبار رفت.
اینطور نبود که نترسه؛ اما دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت. راستش دیگه حتی فکر مرگ هم نمیترسوندش.
دستگیره ی چوبی انبار رو گرفت و به سمت داخل هلش داد. در زنگ‌زده قیژقیژکنان باز شد و سولگی پا به انباری که تو تاریکی غرق شده بود گذاشت.
نور ماه از پنجره ی شکسته ای که توی ارتفاع دو متری زمین قرار داشت وارد محل میشد و داخل رو روشن میکرد.
انبار پر از جعبه های پراکنده و مختلف بود که مرتب روی هم چیده شده بودن.
در نگاه اول خالی به نظر میرسید.
اما وقتی سولگی چشم‌هاش رو بست و گو‍‌ش‌هاش رو تیز کرد متوجه صدای تپ‌تپ تند قلب کسی شد.
کسی که با گذاشتن دست روی دهنش سعی داشت تا صدای نفس های تند و بریده‌بریده‌ از ترسش رو پنهان کنه.
به سمتی که حدس میزد اون آدم اونجا باشه رفت. گوشه ای از انبار که با جعبه های بیشتری پوشیده شده بود و بهترین مکان برای قایم شدن به حساب میومد.
با قدم های آهسته خودش رو به گوشه ی انباری رسوند و از پشت جعبه ها سرک کشید.
و بالاخره دیدش.
جسم کوچیکی که به دیوار تکیه داده بود و سخت تلاش میکرد تا صدایی تولید نکنه. وقتی نگاه کسی رو حس کرد سرش رو بالا آورد و سولگی با دیدنش جا خورد.
سریع خودش رو به دختربچه رسوند و کنارش زانو زد.
-خدای من. اینجا چیکار میکنی؟!
میشناختش. همون بچه‌ای بود که روز اول ورودش به دالیا توی میدون شهر باهاش برخورد کرده بود و روی زمین انداخته بودش.
دقیق تر نگاهش کرد.
صورت گرد و پوست سفیدی داشت. چشماش متشکل از تیله های سیاه به رنگ شب بود و موهای قهوه‌ای رنگش که حالت داشت تا کمی پایین تر از شونه‌اش میرسیدن.
بوی خاصی نداشت و همین کمی سولگی رو گیج گرد و باعث شد تا اخم‌هاش رو در هم بکشه. دختربچه حتی بوی انسان‌ها رو هم نمیداد. رایحه‌ی نامعلومی داشت؛ چیزی که سولگی هر چقدر هم سعی کرد ازش سر دربیاره نتونست. فقط فکر کرد که آشناست و حتما قبلا جایی این رایحه رو بوییده.
آروم دستی روی سر دخترک کشید و چتری های روی پیشونیش رو کمی کنار زد.
-حالت خوبه؟!
چون احساس کرد دختربچه هنوز ازش میترسه با لحن آرومی پرسید.
دخترک سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
سولگی لبخند دوستانه‌ای زد و دست‌های کوچک و نرم دختربچه رو گرفت و کمکش کرد تا روی پاهاش بایسته. هنوز جلوش زانو زده بود تا هم قدش بشه.
به نظر نمیرسید بیشتر از شش سال داشته باشه و قدش کوتاه بود؛ اگر سولگی می‌ایستاد دختر بچه تا یکم بالای کمرش میرسید.
پیرهن آبی آسمونی پوشیده بود و کیف چرمی کوچکی دور کمرش آویزون بود.
-لازم نیست بترسی. من دوستتم. اسمم سولگیه. کانگ سولگی. اسم تو چیه؟!
سولگی با لحن ملایمی گفت و با دیدن نگاه کنجکاو دختربچه که داشت صورتش رو رصد میکرد فهمید که موفق شده تا آرومش کنه.
بالاخره صداش رو شنید.
-اسمم هی‌جینه.
وقتی اسمش رو به زبون میاورد به هر جایی جز چشم های سولگی نگاه میکرد و سولگی متوجه متزلزل شدنش شد اما چیزی نگفت تا اذیتش نکنه.
دختربچه که حالا داشت چهره ی سولگی رو از نظر میگذروند ادامه داد:
-من شما رو قبلا دیده بودم. موقع بازی توی شهر.
سولگی که فهمید دخترک هم اون رو به یاد میاره تند تند سرش رو تکون داد.
-درسته من همون خانومم. لازم نیست رسمی باشی، باهام راحت حرف بزن. خب هی‌جین اینجا چیکار میکنی؟ پرسه زدن این ‌وقت شب خطرناکه.
دخترک لحظه ای مکث کرد و پارچه ی پیرهنش رو تو مشت فشرد.
-موقع گردش وقتی شلوغ شد از بابام... منظورم عمومه؛ از عمو جدا شدم. زیاد بندر رو نمیشناسم برای همین نمیدونستم باید چیکار کنم. بعدش... یهو صداهای ترسناکی شنیدم. برای همین اینجا قایم شدم.
سولگی گوشه ی لبش رو گاز گرفت. اون دختر موقعی که تیونگ و جیسونگ اینجا بودن صدای درگیری شدیدشون رو شنیده بود و همین ترسونده بودش. با فکر به اینکه این بچه بیشتر از یه ساعت تمام از ترس توی این انبار تاریک قایم شده قلبش رو به درد آورد.
سرش رو تکون داد تا از فکرش خارج شه. اول باید خونه ی این بچه رو پیدا میکرد. لبخند دیگه ای زد و پرسید:
-میدونی خونتون کجاست؟ شبه و خطرناکه که تنهایی بری برای همین من میتونم همراهت بیام.
دخترک سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-ما بیرون شهر زندگی میکنیم. ولی من نمیدونم چطوری باید تنهایی از شهر خارج شم. اما نقاشی خونمون رو دارم. میخوای ببینیش؟!
وقتی سولگی به نشونه ی مثبت سرش رو تکون داد دخترک کیف کوچکش رو باز کرد و کاغذ کاهی تا شده‌ای رو بیرون کشید و به دست سولگی داد.
سولگی کاغذ رو باز کرد و با دیدن نقاشی روش لبخند بزرگی زد.
اینطور نبود که نقاشی یه طراحی حرفه‌ای باشه؛ اون فقط یه نقاشی رنگارنگ و بچگونه از یه خونه بود. اما سخت به دل سولگی نشست و احساس شیرینی به دورگه داد.
قبل از اینکه دوباره به فکر نوزاد مرده‌اش بیافته متوجه دوتا دختر کوچولو و مردی در نقاشی شد که روبروی خونه ایستاده بودن.
سولگی حدس زد مرد باید بابای دخترک و اون بچه ی دیگه هم باید خواهرش باشه اما چیزی نپرسید.
خونه های بیرون شهر زیاد نبودن و به شکل پراکنده توی دشت نزدیک دروازه ی شهر مستقر شده بودن. پیدا کردن خونه ی این دختر نباید سخت می‌بود.
با خودش فکر کرد حداقل راحت تر از پیدا کردن یه ریپره بی احساسه!
این فکر باعث شد تو دلش به بدبختی خودش بخنده.
با چهره ی مهربونی نقاشی رو به دخترک برگردوند و در جواب نگاه منتظرش گفت:
-فهمیدم خونتون کجاست پس نگران نباش. زودی میبرمت پیش خانوادت خب؟!
چهره ی دخترک درخشید و سریع خم شد.
-ممنونم. حتما لطفتون رو جبران میکنم.
سولگی از شیرین زبونی دختر خندش گرفت. ایستاد و دستش رو منتظر روبروی دختربچه نگه داشت.
-دستم رو بگیر تا دوباره گم نشی.
دخترک با لبخند بزرگی که دندونای خرگوشیش رو به نمایش میگذاشت با دست کوچکش دست سولگی رو گرفت و کنارش شروع به حرکت کرد.
از انبار که خارج شدن سولگی راهشون رو به سمت جاده ی اصلی شهر کج کرد. تا دروازه حدودا پنج دقیقه راه بود.
دورگه قدم‌هاش رو کوتاه برمیداشت تا دختربچه خسته نشه و بتونه پا به پاش راه بیاد.
-میشه یه سوال بپرسم؟
سولگی که انتظارش رو نداشت فقط سرش رو تکون داد.
سوال دختربچه شوکه‌اش کرد.
-گریه کردی؟
دهنش رو باز کرد تا بگه نه اما نتونست. سرش رو به سمت دخترک که با چشمای کنجکاوش نگاهش میکرد برگردوند. سن کمی داشت اما انگار خیلی بیشتر از چیزی که نشون میداد میفهمید.
-از کجا فهمیدی؟!
دختربچه لبخندی زد و انگشت اشاره‌اش رو روی گونش گذاشت.
-اینجای صورتت برق میزنه. طوریه که انگار قبلا گریه کردی. چرا؟ ناراحتی؟
سولگی لب هاش رو روی هم فشار داد. نمیدونست میتونه یه بچه رو محرم رازش بدونه یا نه.
-اگه بهت بگم قول میدی به هیچ‌کس نگی؟
دختربچه تند تند سرش رو تکون داد و سریع زیپ دهنش رو کشید. این کارش سولگی رو به خنده انداخت.
-اتفاقای بدی برای من و دوستام افتاد... کسی که دوستش داشتم ترکم کرده.
دختربچه ساکت بود.
-برای همین همش با خودم میگم شاید اگه چیزها جور دیگه پیش میرفت این اتفاقات نمی‌افتاد. شاید اگه از اول بهتر به مسائل نگاه میکردم عاقبتمون اینطوری نمی‌شد.
گره ی دست دختربچه دور دست سولگی محکم‌تر شد.
اون از مسائل بزرگتر ها سر درنمی‌آورد تا بتونه سولگی رو آروم کنه.
اما حداقل باید سعیش رو میکرد. افکار کودکانه‌اش بهش میگفت که اگر کسی ناراحته باید خوشحالش کنی؛ نباید بذاری توی اون حالت بمونه.
-عیبی نداره گریه کنی. منم بعضی شبا وقتی تو تختم و عمو نیست گریه میکنم. البته اون همیشه متوجه میشه! به هر حال وقتی گریه میکنم اینطوری حس میکنم تمام اون هیولاهای بدی که توی سرم حرفای بدی میزنن از بین میرن.
-چرا گریه میکنی؟!
-به خاطر حرفای دوستام. اونا به من میگن بی کس‌و‌کار. اگه منم پدر و مادر داشتم جرئت نمیکردن اون حرفای بد رو بهم بزنن. برای همین میخوام وقتی مامان بابام اومدن بهشون بگم که یه درس حسابی به اونا بدن!
دختربچه هیجان‌زده پاش رو روی زمین کوبید. بعد ادامه داد:
-به عمو نمیگم که بهم چی میگن. میدونم اذیت میشه. دوست ندارم اونم مثل من ناراحت بشه یا گریه کنه. میخوام همیشه بخنده و قبل خواب برام قصه‌های قشنگ بگه. پس چیزی بهش نمیگم. خودم از پسش برمیام. به اندازه کافی بزرگ شدم.
وقتی قطره اشکی بی‌اجازه روی گونه ی سولگی جاری شد دورگه جا خورد. قبل از اینکه دختربچه متوجه شه با پشت دست پاکش کرد. خوشبختانه انگار موفق هم شد چون دخترک که دوباره خوشحالی چهره ی معصومش رو پر کرده بود دست سولگی رو آروم کشید تا توجهش رو جلب کنه.
-قبل از اینکه منو ببری خونه میای با هم بریم یه جا؟
سولگی ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب پرسید:
-کجا؟!
-میدون شهر. قبلا اونجا بودی درسته؟ اما شب خیلی قشنگ‌تر میشه. دوست دارم ببینیش. بیا بریم.
قبل از اینکه سولگی بتونه جلوش رو بگیره دخترک برگشت و همونطور که دورگه رو به دنبال خودش میکشید به سمت میدون شهر راه افتاد.
کمتر از ده دقیقه ی بعد تقریبا به میدون رسیده بودن که دخترک ایستاد.
دست سولگی رو ول کرد و روبروش ایستاد.
-میشه چشماتو ببندی؟ میخوام یهویی سوپرایز شی!
دستاش رو به هم چسبوند و با چشم های درشت سعی کرد دل سولگی رو به دست بیاره.
سولگی به کل غمش رو فراموش کرده بود. سنگینی قلبش به طرز عجیبی از بین رفته بود. پس همونطور که دختربچه میخواست چشماش رو بست و اجازه داد تا راهنماییش کنه.
کورکورانه به کمک دست دختربچه جلو میرفت و زمانی که ایستادن پرسید میتونه چشماش رو باز کنه و یا نه.
-باز کن.
با شنیدن صدای دخترک پلک هاش رو باز کرد.
با دیدن اون صحنه لب هاش بی‌اختیار از هم فاصله گرفتن. موجی از شگفتی از بدنش رد شد و گوشه ی لب هاش به لبخند لرزونی محو کش اومد.
سنگ های دور حوض وسط میدون با شمع های زیادی که حالا روشن بودن تزیین شده بود. شمع های کوتاه و بلند سفیدی که دور تا دورش رو پوشونده بودن و میدرخشیدن.
اما اون چیزی که زیبایی محل رو چند برابر میکرد شمع ها نبودن.
حجم عظیمی از کرم‌های شب‌تاب بودن که دور تا دور شمع ها و آب پرواز میکردن و نورشون میدون رو روشن کرده بود. باعث می‌شد تا هر کسی که از اون محل گذر میکرد بایسته و بدون اینکه به دغدغه ی دیگه ای فکر کنه به تماشای اون ها بشینه.
-این... خیلی قشنگه.
-گفتم که.
دخترک با غرور دست‌هاش رو به کمرش زد و سینه‌اش رو جلو داد؛ اما بعد با دیدن کرم شب‌تاب کوچکی که از جلوی صورتش رد شد چشم‌هاش درشت شد. سریع بالا پرید تا بتونه بگیرش. اما موفق نشد و وقتی که کرم شب‌تاب از دستش فرار کرد به دنبالش دوید تا گیرش بندازه.
سولگی نگاهش رو به صحنه ی روبروش و دخترکی دوخت که با شادی کودکانه‌اش بالا و پایین میپرید تا یه کرم شب تاب بگیره.
دیدن اون دختربچه باعث میشد حس عجیبی بهش دست بده. حسی که تلفیقی از ناراحتی و غم، عشق و درد بود. حسی که باعث میشد تا آرزو کنه کاش قادر بود به عقب برگرده و زمان رو متوقف کنه. زمان رو دقیقا توی همون نقطه ای که لونا رو در آغوش گرفته بود و به چهره ی درخشانش نگاه میکرد متوقف میکرد؛ و دیگه هیچ‌وقت به حرکت درش نمی‌آورد.
لب‌هاش رو روی هم فشار داد تا جلوی بغضش رو بگیره. نمیخواست اون دختربچه ی شیطون رو ناراحت کنه.
وقتی توجهش به ساعت غول پیکری که بالای مجسمه ی وسط حوض قرار داشت جلب شد برق از سرش پرید.
ساعت تقریبا دوی نیمه شب بود و هنوز حتی خونه ی دختربچه رو پیدا نکرده بود.
-هی‌جین بیا بریم. خیلی دیر شده.
دختربچه بیخیال کرم شب‌تابی که دنبالش بود شد و بدون اینکه مخالفتی بکنه پیش سولگی برگشت.
پیاده رویشون بیشتر از اونی که انتظارش رو داشت طولانی شد.
دخترک از زندگیشون میگفت و سولگی هم بدون اینکه متوجه بشه داشت با تمام حواس به حرف‌هاش گوش میداد.
بعد از مدت زیادی که با کسی به مدت طولانی حرف نزده بود هم صحبتی با این دختربچه زیادی براش شیرین بود. دخترک حتی موقع راه رفتن از کیف کوچکش هلوی درشتی درآورد و داوطلبانه با سولگی تقسیمش کرد.
تقریبا نیم ساعت بعد از دروازه ی اصلی شهر گذشته بودن و داشتن از جاده ی سنگی پایین میرفتن.
خونه هایی که سر تا سر دشت ساخته شده بودن باعث شدن تا دختربچه لبخند بزرگی بزنه و صدای هیجان زده اش بلند بشه.
-اینجا رو میشناسم. خونمون از این طرفه.
دست سولگی رو کشید و به سمت راست و خونه های چوبی به راه افتاد.
کلبه ها تقریبا در فاصله ی ده متری از هم قرار داشتن و جلوی اکثرشون هم باغچه ی کوچکی دیده می‌شد. کنار بعضی از سازه ها هم حیوونایی مثل گوسفند یا گاو بسته شده بودن.
صدای جیرجیرک ها انقدر بلند بود که سولگی احساس میکرد تمام اونجا رو اون حشره های کوچولو پر کردن.
نسیم خنک و بهاره‌ای که می‌وزید اون محل رو به یکی از آرامش‌بخش ترین مکان هایی که سولگی به عمرش دیده بود تبدیل کرده بود.
سولگی به دختربچه غبطه میخورد. زندگی توی اون دشت رویایی به نظر میرسید.
دخترک سولگی رو به سمت آخرین خونه که کمی دورتر از بقیه قرار داشت برد. کلبه اندازه ی متوسطی داشت. نه خیلی کوچیک بود نه خیلی بزرگ.
جلوی کلبه سه تا پله ی سنگی قرار داشت که کسی روشون نشسته بود.
فهمید که یه مرده. سرش رو بین دست هاش گرفته بود و برای همین سولگی نتونست چهره‌اش رو ببینه.
تقریبا بیست متری با خونه فاصله داشتن که دختربچه با دیدن مرد؛ دست سولگی رو ول کرد و به سمتش دوید. با صدای بلندی صداش زد اما تا حدی نافهموم بود و برای همین سولگی درست متوجه اسم اون فرد نشد.
مرد با شنیدن صدای دختربچه سرش رو بالا آورد. از روی پله ها بلند شد و ایستاد. وقتی دختربچه بهش رسید روی زمین زانو زد و محکم تن ظریف و کوچک دخترک رو بین بازوهاش گرفت.
همونطور که دستش رو کمر و موهای دختربچه که توی آغوشش گم شده بود میکشید با نگرانی باهاش حرف میزد.
-وای خدای من! تو تقریبا منو کشتی دختر. تمام شهر رو زیر و رو کردم. میدونی چقدر نگران شدم؟
دختربچه رو کمی از خودش فاصله داد و سریع دست و پاهاش رو چک کرد.
-حالت خوبه؟ زخمی نشدی که؟!
سولگی هنوز سر جاش و دورتر از اون دو نفر ایستاده بود و از دور تماشاشون میکرد. سر دختربچه که جلوی صورت مرد بود هنوز نذاشته بود چهره ی اون مرد رو ببینه.
دخترک دست های مرد رو گرفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-من خوبم. اون خانوم من رو آورد خونه.
دختربچه دست مرد رو کشید و وادارش کرد تا بلند شه و بتونه به سمت سولگی که حالا سرش رو پایین انداخته بود مشغول بازی کرد با انگشت هاش بود ببره.
تقریبا به چند قدمی سولگی رسیده بودن که مرد، دورگه رو مورد خطاب قرار داد تا به خاطر رسوندن دخترک ازش تشکر کنه.
-شنیدم شما آوردینش خونه. نمیدونم چطوری باید تشکر کنم. اگه مشکلی نداشته باشین میتونیم داخل یه چایی بـ...
صداش به شدت آشنا بود و همین باعث شد تا سولگی سرش رو بالا بیاره و به محض این که نگاه مرد به صورت سولگی افتاد حرف توی دهنش خشکید و لب هاش نیمه باز موند.
چشم های سولگی هم با دیدن اون فرد گرد شد.
نگاهش مدام بین چشم های مرد در گردش بود و حتی نمیدونست باید چی بگه. انگشتش رو بالا آورد و به مرد اشاره کرد. نمیتونست کلمات رو پشت هم بشینه و برای همین دهنش فقط بی هدف باز و بسته میشد؛ بدون اینکه صدایی ازش خارج بشه. برای لحظه ای حتی اسمش رو هم فراموش کرده بود.
-تو... شیونی درسته؟
بالاخره تونست جمله ی درست رو پیدا کنه.
دختربچه که کنار پاشون ایستاده بود به تعجب بهشون نگاه میکرد.
شیون چند بار پشت سر هم پلک زد و دستش رو پشت گردنش گرفت و صورتش رو به سمت چپ برگردوند.
دیدن سولگی؛ اونم هم توی این مکان شوکه‌اش کرده بود.
دختربچه که از واکنش عجیب اون دو نفر این رو حدس زده بود معصومانه پرسید:
-شما همو میشناسید؟
شیون روی زانوهاش نشست و لبخندزنان دستی روی موهای نرم دخترک کشید.
-برو تو خونه. یکم دیگه میام. خب؟
دخترک با اینکه هنوز قانع نشده بود اما ناچارا سری تکون داد و بعد از اینکه به نشونه ی احترام رو به سولگی تعظیم کرد به سمت خونشون رفت. وقتی داشت میدوید برگشت و یه بار دیگه برای دورگه بای بای کرد اما سولگی متوجهش نشد. تمام حواسش پرت کسی بود که روبروش ایستاده بود.
-خدا... حتی نمیدونم باید چی بپرسم.
سولگی با خنده ی معذبی چند تار مویی که جلوی صورتش بودن رو عقب زد.
شیون پنج سال پیش ناپدید شده بود. درست همون شبی که هم لونا هم تیونگ کشته شدن؛ همون شبی که یاقوت سرخ شکسته شد.
شیون همون شب طوری غیب شد که انگار هیچ‌وقت وجود نداشت.
و حالا اینجا بود.
مرد نفس عمیقی کشید و خواست چیزی بگه که سولگی پا پیش گذاشت و اصلی ترین سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید.
-تو... بچه داری؟!
شیون لحظه ای مکث کرد و چشم هاش رو روی هم فشار داد.
جوابش چیزی بود که سولگی انتظارش رو داشت اما باز هم کمکی به احساس عجیبی که کم کم داشت توی تمام بدنش پخش میشد نکرد.
-اون بچه ی من نیست.
فکر بهش داشت مثل زهر تمام ذهنش رو در برمیگرفت. حالا میفهمید چرا اینقدر به اون بچه احساس نزدیکی میکرد. اون حس آشنا. اون رایحه‌ی ناچیز و در هم بر هم که گیجش میکرد اما آشنا بود. حالا می‌فهمید که... اون رایحه ترکیبی از بوی خودش و تیونگ بود.
تیکه های پازل که کنار هم قرار میگرفتن همه چیز داشت معنی پیدا میکرد.
-اون دختر... لوناست؟
لب هاش رو که ناخوداگاه میلرزیدن رو از هم فاصله داد؛ سعی داشت بغضش رو مخفی کنه اما شکست خورد.
-نه.
اما جواب شیون مثل حقیقتی تلخ روی سرش کوبیده شد.
معلوم بود که لونا نبود.
امکان نداشت.
سولگی خودش نوزادش رو توی تابوت گذاشته بود و به آب سپرده بود.
با خودش چی فکر کرده بود؟ اینکه بچه ی مرده‌ش یهویی زنده شده؟
همین عصبیش کرد.
دندوناش رو روی هم فشار داد. جلو رفت و انگار که دست‌هاش به اختیار خودشون حرکت میکردن محکم یقه ی شیون رو گرفت.
-این پنج سال کجا بودی؟! ها؟ وقتی که من و تیونگ بیشتر از هر وقت دیگه‌ای بهت نیاز داشتیم کجا غیبت زد؟ وقتی که جادوگرا داشتن لونای بیچاره‌ی منو میکشتن؛ وقتی تیونگ رو کشتن! تو کدوم گوری بودی شیون؟!
چیزی توی چهره ی شیون پیدا نبود. هیچ نشونی از پشیمونی وجود نداشت و همین تقریبا سولگی رو به مرز انفجار رسونده بود.
-باید وظیفه ی مهم تری رو انجام میدادم.
سولگی خنده ی تلخی کرد. موقعیتشون رو درک نمیکرد. شیون رو درک نمیکرد. مگه اون پسر دوست صمیمی تیونگ نبود؟ کسی که همیشه کنارش بود.
-وظیفه ی مهم‌تر؟ اون وقت میشه بهم بگی چه وظیفه ای مهم‌تر از نجات صمیمی‌ترین دوستت بوده؟!
-بزرگ کردن دخترش.
شیون بدون تردید گفت و نفس سولگی برای لحظه ای قطع شد. اما خودش رو نباخت. از بین دندوناش غرید:
-خودت همین الان گفتی اون لونا نیست.
شیون دست های سولگی رو گرفت و از یقش جدا کرد. نگاه نگرانی به اطراف انداخت؛ توی دشت حضور کس دیگه ای رو احساس نمیکرد اما باید احتیاط میکرد. با همون ملایمتی که سولگی ازش به یاد داشت سعی کرد دختر رو قانع کنه:
-بیا بریم داخل. همه چیز رو برات توضیح میدم.
-همین الان برام توضیح بده! گفت اسمش هی‌جینه اما الکی بود نه؟ اون لوناست. مگه نه؟ اون دختر رایحه ی من و تیونگ رو داره!
صداش داشت کم کم بالا میرفت.
وقتی دید شیون جوابی بهش نمیده دست‌هاش رو مشت کرد.
-جواب نمیدی؟ پس خودم میفهمم.
خواست از کنارش رد شه تا به سمت خونه راه بیافته که شیون بازوش رو گرفت و نگهش داشت.
چند لحظه در سکوت گذشت و سولگی منتظر به شیون خیره شد.
تا اینکه پسر بالاخره لب‌هاش رو از هم فاصله داد.
-اسمش لالوناـه. اون... خواهر دوقلوی لوناست.

 خواهر دوقلوی لوناست

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

-Laluna

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now