با لبخند درخشانی که از روی لبهاش پاک نمیشد توی راهروهای قصر قدم برمیداشت. خدمتکارها با سر و صدا و چهرههای هیجان در تکاپو بودن تا تشریفات مراسم تاجگذاری ملکه رو آماده کنن. وقتی به شیون میرسیدن با احترام سرشون رو خم میکردن و احترام میذاشتن و برای چندمین بار توی اون هفته از خوشحالیشون به خاطر برگشت خاندان لی تعریف میکردن.
جو قصر به وضوح بعد از برگشتن تیونگ و گذشت یک هفته کاملا از این رو به اون رو شده بود. حس و حالی تاریکی که دوران حکومت پنج سالهی چانیول به وجود آورده بود کاملا از بین رفته بود و جاش رو به همون قصر گرم و صمیمی قبلی داده بود.
به در اتاق یجی رسید و دستش رو بالا آورد تا در بزنه که با شنیدن صدای کلافهی شاهدخت، مشتش روی هوا خشک شد.
-این رنگش خیلی جیغه! مگه برای بچهی ده ساله لباس دوختی؟
-این خیلی کوتاهه!
-این خیلی بلنده میره زیر پام!
شیون خندهی آرومی کرد و سه بار به در کوبید. صدای یجی که میگفت بیا تو بلند شد و شیون دستگیره رو پایین کشید و وارد اتاق شد. یجی روی چهارپایهی کوچیکی ایستاده بود و پیرهن بلند و پفپفی آبی رنگی تنش بود. آستینهاش کوتاه بود و روی پیرهن با سنگ و جواهرات بنفش و آبی طراحی شده بود. بندهایی هم از روی سینههاش شروع میشد و پشت گردنش بسته میشد.
شیون در رو پشت سرش بست و لبخند پررنگی روی لبهاش نشوند. نگاهی به قیافهی زار و خستهی خیاط سلطنتی انداخت که به وضوح ازش میخواست نجاتش بده.
-چی شده اینقدر شلوغش کردی شاهدخت؟
یجی لپهاش رو باد کرد و با گرفتن دامن پفپفی و سنگینش از روی چهارپایه پایین اومد. به سمت لباسهای دیگهای که خدمتکارها توی دستهاشون نگه داشته بودن رفت و با حالت زاری بهشون اشاره کرد و غرغرکنان گفت:
-اینا اون چیزی که من میخواستم نیستن!
شیون کمی بهش نزدیک شد و به لباسی که تنش بود اشاره کرد.
-ولی اینی که الان تنته که خوبه.
-نه خیلی بلند و سنگینه من توی این گونی بیشتر از یک ساعت دووم نمیارم خفه میشم!
-راست میگه هیونگ، انتظار نداری آروم بشینه یه جا که؟!
صدای نفر سومی که توی اتاق پیچید باعث شد هر دو به سمت در برگردن که حالا باز شده بود و جهمین و جیسونگ داخل چهارچوبش ایستاده بودن. هر دو لباسهای رسمی پوشیده بودن و برخلاف یجی؛ کاملا آماده بودن.
جیسونگ پیرهن سفید رنگ و جلیقهی چرم قهوهای به تن داشت و موهاش رو روی پیشونیش ریخته بود. پاپیون سفیدرنگی هم به پیشنهاد تیونگ دور یقش بسته بود.
جهمین هم کت مشکی پشت بلندی پوشیده بود و موهاش رو به بالا حالت داده بود. برخلاف جیسونگ، کراوات بسته بود.
جیسونگ ادامهی حرف جهمین رو گرفت و با تکون داد سرش تایید کرد.
-میخوایم کلی آتیش بسوزونیم.
یجی با ذوق سرش رو بالا و پایین کرد.
شیون نفس عمیقی کشید و خندهی عصبیای کرد. سعی کرد اون سه تا وروجک رو که بعد از تمام بلاهایی که سرشون اومده بود؛ دوباره به تنظیمات کارخانه برگشته بودن و میخواستن قصر رو روی سرشون خراب کنن قانع کنه.
-این یه جشن معمولی نیست بچهها. تاجگذاریه!
جیسونگ شونه بالا انداخت.
-مگه فرقی میکنه؟ مهم جشن بودنشه.
شیون که کم مونده بود سرش رو به دیوار بکوبه نفس عمیقی کشید و همین باعث شد سهقلوها بزنن زیر خنده. دلشون برای اذیت کردن شیونی که مثل تیونگ حکم برادر بزرگشون رو داشت حسابی لک زده بود.
شیون از یجی پرسید:
-برای مراسم ازدواج لباس انتخاب کردی؟
یجی با غرور سینهش رو جلو داد و جواب داد:
-معلومه! این یکی رو از خیلی وقت پیش آماده داشتم. فقط منتظر بودم تیونگ اوپا ازدواج کنه که بتونم بپوشمش.
ظهر جشن تاجگذاری برگزار میشد و شب؛ عروسی رسمی تیونگ و سولگی.
جهمین از در فاصله گرفت و با نزدیک شدن به شیون، دستش رو دور گردن خوناشام انداخت و با نیش باز گفت:
-باید برای مراسم ازدواج امشب خیلی هیجانزده باشی نه هیونگ؟ چون نفر بعدی خودتی.
و با شیطنت به یجی اشاره کرد.
شیون نگاهش رو دزدید و یجی که از خجالت سرخ شده بود شونهای از روی میز برداشت و به سمت جهمین پرتاب کرد؛ که البته برادرش به موقع جاخالی داد و با کشیدن شیون به جای خودش باعث شد شونه محکم به پیشونی شیون بیچاره برخورد کنه. فریاد دردناک پسر که پیشونیش رو گرفته بود توی اتاق پیچید و جیسونگ و جهمین از خنده منفجر شدن. یجی که حالا بیشتر از قبل خجالتزده شده بود و با اون لباس به سختی حرکت میکرد خودش رو به شیون رسوند و با نگرانی دستش رو روی پیشونی شیون گذاشت.
-وای خدای من خوبی؟ نمیخواستم تو رو بزنــــم.
و مشت محکمش رو به شکم جهمین کوبید و باعث شد برادرش که داشت از خنده ریسه میرفت حالا هم بخنده و هم آخ آخ بلندی توی اتاق راه بندازه.
-یجـــی اگه بخوای این دست بزنت رو بعد از ازدواجتون هم داشته باشی فکر کنم به یه هفته نکشیده شیون درخواست طلاق بده، آروم باش دونسنگ قشنگم.
-لی جهمیـــــن!
صدای جیغ یجی باعث شد بفهمه اگه هنوز از جونش سیر نشده بهتره دیگه زیپ دهنش رو بکشه؛ پس خندهش رو خورد و دستهاش رو به نشونهی تسلیم بالا گرفت.
شیون به ساعت روی دیوار نگاهی کرد و با فهمیدن این که زمان تقریبا داره پرواز میکنه رو به یجی گفت:
-دو ساعت دیگه تاجگذاری شروع میشه. نمیخوای موهات رو درست کنی؟
یجی که تازه نگاهش به ساعت افتاده بود هول شد و سریع به سمت آرایشگرهایی که از صبح زود اونجا بودن رفت تا موها و صورتش رو درست کنن. خیاط نفس راحتی کشید؛ انگار شاهدخت دیگه به پوشیدن اون لباسی که تنش بود راضی شده بود.
جهمین با یادآوری چیزی بشکن زد.
-میخواستم برم دنبال لالونا و کمکش کنم حاضر شه!
سولگی سرش حسابی شلوغ بود و برای همین از سهقلوها خواسته بود تا هر کدوم که زودتر کارش تموم شد برای کمک به دخترکش بره. لالونا هنوز به خدمتکارها عادت نکرده بود و دوست نداشت زمان زیادی باهاشون تنها بمونه. اجازه نمیداد اونها لباسهاش رو عوض کنن یا بدون حضور فرد آشنا جایی ببرنش.
جهمین خواست از اتاق بیرون بره که جیسونگ بازوش رو گرفت و عقب کشیدش.
-چی چی؟ من میخوام لالونا رو بیارم!
جهمین اخم کرد.
-من!
-نخیرم من!
-روی حرف من حرف نزن من بزرگترم!
-من قُل کوچکترم پس تو باید کوتاه بیای!
جهمین و جیسونگ دست به یقه شدن و تقریبا داشتن اون ظاهر شیکی که برای تاجگذاری درست کرده بودن رو خراب میکردن که تحمل شیون به سر رسید. دستهاش رو بهم کوبید تا توجه پسرها رو جلب کنه.
وقتی برادرها بهش نگاه کرد شیون با بیحوصلگی گفت:
-سنگ کاغذ قیچی کنید تا خودم نرفتم لالونا رو بیارم.
جهمین و جیسونگ که کوتاه اومده بودن همزمان باشهای گفتن و شروع کردن به سنگ کاغذ قیچی؛ اما هر بار مساوی میاوردن و شیون داشت به این نتیجه میرسید که این برادرها قطعا از یه سلول مغزی استفاده میکنن!
پنج دقیقهی بعد شیون دیگه اعصابش خورد شد و به سمت جیسونگ و جهمین رفت؛ دستش رو پشت کمر دو برادر گذاشت و به بیرون در اتاق هلشون داد:
-نظرتون چیه دوتاتون برید دنبالش؟ مطمئنم لالونا از دیدن هر دوتا عموی خل و چلش خوشحال میشه!
جیسونگ کم نیاورد و جواب داد:
-باشه هیونگ ما دوتایی میریم. ما رو که فرستادی دنبال نخود سیاه ولی جلوی خدمتکارها زیاد با یجی پیش نرید باشه؟ بذارش برای شب عروسیتون!
دو تا برادر نخودی خندیدن و وقتی که شیون خم شد و کفشش رو درآورد تا با یه کتک حسابی از خجالتشون دربیاد؛ هر دو فرار کردن و توی پیچ راهرو محو شدن.
بعد از رفتن اون دوتا قُل شیطون، شیون کفشش رو دوباره پاش کرد و توی اتاق برگشت. موهاش رو که روی هوا سیخ ایستاده بودن عقب زد و نفس راحتی کشید. در جواب خندهی آروم یجی با حرص گفت:
-حال میکنی داداشات منو حرص میدنها!
-چون دوستت داریم حرصت میدیم.
و چشمهاش رو بست و اجازه داد تا دختر آرایشگر مشغول آراش کردن چشمهاش بشه.
شیون آهی کشید.
-من نخوام شماها دوستم داشته باشید باید کی رو ببینم؟
یجی با نیش باز شونهای بالا انداخت.
-فقط قبولش کن.
شیون لبخند محوی زد و از پشت به صندلی یجی نزدیک شد. به دختر آرایشگر اشاره کرد و دختر با تکون دادن سرش کمی عقب رفت.
یجی هنوز چشمهاش رو بسته نگه داشته بود و فکر میکرد دختر داره وسایل دیگه رو آماده میکنه. با احساس جسم سردی که روی گردنش قرار گرفت چشمهاش رو باز کرد و کمی از جا پرید. دستش رو روی گردنش گذاشت و از توی آینه نگاهش رو به شیون که پشتش ایستاده بود دوخت. شیون قفل گردنبند رو بست و نگاهش رو از توی آینه به چشمهای متعجب یجی دوخت.
-دوستش داری؟
یجی از شوک دراومد. به گردنبندی که دور گردنش بود نگاه کرد. طلای نقرهای که با سنگهای آبی تزیین شده بود و هارمونی زیبایی با لباس تنش به وجود آورده بود. لبخند لرزونی روی لبهاش شکل گرفت و آروم گردنبند رو لمس کرد.
-این... خیلی خوشگله.
شیون خوشحال از این که یجی هدیهش رو دوست داره کنارش زانو زد و با گرفتن دستهای یجی، دختر رو به سمت خودش برگردوند. با انگشت شست نوازشوار پوست نرم یجی رو نوازش کرد و چشمهاش رو به تیلههای درخشان یجی دوخت.
-دوستت دارم.
بلند شد و با کنار زدن موهای یجی؛ پیشونیش رو بوسید.
YOU ARE READING
The Hybrid Diaries 2 | Souleater
Fantasy| کتاب دوم از مجموعه خاطرات یک دورگه | | روحخوار Souleater | - میتونید کتاب اول رو از همین پیج بخونید. - پنج سال پیش با شکسته شدن یاقوت سرخ خوناشامها، اتحاد صلح چهار نسل نابود شد و خوناشامها وارد جنگی بزرگ در مقابل یکدیگر شدند. پادشاه پیشین هستیا ن...