چپتر یازدهم/ دست بالای دست

53 7 2
                                    


"ژان امروز ناجیم، خفه میشی و رو مخم نمیری."
هندزفریشو دراورد و تو کمدش گذاشت. و مشغول درآوردن لباساش شد.
"هی ییبو!"
این صدای هایکوان بود که به محض بسته شدن کمدش تو صورتش کوبیده شد و ضربان قلبشو همراه خودش تا هزار برد. 'شت یعنی از کی اینجا وایساده؟' عرق کرده بود، و خب صنمی هم با هایکوان نداشت تا بخواد با حرف زدن یه جوری همه چیو ماست مالی کنه. خنده مسخره ای کرد، هایکوان زیادی نزدیکش واینساده بود؟ اصلا کی تا اینجا اومده بود که ییبو نفهمیده بود؟ همونطور که سرشو میخاروند، مسخره ترین جمله ای که میتونست بگه رو به زبون آورد:
"هه هه! میگم کوان جنی چیزی هستی تو؟ صدای پاتو نشنیدم!"
هایکوان لبخند زد که اعتماد به نفس بیش از حدشو همراه با چیزی که برای ییبو غریبه بود به نمایش میذاشت. اون چیز غریب بود و باعث میشد ییبو ته دلش به لرزه دربیاد.
"فک کنم حواست پرت بود متوجه نشدی!"
'شت! شنیده! شک ندارم! الان میگه پسره روانیه. ژان دهنتو سرویس میکنم!'
حرکت مردمک چشاش بخاطر اون لبخند رو اعصاب از کنترلش خارج شده بود. دست پاچه بود و شدیدا دوس داشت یه جوری خودشو از شر این وضعیت خلاص کنه. پس سریع کولشو الکی دستش گرفت و با اینکه مایوشو از قبل پوشیده بود خودشو پرت کرد سمت حموم:
"اوممم چیزه برم مایومو بپوشم سانس الان شروع میشه."
و اون مردو با اون لبخند عجیب و رو اعصابش رها کرد.
در حمومو که بست، ژان با لبخند شیطونش جلوش ظاهر شد، و امیدوارنه منتظر بود ییبو با دیدنش بترسه و داد بزنه، ولی اون خوب شناخته بودش و میدونست همین الان ژان مث یه دلقک پشت اون در کمین کرده تا با مسخره بازیاش اونو ازار بده. وقتی این حرکت ییبو رو دید ناامید شد و لباشو جلو داد:
"هی وانگ ییبو از کی تا حالا انقد ازاردهنده شدی؟"
ژان میدونست ییبو نه میتونه حرف بزنه و نه داد بزنه، و فقط میتونه با چشم و ابرو حرصشو خالی کنه، براهمین هرچه بیشتر تلاش میکرد ازارش بده، با دیدن چشایی که ازش آتیش می بارید، لبایی که از شدت فشار چروک شده بود، و کوله ای که تو دستش داشت مچاله میشد، سرشو کج کرد با انگشتش به کوله ش اشاره کرد و با اخم مصنوعی و متعجبی گفتی:
"اوممم میگم تو مگه مایو نپوشیدی از زیر؟ اونو دقیقا برا چی اوردی با خودت؟"
چشای ییبو تنگ تر شد و لب زد:
"شیائوژان! همین الان خفه شو!"
ژان سرشو به سمت ییبو بیشتر خم کرد:
"هان؟ نشنیدم چی گفتی ییبو؟ میشه یکم بلندتر بگی؟"
کل هیکل ییبو بی شباهت به یه اخطار گنده نبود این بار سمت شیر آب رفت، باز کرد و با صدایی بلندتر گفت:
"گمشو بیرون ژان و بذار مایومو بپوشم!"
ابروهای ژان بالا پرید:
"هاه؟ تو همین الانم پوشیدیش، نکنه جدی جدی باورت شده اومدی اینجا برا پوشیدن مایو؟"
قیافه ییبو حالت متفکر و متعجبی گرفت، انگار که داره به اون حرف فکر میکنه، بعد چشاشو یه دور چرخوند و پوفی کرد:
"فاک!"
عکس العمل خودش بعد این کلمه خنده بی صدایی بود که تو صدای آب گم میشد.
ژان به نشونه تاسف سرشو تکون داد:
"نگا وضعشو! اینهمه دستپاچگی واسه چی اخه؟ وقتی میگم احمقی بهت برمیخوره! ادما همه با خودشون حرف میزنن و اسم یه کس دیگه ای رو میارن چیش عجیبه؟"
سرشو کلافه تکون داد و شیر آبو بست، کلافه از دست ژان، خودش یا هایکوان، نمیدونست!
لباساشو دراورد:
"از لبخنداش خوشم نمیاد!"
"تو کلا از ادما خوشت نمیاد!"
ییبو چپ چپ نگاش کرد:
"بتو ربطی نداره!"
و بعد از دراوردن اخرین تیکه لباسش از حموم بیرون رفت. کسی اونجا نبود، کولشو تو کمد گذاشت، سوتشو برداشت و به سمت استخر رفت.
ییبو سر جای خودش وایساده بود، و همینطور که نگاهش بین افرادی که وارد استخر میشدن در گردش بود، سوتشو جلوی دهنش گرف. نگاهای گاه و بیگاهش روی زان جین و هایکوان نشونه میرفت. زان جین از کی تا حالا با ناجیا انقد گرم میگرفت؟ البته اون مهربون بود، دلسوز بود، ادم با فکر و با شعوری بود و همیشه هم سعی میکرد شرایط بقیه رو درک کنه، ولی در عین حال به سبک و شیوه خودش سخت گیر بود.
تا حالا صداشو برای کسی بالا نبرده بود یا حتی عصبانی نشده بود. ولی کافی بود با همون لبخند مخصوص خودش بیاد سمتت و اسمتو به اون شیوه مخصوص خودش صدا کنه، اونوقته که قلبت میاد تو حلقت و دست و پات شروع به لرزیدن میکنه. هیچ کس نمیدونست چرا و به چه دلیل اینهمه ازش حساب میبرن ولی حتی ییبو هم این حسو نسبت به رفیق صمیمیش داشت و همیشه سر شیفتاش خوب حواسشو جمع میکرد.
و حالا می دید که چطور غرق مسخره بازی با هایکوان شده! البته زان جین تو هر شرایطی نسبت به کارش جدی و مسئولیت پذیر بود، حتی الان که داشت به هایکوان مشت میزد هم باز نگاهش به استخر بود. دوباره صداشون تو استخر نیمه خالی پیچید و ییبو لباشو رو سوت فشار داد، خیلی آروم زمزمه کرد:
"از کی تا حالا انقد با هم صمیمی شدن اینا؟"
"از همون وقتی که تو با یه روح نشست و برخاست میکنی!"
ییبو آهی کشید، خب این درست بود که تمام حواسش این مدت به ژان و تصمیمای جدیدش معطوف شده بود ولی این دلیل نمیشد که از رفیق عزیزش غافل شده باشه! بعد از اینکه نگاهشو رو استخر چرخوند دوباره زیر چشمی به اون دونفر که حالا با فاصله از هم وایساده بودن ولی لبخندای مسخرشون نشون میداد دارن به یه چیز مسخره تر از خودشون میخندن! محض رضای خدا زان جین همش چند هفته بااون فرد آشنا شده بود و این اولین بار تو زندگیش بود که با یه ادم جدید اینقد زود و اونم اینهمه! صمیمی میشد!
یه صدا درست بیخ گوشش مث مته رفت تو ذهنش و کف دستشو محکم به کف دست افکار متشنجش کوبید!
"حسودیت میشه بچه کوچولو؟"
ییبو نگاه عصبیشو به سمتی که وایساده بود دوخت:
"بچه کوچولو اره؟ نذار آمار تمام وقتایی که درست مث یه بیبی قنداقی رفتار کردیو بگما! بعدم..."
دوباره نگاهش لغزید روی اون دونفر، صداش یکم تحلیل رفت و با لحنی که ناراحتی و حسرت و شایدم کمی حسودی توش مشهود بود ادامه داد:
"زان جین یه همچین ادمی نبود! غیر من با هیچکس صمیمی نبود! به همه لبخند میزد میگفت میخندید ولی دوری و دوستی و از این حرفا میفهمی که چی میگم؟ هیچ وقت از یه حدی نزدیکتر نرفت. فرقش با من اینه. اون ظاهرشم حفظ میکنه و کسیو ناراحت نمیکنه ولی من خسته تر از اونیم که بقیه به تخمم باشن. حتی خیلی وقتا اونو هم از دست خودم ناراحت میکنم."
"بنظر میاد این هیچوقتی که میگی بالاخره تموم شده! حالا میخوای چیکار کنی؟"
با شنیدن این حرفا باز حرص و عصبانیت جای حسای قبلیشو گرفت. دستشو جوری تکون داد انگار داره مگس میپرونه:
"گمشو ژان حوصله تو یکیو ندارم! نمیدونم چرا با اینکه میدونم چقد عوضی و آزاردهنده ای بازم میام باهات حرف میزنم!"
"اینکه حقیقتو بهت میگم میشم آزاردهنده؟"
ییبو میخواست برگرده و با همه وجودش فریاد بزنه که 'بسه عوضی خفه شو من خودم همه اینا رو میدونم!' اما به جاش با کوبیدن پاش به سمت دیگه ای رفت، ولی هنوز چند قدم دور نشده بود که انگار چیزی یادش اومد، فوری برگشت و بدون اینکه جلب توجه کنه کنار ژان وایساد.
دوباره سوتشو جلوی لباشو گرفت و مشغول بازی باهاش شد:
"ژان یه کاری برام میکنی؟"
و بعد گفتن این حرف بالاجبار سرشو بالا گرفت و توی چشای فرد کناریش خیره شد. چشمای ییبو پر از تردید بود، مطمئن نبود میخواد اینکارو کنه. ژان بارها ثابت کرده بود ادم قابل اعتمادی نیست، و حالا اون میخواست همچین وظیفه مهمی رو بهش بسپاره. ییبو مطمئن بود داره قدمای اخر مسیر دیوونگیشو طی میکنه!
ژان دستاشو پشت سرش برده بود و با ابروهای بالا برده و پوزخند محوی داشت تماشاش میکرد، کمی به سمتش خم شد:
"هوم؟!"
ییبو خودشو لعنت کرد، همین الانشم پشیمون شده بود، محض رضای فاک، واقعا باید ازش همچین چیزیو میخواست؟ بعد دوباره نگاهشو چرخوند به استخر مقابلش و با دیدن جمعیت داخلش تصمیمشو نهایی کرد.
"ژان ببین! امروز خیلی استخر شلوغه، اون دوتام که حواسشون نیس، من حواسم این سمت استخره توام اونورو بپا. فک میکنی بتونی؟ چیزی شد فقط بهم بگو. تو ک میتونی سریع بیای پیشم پس نیاز به داد زدنم نیس! هه هه!"
دروغ میگفت! ییبو میدونست زان جین در هیچ حالتی حتی مریضی از کارش کم نمیذاره و چشای تیز و حواسِ جمعش هرگز و در هیچ حالتی پرت نمیشن . ولی حالا به این بهانه نمیخواست اون سمتو نگاه کنه. بنظر میومد ژانم بخوبی متوجه بهونش شده چون پوزخندشو عمیق تر کرد، و بعد جهت نگاه ییبو رو دنبال کرد:
"بله! می بینم! خیلی نگران مردمی. اوکی کمکت میکنم."
بعد با ابروش به سمت مخالف نگاه ییبو اشاره کرد:
"حواستو بده به مردم."
هردو برگشتن و نگاهشونو به استخر دادن، ییبو یکم ازش دور شد، و ژان با چشای باریک شده مردمک چشاشو روی مردم داخل آب میچرخوند، رابطه هایکوان و زان جین برای ژانم رو مخ بود و خب قطعا به خاطر اون دلایل بچگانه نبود! چیزی که ییبو نمیدونست و ژان خوب متوجهش شده بود، این بود که ییبو شدیدا توسط اون مرد زیر نظر گرفته شده!
ژان از روزی که تحت تاثیر حرف اون مرد شوکه شده بود، به هیچ وجه حس خوبی بهش نداشت. هرچند هایکوانم از این غافل بود که توسط یه روح باهوش زیر نظر گرفته شده!
زان جین برای رفتن به دستشویی بیرون رفت و پستشو به کوان سپرد. حالا با فراغ بال بیشتر نگاهش روی ییبو سر میخورد. انگار که با هرنگاه به تحلیلایی که توی ذهنش با سرعت مرگ در حال حرکت بودن مهر تأیید یا رد میزد. این طرف، ژانم دقیقا وضع اونو داشت. به هرحال وضع ژان حیاتی تر بود. اون میخواست هر چه سریعتر بفهمه این مرد کیه و چه ارتباطی با اون دوتا داره. اینجوری هردوشون میتونستن زودتر به گذشته و حقایقی که توش مخفی شده پی ببرن.
نگاه بی تفاوتش بازم تو استخر چرخید و تصادفا روی مردی فرود اومد که تا همین چند دقیقه پیش داشت مث ماهی شنا میکرد، ولی الان بدون اونکه صدایی ازش دربیاد در حال فروفتن تو بخش نیمه عمیق استخر بود. ژان نگاهش مات تر شد، و سرشو کج کرد. تماشای تقلای بی صدای اون مرد لذت بخش بود و چیزی جلوشو میگرفت از اینکه بخواد به ییبو خبر بده.
چی میشد مثلا اگه از بین اینهمه ادم پر سرو صدا که توی هم میلولن یه جنازه ساکت و آروم ظاهر بشه روی سطح آب، اینطوری زیباتر نبود؟
هنوز مدتی از تصمیمش نگذشته بود، که با صدای بلند یه نفر و قبلش شیرجه فرد دیگه ای به خودش اومد و از خلسه شیرینش خارج شد. سرشو برگردوند. زان جین با رنگ پریده چند متر عقب تر از لبه استخر وایساده بود و دیدن سوتش که کمی از دهنش فاصله داشت میشد فهمید کسی که سوت زده اون بوده، و کسیم که خیلی قبل تر از سوت اون داخل آب پریده هایکوان بوده.
سرشو سمت ییبو برگردوند، خشم، ناباوری، ترس و یه جوری حس شکست تو چهرش مشهود بود. هایکوان با کمک زان جین و یکی دیگه از ناجیا مردو بیرون آوردن، و شروع به رسیدگی به حالش کردن. زان جین داد زد:
"برو دستگاه اکسیژنو بیار تنفسش نامنظمه!"
معلوم نبود مخاطبش با کیه ولی ییبو با همه توانش دویید و دستگاهو آورد. نفس نفس میزد، نه از دوییدن بلکه بخاطر تمامی حسای بدی که بهش هجوم آورده بودن. خوشبختانه اون شخص بیهوش نشده بود، و مشکل خاصیم نداشت، فقط بخاطر ترس یکم شوکه شده بود. بعد از اینکه حالش بهتر شد بلند شد نشست و از همه تشکر کرد:
"متشکرم حالم بهتره."
زان جین از روی نگرانی اخم کرده بود:
"نیاز نیس زنگ بزنیم اورژانس؟ مشکل یا بیماری خاصی ندارید؟"
مرد با لبخندی از روی قدشناسی دستاشو تکون داد:
"نه نه. خوبم. هر فرمی نیازه بدید امضا میکنم. فقط پام گرفته بود. که الان بهترم."
زان جین با نفس عمیقی که کشید سرتکون داد و بعد از اینکه کارای لازمو انجام دادن اون مرد بالاخره رفت.
زان جین دوروبرشو نگاه کرد و بعد از اینکه ییبو رو ندید با اخم به سمت اتاق ناجیا رفت.
"به چه دلیل فاکی ای پستتو ترک کردی؟"
ییبو روی صندلی زانوهاشو تو شکمش جمع کرده بود و به یه نقطه خیره بود.
"هوی باتوام! مگه دفه اولمونه اخه از این مشکلا پیش میاد؟"
"اره! استخر ما تو این زمینه چندین ساله نمونه بوده و حتی یه موردم نداشتیم که کارش به اون دستگاه بکشه! و حالا به خاطر حماقت من...!"
چطور تونسته بود؟! چطور تونسته بود به اون عوضی اعتماد کنه و اینجوری به اعتبار خودشون و استخر لطمه بزنه.
"اصن چطور انقد احمق شدم؟ اونجا نزدیک جایی بود که من وایساده بودم و من حتی متوجهشم نشده بودم! خدای من.."
به دنبال این حرف سرشو تو دستاش گرفته بود. ناراحتیش بخاطر اتفاق چند دقیقه قبل نبود. ییبو سالها بود این شغلو داشت. و هزاران مورد مشابه این و حتی بدتر براشون پیش اومده بود. و همین زان جینو متعجب میکرد:
"نمی فهممت ییبو! مث بچه ها پستتو ترک کردی اومدی اینجا بخاطر یه مسئله عادی بغ کردی؟!"
نه دردش این نبود! دردش اون اشغالی بود که بهش اطمینان کرده بود و این پستو باهاش سهیم شده بود و حالا غیبش زده بود! البته ییبو امیدوار دیگه هرگز نبینتش!
ولی حال ییبو بدتر از این حرفا بود. دائم زیر لب حرف میزد و معلوم نبود چی میگه! زان جین نفس عمیقی کشید، بیشتر از این نمیتونس پستشو رها کنه. استخرو دست دو نفر سپرده و اومده بود پیش ییبو:
"خیلی خب! پاشو برو خونه استراحت کن! اینجا موندنت فایده ای نداره. پاشو. ییبو اومدم نباشیا!"
ییبو بدون نگاه کردن بهش سر تکون داد.

Parallel Confluence Where stories live. Discover now