چپتر ششم /رویارویی

26 6 2
                                    

از لحظه ای که پاشونو از کافه بیرون گذاشته و منظره تماما سفید پوش روبروشونو دیده بودن، ییبو دوباره غرق شده بود تو حسای خودش.
به تفاوت دوتا سفیدی توی زندگیش فکر میکرد. سفیدی این حجم از برف و سفیدی مهی که توش زندگی میکرد. یکیشون جلوی دیدشو گرفته بود و حتی نمیتونس قدم از قدم برداره، اون یکی نور خورشیدو جوری بازتاب میکرد که مجبور میشد برای در امون موندن از شدتش عینک افتابی بزنه. این برف حتی اگه کثیف و چرکم میشد باز میتونست همون قدرت و شکوهو داشته باشه.
ژان از این سکوت معنی دار، متنفر و کلافه بود:
"هی مستر مسیریاب! نمیخوای بگی کجا داریم میریم بالاخره؟"
ییبو نفس عمیقی کشید و بدون اینکه سرشو برگردونه گفت:
"سان آیلند."
ژان با شیطنت اخم کرد:
"میخوای بریم با هم مجسمه یخی درست کنیم؟"
بعد سرشو کج کرد و با سرخوشی ادامه داد:
ولی الان هنوز انقد برف نداریم!"
باز هم تغییری درحالت ییبو ایجاد نشد.
"مشکلش چیه؟ یه مجسمه کوچولو درست میکنیم!"
ژان با ناباوری نگاش میکرد:
"ها ها! شوخیت گرفته؟ نکنه فک کردی تو بچگی میرفتیم اونجا باهم مجسمه یخی درست میکردیم؟!"
ییبو بالاخره وایساد و سمتش چرخید، اخم کرده بود ولی سعی داشت کنترل خودشم حفظ کنه. این تازه اولش بود و اونا تا اخر این بازی خیلی کار داشتن.
"ببین جناب! ما با هم توافق کردیم! قرار گذاشتیم تا تهش بریم. و تا تهش رفتن اینجوریه! باید درست بریم. دقیق بریم. هیچی رو از قلم نندازیم حتی اگه بنظر مسخره بیاد! حتی اگه بخاطرش مجبور باشم اینهمه وقت تحملت کنم. پس فقط دهنتو ببندو کمک کن که زودتر تموم شه."
و بعد نگاهشو ازش گرفت و با غرغر دوباره راه افتاد.
ژان ولی ساکت موند و هیچ جوابی نداد بهش. مشخص بود که اون پسر اصلا ذهن و روحش اینجا نیس و الانم اون با حرف زدناش مزاحم فکراش شده بود. شونه ای بالا انداخت و تلاش کرد تا به پارک نرسیدن حرف دیگه ای نزنه.
به محض رسیدن به در ورودی پارک ییبو اخم کرد و وایساد. چیزی یادش نمیومد ولی اون مدتها بود که نه اونجا اومده بود و نه خیلی جاهای دیگه که تو بچگیش رفته بود. شاید از وقتی فهمیده بود که تموم اونجاها رو همراه عموش بوده، شایدم از وقتی فهمیده بود که دیگه هرگز نمیتونه بخاطر بیاره که درودیوار این جاها چه خاطراتی از اونو تو خودشون ثبت کردن و این برای ییبو ازاردهنده بود.
"حالا یه سری میخواد این جا وایسه فاز بگیره."
بعد گفتن این حرف ژان از کنارش رد شد و وارد پارک شد. و خیلی سریع به محوطه اصلی که مجسمه های یخی اونجا قرار میگرفت رفت. هنوز جشنواره شروع نشده بود و تو فضای پارک کمتر از انگشتای دست مجسمه وجود داشت. ژان جلوی یکیشون که تندیسی از یه مرد چاقو بی ریخت بود وایساد. کمی بعد ییبوام بهش ملحق شد.
هردو برگشتن و بهم نگاه کردن، و انگار که همدیگرو تأیید کرده باشن برگشتن و شروع به قدم زدن کردن. برف باریدنشو از سرگرفته بود. ییبو ولی کلاه کاپشنشو رو سرش ننداخت. میخواست این لذتو با موهاشم شریک بشه.
"تو عکسای آلبومت تو..."
"آره ولی هیچی یادم نیست."
"سعی کردی با عموت بیای اینجا دوباره؟"
ییبو ناراضی از یادآوریش سرتکون داد.
"اون اولا اره."
بعد از کمی سکوت ادامه داد:
"من هرکاری بگی کردم. هرکاری."
بعد وایساد و سرشو بالا گرفت، یه لبخند محو زد و با سرش اشاره کرد:
"اونجا رو. بیا مام دست به کار شیم."
ژان رد نگاهشو گرفت و به مادر و پسری رسید که داشتن با برفا یه چیزی درست میکردن که دقیقا معلوم نبود چیه!
ژان سرشو کج کرد و شونه ای بالا انداخت.
ییبو همون جا نشست. و با دستاش شرو به جمع کردن و گوله کردن برف کرد. ژان داشت به تلاشش نگا میکرد، به دستای سفیدش که در اثر تماس با برف قرمز شده بودن، به نوک بینی و لپای قرمز شدش، به لبخند محوی که معلوم نبود چرا رو لباش خوش کرده. باز شونه ای بالا انداخت و نگاه بی تفاوتشو از ییبو گرفت.
تو همین حال اون پسربچه که کارشو تموم کرده و خوشحال و هیجان زده بود شروع به دوییدن کرد. اما همین که از کنار ژان و ییبو رد شد، تعادلشو از دست داد و با مخ کف زمین پرت شد. از شدت شوک اولش هیچ عکس العملی نشون نداد ولی بعدش جیغ کشید و گریه کرد، طوری که ییبو وحشت زده سرشو بالا اورد و نگاش کرد. بعدم با عجله رفت طرفش و بلندش کرد. تو همین حین مامانشم بهش رسید و پسرشو بغل کرد و تلاش کرد ارومش کنه.
ییبو برگشت و به ژانی نگا کرد که بی خیال و آسوده وایساده و به منظره روبروش نگاه میکنه. چشاش از اینهمه خونسردی فرد روبروش  تنگ شد.
'چه کوفتی اتفاق افتاده ؟ چرا همه چی یه جوریه؟'
ییبو بعد اینکه مادر بچه ازش تشکر کرد و پسر گریونشو که هنوز هق هق میکرد دور کرد بلند و از کنار ژان رد شد ، اما درست لحظه اخر برگشت و با چشای گرد شده به زمین نگاه کرد.
اونجا درست کنار پای ژان کپه ای از برف جمع شده بود. و ییبو حاضر بود قسم بخوره اونجا غیر از برف تمیز و صاف هیچ چیز دیگه ای نبوده و ممکن هم نبوده درست بشه. مگه اینکه ژان اینکارو کرده باشه. اما چرا؟
ژان متوجه نگاه ییبو شد و شونه اشو بالا انداخت:
"اونجوری نگاه نکن. حوصلم سررفته بود و یکم تفریح لازم بود."
ییبو با چشای گرد شده سمتش رفت و با نگاه تیزش غرید:
"تفریح؟ فاک یو! اگه بلایی سرش میومد میخواستی چه غلطی کنی حرومی؟"
ژان نیشخند کجی زد:
"واقعا فک میکنی برام اهمیتی داشت؟"
و بعد با قیافه آویزون و مثلا ناامیدی گف:
"آه وانگ ییبو! احتمالا الان مث خر داغ کردی! چه حیف که نفسای داغتو نمیتونم حس کنم تا از عصبی شدنت بیشتر لذت ببرم."
ییبو یه دفه انگار چیزی یادش اومده باشه گاردش پایین اومد و عقب نشست. دوباره رفت سرجاش و مشغول درست کردن مجسمه برفیش شد. هرچند این بار بعد مدت کوتاهی ژانم کنارش نشست و کمکش کرد تا مجسمه رو زودتر تموم کنن.

Parallel Confluence Where stories live. Discover now