Prologue

219 23 16
                                    

حیرت زده و شوکه به دست هایش خیره شد. خون؟ خون از آن ها و از سراسر بدنش با فشار جاری بود... انگار به چشمه جوشانی از این مایع نحس و داغ تبدیل شده بود. این یک خیال بود؟ این طور فکر نمیکرد.. این بوی تعفن آهن جوری به او می تاخت که انگار از ازل به شکل فرشته ای خونین هبوط کرده بود. بار دیگر نگاهش به روبرو برگشت.
مانند افراد تازه به هوش آمده گیج و منگ بود. نفس می کشید. نمی کشید؟ اصلا که بود؟ حقش بود بارها و بارها بمیرد... به دست او هم بمیرد...
بار دیگر به دست حقیقت احیا شد، و انگار اکسیژن به مغزش برگشته، تکانی خورد.
دست های روی هوا مانده اش افتاد، زانوانش تا شد و مثل بازنده های ابدی روی زمین زانو زد... و شکست..
حقیقت حتی از کاری که او رفت تا انجامش دهد هم وحشتناک تر و سهمگین تر بود.. طوری که نتوانست به دنبالش برود... فقط زجه زد، نعره کشید و تا جاییکه حنجره اش پا میداد، نام او را؟ نه! هرگز! چنین اجازه ای به خود نمی داد، بلکه "بمیر ژان" رو فریاد زد. این جمله عادی نبود، برای مردی با شرایط ژان دردناک ترین جمله ای بود که می توانست بگوید...

Parallel Confluence Where stories live. Discover now