پنج سال پیش- شب شکست یاقوت سرخ
شیون پشت سر تمین به آرومی داخل عمارت شیطان قدم برمیداشت. دیگه میتونست خودش به تنهایی راه بیاد. درد کمرش بهتر شده بود و سوزش جایی که صاعقه ی چانیول بهش برخورده کرده بود حالا کمتر شده بود؛ شاید هم به خاطر ذهن درگیرش بود که نمیتونست به چیز دیگهای جز حرف هایی که چند دقیقه قبل شنیده بود فکر کنه.
وقتی دیشب توی جنگل، جادوگر ها محاصرهشون کردن و تیونگ و بقیه رو با خودشون بردن، تمین اجازه نداد شیون رو بکشن.
گفت برای کاری لازمش داره و پسر رو تا همین چند ساعت پیش توی اتاقی زندانی کرده بود.
مکالمه ی چند دقیقه پیش و حرفهای تمین که هنوز هم باورشون سخت بود توی ذهنش تکرار شد.
-زندت گذاشتم چون ازت میخوام کار مهمی برام انجام بدی. باید بدونی که اون دورگه... دوقلو حاملهست.
وقتی شیون در عین ناباوری ابروهاش رو در هم کشید و خواست مخالفت کنه، تمین ادامه داد:
-میدونم میخوای بگی همچین چیزی امکان نداره و از این حرفا اما واقعیته. شانس آوردین که جادوگرا نفهمیدن. بدن اون دختره جادویی از خودش پخش میکرده که جلوی هر نفوذ جادویی دیگهای رو میگرفته. برای همین کس دیگهای خبر نداره و این به نفعتون شده.
شیون هیچ دلیلی نداشت که به فردی که همه با نام شیطان میشناختنش اعتماد کنه؛ اما تمام کلمات اون مرد با صداقت پر شده بودن. اون حتی دلیلی نداشت که بخواد راجع به همچین چیزی به شیون دروغ بگه!
-حالا تو از من چی میخوای؟
-میخوام بچه ی دوم رو برداری و با خودت ببریش.
-چی؟!
تمین دستهاش رو توی هم گره کرد و به جلو خم شد؛ همونطور که نگاه خیره و جدیش اشرافزاده ی سرزمین آب رو هدف گرفته بود شمرده شمرده گفت:
-یکی از دخترا رو بردار و با خودت ببرش. برو یه جای دور و بدون اینکه کسی بشناسش بزرگ کن.
قبل از اینکه شیون اعتراض کنه گفت:
-میخوام باهات روراست باشم پس خوب به حرفام گوش بده. من هیچ علاقهای به شکستن یاقوت سرخ ندارم خب؟ درگیری های شما نژاد های زمینی برای من اهمیتی نداره. اما الان نمیدونم یاقوت سرخ کجاست چون اون موش های کثیف یه جادوی خیلی قوی روش گذاشتن تا پنهانش کنن. برای همینه که باید تا موقع اجرای مراسم منتظر بمونم و به محض اینکه جادوگر ها آوردنش؛ پسش بگیرم. اما برای الان این تنها راهیه که میتونیم قطعی جون یکی از بچه ها رو نجات بدیم، چون همین الان هم قسمتی از نقشهشون که مربوط به آلفای قبیله ی عشق بود شکسته خورده و بعید نیست که بخوان هر دو بچه رو قربانی کنن! برو و اگه همه چیز امن بود برگرد پیش دوستات. اما اگر چیز ها اونطوری که میخواستیم پیش نرفت؛ فقط تا جایی که میتونی اون بچه رو از جادوگرها دور کن.
تمین روبروی اتاقی ایستاد و شیون رو از افکارش بیرون کشید.
پسر نگاهی به در سفید که با نقاشی های آبی رنگ پوشیده شده بود انداخت.
تمین در رو باز کرد و قدم درون اتاق گذاشت.
با ورودش، دو زن جادوگری که داخل بودن با حالت تهاجمیای از جا بلند شدن. اما تمین فقط دستش رو بالا آورد و لحظه ی بعد هر دو زن بیهوش روی زمین افتاده بودن.
شیون هنوز توی چارچوب در ایستاده بود و میتونست سولگی رو که روی تخت داخل اتاق خوابیده بود ببینه.
-بیا تو.
تمین که تردید شیون رو دید بهش گفت و پسر با نگاه نامطمئنی پا داخل اتاق گذاشت.
دقیقا اون طرف تخت و کنار دیوار؛ یه تخت کوچک قرار داشت. با چند قدم کوتاه خودش رو به اونجا رسوند.
وقتی دو تا دختر تازه به دنیا اومده رو دید لبخند لرزونی روی لبهاش نقش بست. هر دو پوست سفیدی داشتن. چشمهای هر دو بسته بود و یکی از دخترها دست کوچکش رو مشت کرده بود. موهای یکیشون مشکی بود و اون یکی قهوهای؛ اما میون موهای تازه جوونهزده ی هر دو میتونست رگه های سرخرنگی که از پدرشون به ارث برده بودن رو ببینه.
نگاه شیون برگشت روی سولگی. دختر بیهوش بود و با این حال پلکهاش داشتن میلرزیدن.
-حالش خوبه؟
تمین که حالا در اتاق رو بسته بود تا کس دیگه ای متوجهشون نشه با شنیدن لحن نگران شیون؛ کنار خوناشام ایستاد.
سولگی رو از نظر گذروند.
-خوبه. دختر قویایه. الانست بیدار بشه. زودباش.
شیون که هنوز تردید داشت مدام نگاهش رو بین تمین و سولگی جا به جا میکرد. در آخر با فکر به حرفهای تمین، به سمت بچه ها قدم دیگه ای برداشت.
دستهاش رو کنارش مشت کرده بود. با لحن غمانگیزی زیرلب زمزمه کرد:
-متاسفم.
مشتهاش رو باز کرد و خم شد. دستهاش رو به آرومی زیر دخترک مو قهوه ای سر داد و با ملایمت توی بغل گرفتش.
خیلی کوچک بود، حتی کوچکتر و شکنندهتر از یه نوزاد معمولی.
و این شیون رو به شک انداخت که برای قبول کردن همچین وظیفهآیاماده هست یا نه.
اما چارهای نداشت.
سولگی آروم لای پلکهاش رو باز کرد. تمین که بالای سرش ایستاده بود رو مثل تصویری محو و تار میدید. شیون از زاویه ی دیدش خارج بود و برای همین متوجه حضور فرد دومی که دختر دیگش رو توی بغل گرفته بود نشد.
میخواست دخترهاش رو ببینه.
لب های خشکش رو از هم فاصله داد.
-میخوام ببینمشـ...
اما تمین دستش رو بلند کرد و روی پیشونی دورگه گذاشت. زمزمهوار گفت:
-هیش... همه چیز درست میشه. بخواب سولگی.
تمین دستش رو برداشت و برگشت. سولگی سعی کرد از جا بلند بشه و صداش بزنه اما سرش روی بالشت افتاد و هوشیاریش رو از دست داد.
-باهاش چیکار کردی؟
-حافظهاش رو پاک کردم. اگه اوضاع خوب پیش نره هر چقدر افراد بیشتری راجع به بچهی دیگه بدونن خطرناکتره. حداقل تا وقتی که دختره به اندازه کافی بزرگ بشه لازمه که پنهان بمونه. میدونی که خون دورگهها چقدر باارزشه؟
شیون خودش رو به تمین رسوند و روبروش ایستاد.
-اما اون مادرشه! حق داره که بدونه.
-این به صلاح خودشه. اگه ازش حرف بکشن چی؟ هیچ چیز قطعی نیست. نباید ریسک کنیم.
شیون خواست چیزی بگه که بچهی توی بغلش تکونی خورد. حواسش رو به دخترک داد و چندبار آهسته تکونش داد تا اینکه دوباره آروم گرفت.
اون جثه ی ریز و بیدفاع که توی بغلش آروم گرفته بود حس ناآشنا و در عین حال غریبی رو بهش منتقل میکرد. باعث میشد فکر کنه که کاش تیونگ و سولگی هم میتونستن این حس رو تجربه کنن. کاش میتونست کمکشون کنه. کاش قدرتش رو داشت. کاش...
-من حافظه ی هر کس دیگهای که توی این عمارته و راجع به دوقلو بودن بچهها میدونه رو پاک میکنم. اینطوری تنها کسایی که دربارش میدونن من و توییم. پس تو فقط باید بری و یه جا پنهان شی. حداقل تا وقتی که اوضاع درست شه. پس مراقبش باش.
و دستی روی موهای دختربچه کشید.
ESTÁS LEYENDO
The Hybrid Diaries 2 | Souleater
Fantasía| کتاب دوم از مجموعه خاطرات یک دورگه | | روحخوار Souleater | - میتونید کتاب اول رو از همین پیج بخونید. - پنج سال پیش با شکسته شدن یاقوت سرخ خوناشامها، اتحاد صلح چهار نسل نابود شد و خوناشامها وارد جنگی بزرگ در مقابل یکدیگر شدند. پادشاه پیشین هستیا ن...