چپتر دوم/ درگیری

34 7 0
                                    

به اسفالت خیره بود و قدماشو میشمرد... دستاشو تو جیب هودیش کرده بود و ها میکرد، هوا بارونی و سرد بود و قطعا بخار نفساش دیده میشد.. چشاش یه جایی رو بخار نفساش و آسفالت خیس میچرخید ولی فکرش اونجا نبود. تصاویری که تو ذهنش می چرخید منشأش دقیقا اتفاقات فاکی اون روز صبح توی استخر بود.

صبح همون روز
ییبو و زان جین هردو لبه استخر با فاصله وایساده بودن. زان جین اون روز فقط ناجی بود و هیچ شاگردی نداشت براهمین همه حواسش به آب بود. ییبو یه نگاهش به شاگرداش بود و یه نگاهش به شاگردای مربی دیگه در اون سمت استخر. اونا رفته بودن تو آب تا تو قسمت نیمه عمیق دوچرخه تمرین کنن. و مربیشون بهشون هشدار داده بود از یه حدی اونطرف تر نرن. ولی قطعا نمیتونست همزمان حواسشو به اونهمه بچه کوچولو بده. ییبو ناجی اون استخرم بود و به خوبی از مشکلاتی که موقع آموزش پیش میومد خبر داشت اما اون روز فقط مربی بود و هیج وظیفه دیگه ای نداشت، با اینحال نمیتونست نگران نباشه. تا اینکه نگاهش به پسر کوچولویی افتاد که با سختی مشغول پا زدن بود ولی هنوز انقد قدرت نداشت تا به حرکتش جهت بده و داشت به مسیر اشتباهی میرفت. ییبو یه نگاه به زان جین انداخت تا ببینه حواسش هست یانه. ولی قبل اینکه نگاهش برگرده رو اون پسر کوچولو، مردیو دید که داره با لباس لبه استخر را میره. سرش پایین بود و پشتش به ییبو بود. هاج و واج و با چشمای گشاد شده داشت بهش نگاه میکرد که به چه اجازه ای و چطوری پاشده اومده تو. پسر چرخید و دقیقا لبه روبرویی استخر شروع به راه رفتن کرد، با اینکار نیمرخش معلوم شد و نفس ییبو تو سینه حبس. وات د فاک!  چه کوفتیه این دیگه. اومد زان جینو صدا بزنه که فقط برای یه لحظه نگاهش افتاد روی پسرکی که حالا از وحشت در حال دست و پا زدن بود و اگه دیر می جنبیدن بی سر و صدا غرق میشد. ییبو فقط تونست با داد اسم زان جینو صدا بزنه تا حواسشو جمع کنه و بعد پرید.
سریع شنا کرد و از پشت پسرو گرفت و به سمت کناره استخر اوردش، بلندش کرد و روی لبه استخر نشوندش و سعی میکرد آرومش کنه و باهاش حرف بزنه.
"تموم شد. حالت بهتره؟"
و بعد دستشو رو سرش کشید و با ملایمت نازش کرد. مربیشون از دور دست تکون داد و از ییبو تشکر کرد.
"اگه حالت تهوع داری برو بیرون صورتتو آب بزن و یکمم آب بخور. اگه نه که یکم بشین بعد برو سر کلاست."
گریه نکرده بود، فقط شوکه بود. سرشو تکون داد و آروم به سمت کلاسشون برگشت. ییبو پوفی کشید و از جاش بلند شد. زان جین سمتش اومد و همونطور که دائم نگاش رو آب بود گفت:
"چی شد قهرمان؟"
و بعد هردو خندیدن.
"خیر سرت سرناجی این جایی. من باید حواسم باشه؟"
زان جین به دو ناجی دیگه که بیخیال نشسته بودن و داشتن حرف میزدن نگاه کرد و گفت:
"یه حالی ازاینا بگیرم."
همین که خواست بره ییبو صداش کرد:
"زان جین! میگم اون یارو رو بیرون کردین؟ اصن چرا اومده بود؟
زان جین اخم کرد، با اینکار لباش صاف شد و چال لپش محو:
"کدوم یارو؟"
"بابا همون که با لباس بیرون اومده بود تو داشت لب آب راه میرفت."
زان جین چشاش گرد شد:
"چطور ممکنه؟ من دقیقا جایی وایسادم که هرکی بیاد می بینمش بعد چطور یه همچین مورد ضایعی رو ندیدم؟ تو مطمئنی؟"
ییبو آب دهنشو قورت داد، مطمئن بود خیالاتی نشده:
"بابا یعنی چی ؟ خودم دیدمش. داشت لبه آب راه میرفت. یه هودی مشکیم تنش بود..."
و بعد ساکت شد.
هودی مشکی و جین طوسی پاره..
درست عین لباسای خودش بودن که امروز پوشیده بودشون. بدون حرف بلند شد و به سمت رختکن مربیا دویید. کمدشو باز کرد و وقتی لباساشو دید همونطور که نفس نفس میزد، یه دفه نفس عمیق کشید و با فشار بیرونش داد. داشت خل میشد مگه نه؟ سرشو بشدت تکون داد، یعنی حالا قرصا داشتن عوارض خودشونو نشون میدادن یا اینم جزو عواقب بعدی اون تصادف بود؟
بطری آبشو برداشت و یه نفس سر کشید، و تا تونست چشماشو محکم بست.
پایان فلش بک

Parallel Confluence Where stories live. Discover now