شیون و جونگکوک به آرومی کنار هم قدم برمیداشتن. حرفی نمیزدن، قصد نداشتن به اشتباه توجه کسی رو جلب کنن.
به طبقهی دوم رسیدن و وارد راهرویی شدن که به ضلع جنوبی منتهی میشد. شیون دستش رو روی شمشیری که دور کمرش بسته شده بود گذاشت. کف دستهاش عرق کرده بود و مضطرب بود. تا چند دقیقهی دیگه میتونست بعد از پنج سال، یجی رو ببینه. اگرچه برای دیدنش خوشحال بود اما وقتی فکر میکرد تمام مدت یجی رو پیش اون هیولا تنها گذاشته عصبانیت تمام وجودش رو میگرفت. سرش رو تکون داد تا فکرهای منفی رو از خودش دور کنه.
بالاخره به اتاقی که به نظر میرسید محل اقامت چانیول باشه رسیدن.
دو نگهبان جلوی در ایستاده بودن.
شیون و جونگکوک نگاه کوتاهی به هم انداختن و همزمان سری تکون دادن.
با گامهای بلند و بیتفاوت به نگهبانها نزدیک شدن. به خاطر این که بر حسب اتفاق چهرههاشون شناخته نشه و همچنین موهای دو رنگ شیون، هر دو کلاهخود گذاشته بودن.
وقتی به روبروی نگهبانها رسیدن، یکی از مردها نگاه مشکوکی به دو آدم ناشناسی که روبروی اتاق شاه ظاهر شده بودن انداخت.
دستش رو به سمت غلاف شمشیرش برد و پرسید:
-کی هستید؟
هیچکدوم جواب ندادن و بعد از اینکه شیون بشکن زد، هر دو قبل از این که نگهبانها فرصتی برای فریاد زدن داشته باشن بهشون حمله کردن.
شیون، نگهبان اول رو به دیوار چسبوند و با یه حرکت قبل از اینکه مرد حرکتی بکنه گردنش رو شکست.
جونگکوک هم به سرعت نگهبان دوم رو روی زمین انداخت. مرد دستش رو برای برداشتن شمشیرش که حالا در فاصلهی کمی ازش روی زمین افتاده بود دراز کرد. اما جونگکوک مچ دستش رو گرفت و محکم پشت کمرش پیچوند. زانوش رو روی کمر مرد گذاشت و با گرفتن دو طرف صورت نگهبان، در جا گردنش رو پیچوند و با صدای تقی شکستش.
ایستاد و لباسش رو صاف کرد.
شیون به اتاق اشاره کرد؛ نباید زیاد توی راهروها میموندن. ممکن بود کس دیگهای متوجهشون بشه.
هر کدوم رفتن سراغ یکی از نگهبانها و توی یکی اتاقکهای مخفیای که توی راهروی دوم قرار داشت و شیون میدونست کسی ازشون عبور نمیکنه پنهانشون کردن.
شیون تقریبا چندسالی توی قصر آتش رفت و آمد داشت. تمام سوراخ سنبههای اون قصر رو از بر بود.
روبروی در برگشتن. جونگکوک گفت:
-من اینجا میمونم، حواسم هست کسی نیاد. برو تو.
شیون سری به نشونهی موافقت تکون داد و جونگکوک دقیقا همونجایی ایستاد که مردها برای نگهبانی کشیک میدادن.
اشرافزادهی آب دستش رو روی دستگیره فلزی گذاشت. نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد.
قدم داخل اتاق نورانی و بزرگی که با دکور اشرافیای تزیین شده بود گذاشت. اونجا اتاق قبلی تیونگ بود؛ اما حالا چانیول تمام چینشش رو تغییر داده بود.
یجی اونجا بود.
لبهی تخت، پشت به در و روبروی بالکن نشسته بود. سرش رو پایین گرفته بود و دستهاش رو صورتش گذاشته بود. شونههاش میلرزید و حدس این که داره گریه میکنه سخت نبود.
وقتی متوجه شد کسی وارد اتاق شده بدون این که سرش رو برگردونه با صدای گرفتهای گفت:
-برو بیرون. نمیخوام ببینمت پارک چانیول. گمشو بیرون!
شیون چیزی نگفت. با شنیدن صدای یجی بعد از چند سال؛ لبخندی روی لبهاش شکل گرفت که پشت نقاب کلاهخود پنهان شد.
یجی وقتی حرکتی مبنی بر خروج اون فرد از اتاق ندید، موهاش رو با حرص به هم ریخت. از بین دندونهای قفل شدهش غرید:
-واقعا درک نمیکنم چرا اینقدر خوشت میاد آزارم بدی.
دستش رو محکم روی صورتش کشید تا اشکها رو پاک کنه و به سمت در برگشت. وقتی متوجه شد کسی که اونجا ایستاده چانیول نیست و یکی از نگهبانهاست جا خورد.
نگاه عصبانی روی صورتش جاش رو به چشمهای متعجب داد.
-تو... کی هستی؟ چی میخوای؟
شیون بدون حرف به سمت دخترک راه افتاد.
یجی با ترس عقب رفت و دستهاش رو بالا آورد.
-جلو نیا!
اما شیون به راهش ادامه داد تا این که به سه قدمی یجی رسید.
ایستاد و در مقابل چشمهای متعجب دخترک دستهاش رو بالا آورد و کلاه رو از روی سرش برداشت. سرش رو تکون داد تا موهاش رو کنار بزنه و بعد سرش رو بالا آورد.
وقتی نگاهش توی چشمهای یجی قفل شد، دختر به وضوح جا خورد.
چیزی که میدید رو باور نمیکرد. دهنش بی هدف باز و بسته میشد اما صدایی ازش بیرون نمیومد.
شیون لبخندی زد.
-موهات بلند شدن.
یجی لبهاش رو روی هم فشار داد و بغض سنگینش رو قورت داد.
فکر میکرد داره رویا میبینه، درست مثل شبهای دیگه که رویای شیون و برادرهاش رو میدید. وقتی خواب میدید دوباره به کریشنا برگشتن و چانیولی در کار نیست که از هم جداشون کنه.
اما هر بار که باورش میکرد؛ از خواب میپرید و بیدار میشد... خودش رو توی کابوسی پیدا میکرد که قرار نبود هیچوقت تموم بشه.
میترسید حرفی بزنه و شیون دوباره جلوی چشمهاش محو بشه.
ولی این بار؛ این رویا زیادی واقعی به نظر میرسید. اشکالی نداشت اگه باورش کنه، مگه نه؟
-دلم برات تنگ شده بود.
جملهی شیون تیر نهایی رو بهش زد. پاهای سنگینش رو که انگار به زمین چسبیده بودن به حرکت درآورد و به سمت شیون دوید. شیون کلاهخود رو روی زمین رها کرد و دستهاش رو باز کرد.
یجی محکم خودش رو توی بغل شیون پرت کرد و دستهاش رو دور گردن پسر پیچید. شیون هم متقابلا دستهاش رو محکم دور کمر یجی حلقه کرد و همونطور که جثهی شکستهش رو در آغوش گرفته بود چند دور چرخوندش.
وقتی از حرکت ایستاد روی زمین گذاشتش اما یجی ازش جدا نشد.
زمزمه کرد:
-بگو که این یه رویا نیست.
شیون نوازشوار دستش رو روی موهاش یجی کشید و بهش اطمینان داد:
-مطمئن باش که نیست. اومدم ببرمت.
یجی سرش رو عقب برد و لبخند لرزونی روی لبهاش شکل گرفت. چشمهاش قرمز بود اما گریه نمیکرد. نمیخواست اولین دیدارشون بعد از این همه وقت با گریه باشه.
نگاهش رو به چشمهایی که هر روز دلتنگشون بود دوخت. میخواست این تصویر رو به ذهن بسپاره؛ تا دیگه هیچوقت هراسی از گم کردنش نداشته باشه.
-منم دلم برات تنگ شده بود.
YOU ARE READING
The Hybrid Diaries 2 | Souleater
Fantasy| کتاب دوم از مجموعه خاطرات یک دورگه | | روحخوار Souleater | - میتونید کتاب اول رو از همین پیج بخونید. - پنج سال پیش با شکسته شدن یاقوت سرخ خوناشامها، اتحاد صلح چهار نسل نابود شد و خوناشامها وارد جنگی بزرگ در مقابل یکدیگر شدند. پادشاه پیشین هستیا ن...