چپتر پنجم/تن به آب زدن

28 7 4
                                    

"مستر تیان یی کارم داشتید؟"
تیان یی با لبخند رو کرد به زان جین:
"اره زان جین، بیا بشین کارت دارم."
زان جین بدون کلمه ای حرف داخل شد، و روی یکی از صندلیای راحتی نشست، روبروش مردی بود که از همون لحظه ورود متوجهش شده بود، اما هنوز مطمئن نبود برای چه کاری احضار شده به دفتر مدیریت.
تیان یی دستاشو تو هم قفل کرد و کمی به جلو خم شد:
"خب جناب لیو ایشون سر ناجی و یکی از مربیای خوب اینجان که چند ساله باهم کار میکنیم. یکی از بهتریناس. لازم دونستم باهم اشناتون کنم."
بعد سرشو به سمت زان جین چرخوند:
"ایشون مستر لیو هایکوان هستن، و از این به بعد قراره به عنوان ناجی و مربی اینجا مشغول به کار شن."
ابروهای زان جین کمی بالا رفت، و چهرش متعجب شد.
"ناجی؟ ولی رییس..."
تیان یی که فهمیده بود اون میخواد چی بگه با خنده ای مصنوعی حرفشو قطع کرد:
"اره ناجی. پس ازت میخوام که برنامه کاریشو بهش بدی. و امیدوارم همکاری خوبیو باهم داشته باشیم."
جمله اخرشو درحالی میگفت که نگاش از زان جین روی هایکوان لغزید.
چاره ای نبود، زان جین اون لحظه نمیتونست با رییسش حرفی بزنه، اما چطور اون مردک طماع و پول پرست حاضر شده بود قبول کنه که یه نفر دیگه بهشون اضافه شه؟ اونم وقتی چند ماه قبل زان جین بهش التماس میکرد که این تعداد ناجی برا اون استخر واقعا کمه ولی اون گفته بود که کافیه و اونا کارشونو درست انجام نمیدن؟!
سرش کمی خم شد و در تأیید حرفای رییسش به ناچاری به بالا و پایین حرکت کرد. بعد بلند شد:
"بفرمایید، راهنماییتون میکنم."
زان جین جلوتر حرکت میکرد و هایکوان هم با نگاهای کنجکاوش به استخر درحالیکه سعی میکرد راهاشو یادبگیره پشت سراون میرفت. چند لحظه بعد به رختکن مربیا و ناجیا رسیدن. زان جین چرخید و با لحنی معمولی هایکوانو خطاب قرار داد:
"یکی از کمدا رو انتخاب کن. کلیداشم روشونونه."
بعد به تخته وایت بردی که روی دیوار بود اشاره کرد:
"اونجام برنامه کاری بچه هاست. همشم پره. ولی هرکدوم که راحتی خودت انتخاب کن جلوش بنویس. هم برا ناجی گری هم مربی گری. فقط خودت قوانینو میدونی که. اگه میخواستی نیای 48 ساعت قبلش بهم خبر بده. شمارمم همونجا رو تخته هست."
هایکوان توی سکوت و ظاهرا مشغول گوش دادن به زان جین بود، اما درواقع تو ذهنش داشت رفتارشو تحلیل میکرد. دنبال چیزی میگشت که انتظار داشت توش باشه ولی نبود. و این عجیب بود نبود؟ لحن اون پسر بیش ازحد آروم بود. در حدی که هایکوان حاضر بود قسم بخوره نه تنها جلو بقیه داره وانمود میکنه بلکه جلوی خودشم درحال وانمود کردنه.
سرشو تکون داد و با لبخند تشکر کرد:
"ممنونم. یادم میمونه."
زان جینم با لبخند گفت:
"قابلی نداشت. فقط لباساتو که پوشیدی زودتر بیا که جاتم بهت نشون بدم."
و از در دیگری از رختکن بیرون رفت. هایکوان بعد از نوشتن برنامش روی تخته و تعویض لباساش با مایو از همون در خارج شد و وارد استخر شد. میخواست سوت بکشه. بجز خودشون دوتا، هنوز هیچ کس نیمده بود. و علاوه بر اون این یه استخر 50 متری مخصوص مسابقات بود. هایکوان لباشو رو هم فشرد 'کیدینگ می؟'
زان جین که کمی دورتر وایساده بود و بنظر میومد منتظره، با حس حضور کسی سرشو چرخوند و دوباره لبخند زد:
"اومدی؟ خب بیا اینجا. ببین این جاهایی که صندلی گذاشتم هر کدوم مخصوص یه ناجیه. ناجیا هر دو ساعت 10 دیقه استراحت داشتن که الان که شما اومدی میکنمش هر یه ساعت."
تو حرف زدن باهاش راحت نبود. این مرد به نظر ازش بزرگتر میومد و زان جین سر ناجیش بود. چطور میتونست اون حس مدیریتو روش داشته باشه؟ اگه اشتباه کنه اصن میتونه بهش تذکر بده؟
کمی مکث کرد انگار داشت فکر میکرد که موردیو از قلم ننداخته باشه:
"و درباره شاگردم.. اینجا خودش بهتون شاگرد میده. ولی اگه خودتون کسایی رو داشته باشید میتونید بیارید. مشکلی نیست."
بین رسمی و عادی حرف زدن گیر کرده بود، منتظر بود ببینه این اجازه رو داره باهاش راحت باشه یانه؟
هایکوان خندید و سرشو کمی پایین داد که باعث شد دسته ای از موهاش رو پیشونیش بریزه.
"راحت باش، من ترجیح میدم با همکارم راحت باشم. به علاوه تو سرناجی منی و من باید بهت بگم ارشد."
زان جین رسما جاخورد، اما مثل همیشه که هرحالت اضافی فوری از صورتش پاک میشد، یه چهره عادی به خودش گرفت و لبخند زد:
"نه نه! نیازی نیس. راحت باش با من. نیازی به ارشد گفتن نیس."
هایکوان میدونست اون تو صدا زدنش به مشکل بر میخوره. ولی فعلا چیزی نگفت.
"میگم قبل اینجا کدوم استخر بودی، من اسمتو نشنیدم، این شهر نبودی یا تازه کاری؟"
"شانگهای بودم. اصن اینجا نبودم. و باید بگم من بیشتر وقتمو صرف مسابقات کردم تا مربی گری."
خب این براش قابل پیش بینی بود، با توجه به هیکل و عضلات کات خوردش مشخص بود که یه مربی معمولی نبود. و چون خودشم اهل ورزش و مسابقه بود میتونست با یه نگاه کامل تشخیص بده که ادم روبروش چقد وقتشو صرف ورزش میکنه.
زان جین با لبخند شیرین تری گفت:
"شت. ایول.پس با یه مسابقه چطوری؟"
انگار یخا خیلی سریع تر از اون چه که فکرشو کنه داشت بینشون آب میشد. پس هایکوان چرا نمیتونس با اطمینان بگه این پسر قابل دسترس و راحته؟ چه چیزی در موردش عجیب بود؟
با ابرویی بالا رفته جواب داد:
"چی بهتر از این؟"
"هرچند تو با این قدت..
هایکوان سریع پرید وسط حرفش:
"از یه شناگر انتظار نداشتم همچین حرف احمقانه ای بزنه.. قد هیچ ربطی نداره."
زان جین غرید:
"اوکی ولی بی تاثیرم نیست."
و بعد همونطور که کلاشو رو سرش میذاشت با هیجان، خدای من حتی نمیشد گفت هیجان، این فقط، فقط حس میشد، باید خیلی دقیق میشدی تا حسش کنی، با هیجان گفت:
"دویست ازاد خوبه؟"
هایکوانم کلاهشو رو سرش تنظیم کرد.
"اوکیه. 100 تا رفت و برگشت سینه، و 100 تام پروانه."
زان جین پوزخند جذابی زد که چال های لپشو بیشتر از همیشه به رخ کشید.
"بزن بریم."
هردو لبه استخر وایسادن و آماده استارت شدن، کسی نبود براشون بشماره واسه همین خودشون دست به کار شدن.
"سه...
"دو...
"یک..
و بوم! شیرجه زدن تو آب.
استخر شفاف و آروم موج برداشته بود و دو شناگر حرفه ای با زیبایی هر چه تمام تر داشتن این موجا روش ایجاد میکردن.
تو صدتای اول زان جین با چابکی و فرز بودنش تو کرال سینه، تونست زودتر از هایکوان برسه لبه استخر ولی اون عضلات قوی و دستای بلند رقیبش انگار مخصوص پروانه ساخته شد بود، و زان جین اینو وقتی اون تونست بهش برسه و ازش سبقت بگیره فهمید.
بالاخره این مسابقه هیجان انگیزشون تموم شد و هردو قرمز شده و نفس زنان لبه استخر ولو شدن، البته که این حالتا توی شناگرای حرفه ای کمی عجیب میزد ولی اونم یه مسابقه معمولی نبود. زان جین با نفسای بریده گفت:
"ههههه هه.. دیدی گفتم..ههه.. قد مهمه؟"
هایکوان به سقف خیره بود:
"میتونی کوان گه صدام بزنی."
این حرف بقدری شوکه کننده بود که زان جین یه لحظه یادش رفت ریه هاش دارن از بی اکسیژنی میمیرن، نفسش قطع شد.
بعد نگاهشو به اون دوخت:
"ولی ما حتی باهم صمیمی نیستیم. چرا باید اونطوری صدات کنم؟"
هایکوان همچنان نگاش نمیکرد:
"فقط صدام کن، همین. و انقد نگران این چیزا نباش"
و با این جمله بالاخره نگاهشو از سقف گرفت و به زان جین داد،انگار زان جین قبول کرده بود چون داشت لبخند میزد، هردو لبخند میزدن، لبخندای شیرینی که تو هم ضرب میشدن و قدرت میگرفتن... اما هیچکس نمیتونست بگه پشت اون لبخندا چه خبره... چون اونقد به صورتشون میومد که آسمون ها هم نمیتونستن تو واقعی بودنشون شک کنن.
***
سایه سکوت و تاریکی دست به دست هم داده بودن تا اون محیط همراه با افراد توشو ببلعن، و بالاتر از همه چیز، اینجا نوعی احتیاط از جنس ترس حکم فرما بود، خبری از اون هاله قدرت که بیرون از اینجا داشتن نبود و همه تو این نقطه، برابر و حتی در مورد ضعف قرار داشتن. و این ضعف، ترس و احتیاط حتی از پشت ماسکاشونم معلوم بود، حتی بعد اینهمه سال، حتی باوجود نشناختن همدیگه.
بوی سیگارای برند و عطرای گرون قیمت، بوی دود و بوی شرابای اصل و چندین ساله هم نمی تونست به بوی گند فساد، پلیدی، شهوت و حرصشون غلبه کنه. اون نقطه کثافت خالص بود. کثافتی که اون موشای کثیف با ظواهر گرون و قیمتی فقط تزیینش کرده بودن. ولی بوش؟ بو با هیچی از بین نمیره! بو درست مث گیرنده های درد تو بدن ادماس. باید باشه تا نشون بده یه جا داره فاسد میشه، یا شده! اگه نباشه کم کم این آسیب و فساد همه جا رو میگیره و نابود میکنه!
یکیشون که ماسک نقره ای پر زرق و برقی داشت، دستاشو رو میز تو هم گره کرد و کمی به جلو خم شد، و رو به جمع گفت:
"پس صنعت مد داره چه غلطی میکنه؟ مردم توجهشون بیش از حد به سیاست داره جلب میشه. آیدل جدید، گروه جدید، برند جدید، نمیدونم، یه کاریش بکنید."
شخص دیگه ای که انتهای میز و با فاصله بیشتری از این مرد نشسته بود و ماسک برنجی و براقی داشت با صدای بمی گفت:
"چطوره فوکوس کنیم رو رابطه با امریکا؟ دوباره یه جو جدید تو توییتر ایجاد کنیم که حواسا پرت شه؟"
مردی که روبروی شخصی که اول صحبت کرده بود نشسته بود و ماسک سفید و مشکی طرح عقاب زده بود مخالفت کرد:
"وضعیت بهم ریخته تر از اونیه که بشه بااین چیزا جمعش کرد، یا حواسا رو جمع کرد حتی با تشنجایی که درباره رابطمون با کره هم راه انداختیم و خیلی چیزا رو بهم زدیمم کاری نتونستیم بکنیم."
به صندلی تکیه داد و بعد از نوشیدن جرعه کوچیکی از مشروب گرون قیمتش ادامه داد:
"بنظرم الان بیاید رو عید تمرکز کنیم. چیزی نمونده. و باید مث همیشه حسابی حمایت شه و تو چشم بره"
مرد کناریش که ماسک طرح مرد خندانو گذاشته بود با تکون دادن سرش تاکید کرد:
"اره عیدا و چیزایی که قراره رسانه ها نشونش بدن یه طرف و مراسمای خصوصی و مخفیمونم یه طرف دیگه."
مرد اولی دوباره گفت:
"خیلی خب. فقط اینکه بذارید پلیسا دخالت کنن اینکه هیچکس پی این ماجراها رو نمیگیره بیشتر باعث میشه همه چیز مشکوک باشه."
شخصی با ماسک مشکی طرح گرگ و نیشخندی روی لباش که تا اون لحظه ساکت بود، اخرین پوکشو به سیگارش زد و اونو تو جاسیگاری خاموش کرد، بعد سرشو بالا گرفت و با چشای تنگ شده دود و بیرون داد، جواب داد:
"کی گفته پلیس دخالت نمیکنه؟ لازم نیست نگران اون بخش باشیم. اون خیلی وقته حل شدس."
"بسیار خب. پس همه حواسمون باشه شرایط درست انجام شه. تو همه مراحلش."
و این اخرین جمله ای بود که توی اون جمع منحوس و سنگین گفته شد. جمله ای که توش هزاران معنی و حرف خوابیده بود و فقطم افراد حاضر در اون جلسه معنیشو میدونستن.
***
برخلاف تصمیم قاطعی که بعد از اخرین باری که به این کافه اومد گرفته بود، بازم به این جا برگشت. دلیلشم برای خودش قانع کننده و منطقی بود. اون خیلی تصادفی اینجا رو پیدا کرده بود و دوبار بدون اینکه اصن بخواد یا برنامه ای براش داشته باشه به اینجا اومده بود و علاوه بر اون با دردسر زندگیشم همینجا اشنا شده بود. پس اینجا قطعا یه جای معمولی و عادی نبود. و ییبوام قصد نداشت که همچین ریسکی کنه و از مکانی که احتمالا تو گذشته یه ربطی به هردوشون داشته بگذره فقط چون اونا ممکن بود فکر کنن این یه پسر روانی متوهمه!
ژان بهش گفته بود خودش میاد سراغش ولی ییبو نمیتونست بیشتر از این، اینهمه پیچیدگی و معما رو تحمل کنه. محض رضای خدا اون نمیفهمید دوازده سال تو مه زندگی کردن چقد فاکی و مزخرف بود که اینجوری بازیش گرفته بود؟ و خب ییبو حوصله این بازیای بچگونه رو نداشت!
یه قلپ از چای سبزش خورد، بهترین چیزی که میتونست آرومش کنه همین بود. بعد آلبومی که جلدش آبی سیر بودو باز کرد، هر صفحه رو که ورق میزد تو کاغذی که جلو دستش بود چیزیو یادداشت میکرد. سعی میکرد هیچیو از قلم نندازه. دستشو دراز کرد که فنجونشو برداره ولی هنوز نوک انگشتاش کاپو لمس نکرده بود که اون صدای حرص درار همیشگی تو گوشاش پیچید:
"داری چیکار میکنی؟"
ییبو غرق کاری که داشت انجام میداد بود و حواسش اصلا به اطرافش نبود، واسه همین با شنیدن این صدا یکم ترسید و اگه دستش به فنجون رسیده بود قطعا ریخته بودش. دندوناشو رو هم فشار داد و هندزفریشو زد تو گوشش. بدون اینکه سرشو بیاره بالا با غرغر جواب داد:
"مشخص نیست؟ دارم از تو آلبومم همه جاهایی که قبل ده سالگی رفتمو درمیارم. باید بریم اونجاها باهم. کی میدونه شاید تو یکی از مکانا ما قبلا یه جوری به هم ربط داده شدیم."
اون میز همیشگی که ییبو برا نشستن انتخابش میکرد تو جای دنجی قرار داشت، ولی این اصلا دلیل نمیشد که سرشو بگیره بالا و با موجودی که از نظر بقیه قابل دیدن نبود حرف بزنه. این بار قطعا با تیمارستان تماس میگرفتن. و ییبو همچنان یه گوشه از ذهنش این احتمالو نگه داشته بود که اگه اخر این ماجراها هیچ اتفاقی نیفته این مردی که حالا با نیش باز روبروش نشسته بود قطعا از اعماق توهماتش بیرون میومد و خب ییبو به ذهن خلاقش به خاطر افرینش همچین موجود جذابی به جای یه هیولا، افتخار میکرد!
وقتی سکوت ژان طولانی شد، ییبو سرشو بالا اورد تا حالت چهرشو ببینه، ولی بعد فورا دوباره سرشو پایین انداخت و گفت:
"چرا لال شدی؟ نظری نداری؟"

Parallel Confluence Where stories live. Discover now