چپتر دهم/ آرامش قبل از طوفان

24 6 3
                                    

"چه غلطی کردی جیانگ؟"
این جمله ای بود که وقتی هایکوان رفته بود تو سیستم تا دنبال نامه استعفای جیانگ بگرده، گفت. خب اون عملا هیچی پیدا نکرده بود. چون کسی به اسم سونگ جیانگ و با مشخصات اون نه توی اون سیستم لعنتی نه هیچ جای دیگه ای وجود نداشت. جیانگ واقعا خودشو محو کرده بود.
گفته بود هردوشون مثل همن؟
حالا دیگه هیچ جای این کره خاکی اسمی از اون دو نفر نبود! انگار قبلا هرگز وجود نداشتن! لبخند تلخش هنوز از دیشب همراهش بود، چشاش پف کرده و قرمز بود. الان فقط کافی بود یکی از زیردستاش تو اداره پلیس این ریختی می دیدش تا رسما روح از تنش خارج میشد.
فرداش هم تیتر میزدن که رییس مقتدر دایره جنایی واحد 611 هاربین تبدیل به یه همچین ادم بیچاره و شکست خورده ای شده. اون لعنتیا که چیزی نمیدونستن پس حق قضاوتم نداشتن! محض رضای خدا اون بهترین رفیقای زندگیشو از دست داده بود! عملا همه چیشونو دادن پای هیچی!
سرش به پایین خم شد و یه قطره اشک دیگه یواشکی و بی سرو صدا از چشاش سقوط کرد و روی دستش ریخت. یه دفه یاد چیزی افتاد، و امید نصفه نیمه ش برگشت. نفوذش کاملا بی فایده نبوده! حالا سرنخای جدیدی دستش داشت. و غیر از اون انگیزه شم فرق کرده بود! اون حالا جلوی چشماش فقط و فقط انتقام بود.
لبخندی زد که از شدت غم و تلخی، ترسناک و سرد به نظر میرسید، طوری که خودش از این سرما لرزید. این انگیزه، قدرت داشت! چون تو به هر قیمتی هر کاری میکنی! و جدای از اون دیگه جیانگم نبود که نگرانش باشه یا بخاطرش نخواد خطری بکنه. الان میتونس با سر بره تو شکم کامیونی که از روبرو و با تمام سرعت به سمتش میومد!
***
تو فضای سالن نیمه تاریک، تشنج و خفقان به خوبی حس می شد. همه اون دویست و خورده ای دختری که اونجا نشسته بودن و از شدت اضطراب حتی همدیگه رو نگا نمی کردن، دقیقا نمیدونستن برای چی اونجان! بعضیاشون بچه تر بودن ولی اکثرا جوون و بالغ بودن.
بالاخره بعد از چند ساعت دری باز شد و صدای تق تق کفشایی که مشخصا برای یه زن بود توجه همه رو به خودش جلب کرد. بدون توجه به هیچکدومشون و با غرور و تکبری خاص قدم برمیداشت. ولی وقتی وسط سالن رسید تقریبا چرخی زد و نگاهشو یه دور روی همشون گردوند. هاله تاریک و قدرتمندش ترس و تشنج رو بیشتر میکرد و باعث میشد اونا تو خودشون جمع تر و مضطرب تر بشن.
لبخندش از زیر ماسک ماری شکل نیمه ای که رو صورتش گذاشته بود، مشخص بود و نه تنها آرومشون نمیکرد بلکه همه حسای منفی و افتضاحشونو چند برابر میکرد. فقط یه نفر جرأت کرد از بین اونهمه ادم، با صدای لرزون و ضعیفش بپرسه که:
"خب قراره با ما چیکار کنید؟ "
نگاهش که روی دختر، فیکس شد، رنگ پریدش بیشتر پرید. آب دهنشو به زحمت قورت داد و خودشو لعنت کرد که چرا بی جا دهنشو باز کرده. تیزی نگاه زن ماسک دار اونقدر شدید بود که حتی کسایی که پشتشم بودن از ترس قالب تهی کرده بودن. چه چیزی اون چشم هارو مرگ آور کرده بود؟! هیچی! جواب درسته! خالی بودن اون چشما وحشت رو به دل هرکسی تزریق میکرد.
قدم هاشو به سمت دختر جوون که شاید به زور 15 سالش میشد برداشت. سرشو کج کرد و درحالیکه لبخند ترسناکش رو لباش برمیگشت با زمزمه ای که همه شنیدنش گفت:
"مگه نگفتید به خاطر خواستتون حاضرید هر بهایی بدید؟"
یه دفه وایساد، دستاشو باز کرد و گفت:
"تازه این حتی بها نیست. فقط چند تا آزمایش سادس."
خب این درست بود. ولی اون بچه کوچولوها واسه چی اینجا بودن؟ این سوال مشترک همشون بود ولی جرأت پرسیدنش؟ اونم دقیقا نقطه اشتراک همه بود!
زن انگار ذهن همشونو خونده باشه پوزخند زد.
"اونا به شما ربط ندارن. سرتون به کار خودتون باشه."
و بعد برگشت و از همون در اول خارج شد.
به محض خروجش شخصی که ماسک موش صحرایی رو گذاشته بود، سمتش اومد.
"بانو اسلنگ! دستور چیه؟"
بوم اسلنگ* سرشو بالا گرفت و با نگاهی رو به جلو گفت:
"شروع کنید. ولی بچه هارو نه! با اونا کار دارم."
با این حرف، لبخند شیطانیش، لبای زیباشو از هم باز کرد و چشاش برق زد.
"اطاعت میشه."
***

Parallel Confluence Where stories live. Discover now