چپتر نهم/ خداحافظی

30 4 0
                                    

ژان خودشو گم و گور کرده بود، و ییبو عصبی و کلافه به تنها جایی که فکر میکرد میتونه پیداش کنه پناه برد. پشت همون میز همیشگی که به طرز عجیبی هر بار خالی بود، نشست، سرشو با دوتا دستاش گرفت و موهاشو محکم کشید. سعی میکرد افکارشو سازماندهی کنه. ولی محض رضای فاک مگه افکاریم وجود داشت برای سازماندهی؟
تنها چیزایی که تو ذهنش میچرخیدن و باعث گزگز شدن مغزش میشدن یه سری سوالای بی انتهای بی جواب بودن. و اون هرثانیه گیج تر از قبل میشد. حس الانش درست مثل بچه ای بود که توی یه پارک خیلی بزرگ و خلوت گم شده، جایی که هیچ کس نیست، و فقط دلش میخواد مامانش یه دفه بیاد سراغش دستشو بگیره و ببره.
چرا پارک خلوت؟ چون یه پارک خلوت بدون هیچ ادمی قطعا ترسناک تر از یه جای شلوغ پر از ادماییه که میتونی ازشون بپرسی مامانم کجاس! یا حداقل با مامانت اشتباهشون بگیری! یا بهشون بگی من گم شدم! اما تو جای خلوت نه! حسش دقیقا مثل بلعیده شدن میمونه! همونقدر ترسناک و همونقد غریب!
نفسشو با حرص بیرون داد و لیوان آبشو یه نفس سرکشید. هنوز آب تموم نشده بود که چشاشو باز کرد و از بالای لیوان متوجه فردی شد که جلوش نشسته. آروم لیوانشو پایین آورد، و با اخم و نگاهی ریزبینانه بهش خیره شد. ژان با همون بی تفاوتی خاص خودش و نگاهی بی حس متقابلا بهش خیره شده بود. حرفی رد و بدل نمیشد ولی همه چی از نگاهشون معلوم بود، یا بهتره بگیم نگاه ییبو!
"بپرس!"
ییبو انگار منتظر همین بود، سریع از جاش پرید و در حالیکه به سمت خروجی میرفت با صدای بم و جدیش گفت:
"اینجا نه!"

تموم طول مسیر تا خود فرودگاه هیچ کدوم هیچ حرفی نزدن، شاید حتی همو نگاهم نکردن، ژان بی صدا و آروم ییبو رو دنبال میکرد و حتی خودشو محو هم نمیکرد.
همین که وارد هواپیما شدن، ییبو روی صندلی خودش نشست و چشاشو بست، ژانم فوری محو شد. ییبو تموم اون سه چهار ساعتی که تو راه بودنو بطرز عجیبی خوابید. انگار مغزشم فهمیده بود که برای پردازش باید خودشو ریکاوری کنه و شاید حتی آماده دریافت اطلاعات جدیدی باشه.
وقتی بالاخره اون چند ساعت تموم شد، و مهمان دار اعلام کرد که وارد فرودگاه هایکو شدن، ییبو آروم از خواب بیدار شد، هرچند بازم شک داشت که اصلا خوابیده یا نه؟
زیرچشمی نگاهی به اطراف انداخت و بعد از پیدا کردن ژان، به راهش ادامه داد. یه تاکسی گرفت و بهش گفت که مستقیما بره به خلیج یالونگ.
حتی با اینکه سال نو و کریسمس نبود بازم اونجا شلوغ بود و ییبو سر در نمیورد چطور تو همچین فصلی بازم مردم به مسافرت میان؟ البته که یالونگ حتی تو سردترین فصل های سال بازم هوای معتدلی داره که این برای توریستا فرصت خوبیه که یه بلیط بگیرن و فوری خودشونو به اونجا برسونن.
ییبو همونطور که راهشو از بین جمعیت باز میکرد و به سمت ساحل پیش میرفت خیلی آروم، زیر لب گفت:
"بهش میگن هاوایی آسیا."
میدونست ژان نزدیکشه و شنیده ولی سرشو برنگردوند و همچنان به روبروش خیره بود.
بعد از نیم ساعت پیاده روی کامل کنار خط ساحلی، بالاخره به جایی رسید که تقریبا هیچکس نبود، قبلا هم به اینجا اومده بود و خودش این قسمت مخفی و دنجو پیدا کرده بود. هیچ کس این طرف نمیومد چون باید برای رسیدن بهش خیلی پیاده روی میکردی و جدا از اون یه صخره که تا خط ساحلی جلو اومده بود مانع دید این سمت ساحل میشد. و انگار همه فک میکردن ساحل تو اون نقطه به پایان میرسه! خب وقتی دنبال یه چیزی بگردی، بهت پاداش داده میشه مگه نه؟ و اون پاداش، خود چیزیه که دنبالش بودی!
روبروی دریا وایساد، ژانم کنارش قرار گرفت. نگاهشون از اون آبی زلال دوس داشتنی جدا نمیشد، باد موهای لخت و کوتاهشونو به بازی گرفته بود و این منظره با این که برای خودشون قابل دیدن نبود ولی حس و حال عجیبی بهشون داده بود.
یه جور حس رهایی با همه بار سنگینی که رو شونه هاته و داره کمرتو میشکونه! حس قشنگیه. اونقد قشنگ که حاضر نبودن از بین ببرنش.
ژان سرشو یکم پایین و به سمت ییبو گرفت و با صدایی که هیچی ازش معلوم نبود پرسید:
"اینجا همونجاییه که تو آلبومت دیدیم؟"
ییبو خیلی آروم سرتکون داد، همچنان بدون حرف.
اینکه چرا هیچکدوم به قضایای روز قبل اشاره نمیکردن دقیقا معلوم نبود. ولی اصراریم برای اینکار نداشتن. ییبو آروم آروم قدم برداشت و به سمت ساحل رفت. مگه اهمیتی داشت که سوالات تو ذهنش هنوز مث اسید سوزان در حال پیش روی بودن وقتی میدونست هیچی نمیتونه جلوشونو بگیره؟ هیچ آبی وجود نداشت که آتیش وجودشو خاموش کنه!
بدون اینکه سرشو برگردونه پرسید:
"آبو چی؟ میتونی بگیریش؟"
صداش گرفته بود و خسته.
ژان که انگار تو یه عالم دیگه بود از سوال ییبو تعجب کرد، و همونطور که کنارش قدم برمیداشت، صورتشو سمتش اورد و گفت:
"هوم؟"
ییبو نیم نگاهی به اون که یکم عقب تر بود کرد:
"گفتی تونستی در اثر ایجاد اصطکاک با اشیا لمسشون کنی، آب اصطکاکش کمه، میتونی بگیریش یا لمسش کنی؟"
ژان با چهره ای متفکر به آب خیره شد. شونه ای بالا انداخت و جلوتر رفت.
"نمیدونم باید امتحان کنم."
ییبو با کنجکاوی دنبالش راه افتاد. ژان اخم کرد و خیلی جدی کمی خم شد، ییبوهم ناخوداگاه کمی خم شد، و از کنجکاوی بیش از حدش نتونس بیشتر جلو بره، انگار قرار بود اتفاق خطرناکی بیفته! ژان بیشتر خم شد و با صدایی که رنگ بهت و تعجب داشت گفت:
"ییبو!"
ییبو که داشت از فضولی خفه میشد با شنیدن صداش از جا پرید و چند قدم بهش نزدیک تر شد، سرش خم بود و داشت مسیر دستای ژانو دنبال میکرد که بوم! یه مشت آب از ناکجاآباد پاشیده شد توصورتش و چون غافلگیر شده بود آب تقریبا تو هر روزنه ای که تو صورتش وجود داشت رخنه کرد، ییبو نمیدونس سرفه کنه یا چشاشو بماله یا بینیشو فشار بده که بخاطر ورود آب میسوخت و این سوزش تا مغزشم رفته بود!
این فضولی کار دستش داده بود وگرنه تو اخرین لحظه میتونست نیشخند شیطانی ژانو رو لباش ببینه. لباشو رو هم فشار داد و بدون فکر دستاشو محکم به آب زد، یه عالمه آب فواره وار بالا رفت و رو سر هردوشون ریخت. ییبو با چشای قرمز و ریز شده و از لابه لای دندونای به هم فشردش هشدار داد:
"جرأت نکن دوباره محو شی!"
ژان فقط خندید:
"انقد بازی نکن، عمل کن!"
ییبو هم یه دفه خندید:
"توی حرومزاده!"
تصمیمش همین بود! نمیذاشت حالا که برگشته بود به جایی که دوسش داشت و احتمالا خاطره های خوبیم تو بچگی ازش داشت با فکرای مزخرف خراب بشه! این جا خلوت گاهش بود و هیچ وقت کسیو نیورده بود باخودش! البته اگه اوردن یه روح جزو اون "کسی" حساب نشه!
"اوووه! چی می بینم! ییبوی همیشه عصبانی و بداخلاق ما طبق معمول قاطی نکرد!"
ییبوی بداخلاق، ییبوی زودجوش، ییبوی عصبانی! چند سال بود این القابو روش گذاشته بودن؟! اصن ییبوی اصلی کی بود؟! شاید اصلی ترین سوال کل زندگیش همین بود! چون محض رضای فاک! اون ییبوی همیشه زودجوش اصلا تو همچین موقعیتی به غیر از زمانی که با زان جین بود، نمیخندید و تن به ادامه این بازی نمیداد! خب باید بگیم کسی که جلوشم بود یه ادم عادی نبود و شرایط زندگیشم دیگه مثل قبل نرمال و معمول طی نمیشد!
ییبو بدون تلف کردن وقت و شنیدن اراجیف اون پسر عوضی، دستاشو زیر آب برد و بعد با فشار بالا آورد و با همه وجودش پاشید سمت ژان. و ژان؟ خیلی قبل تر محو و پشت سرش ظاهر شده بود. و قبل اینکه ییبو حتی به خودش بیاد وحشیانه شروع به پاشیدن آب به طرفش کرد. ییبو ناخوداگاه سمتش چرخید و دستاشو با خنده و داد و فوش جلوی صورتش گرفت. با هرتلاشش برای حرف زدن که نه برای فوش دادن، قلپ قلپ آب بود که توی حلقش میرفت، و تقریبا معلوم نبود چی داره میگه!
"ژاااا...ن... ن...ک.متتسمیدرنتاثهم"
ییبو چاره دیگه ای نداشت جز اینکه بره زیر آب. ولی به ثانیه نکشید که اومد بالا. دستاشو بالا برد، خیز گرفت و به سمت سر ژان پرید. تو اون لحظه قصد ییبو این بود که با همه توانش سر ژانو بکنه زیر آب، عین کاری که همیشه با زانجین میکرد، اما تنها چیزی که نصیبش شد با شتاب رها شدنش تو آب بود. همین که از آب بیرون اومد، سرشو بالا اورد و دنبال ژان گشت.
"هاه! اینجا رو! وانگ ییبو! مث اینکه یادت رفته من چیم! نکنه می خواستی غرقم کنی؟! چه شگفت انگیز! روحی که توسط یه انسان کشته شد!"
ییبو دستشو به کمرش گذاشته بود و داشت نفس نفس میزد، نگاهش گنگ بود و نمیدونست چی بگه. ژان ساکت نمیشد، بازم از همون دور داد زد:
"شرط می بندم این بزرگترین ضد حال زندگیت بود!!"
ییبو تک خندی زد. هنوز باورش نمیشد برای یه لحظه فراموش کرده اون یه روحه. و فاک! واقعا فکر میکرد میتونه مث یه ادم واقعی لمسش کنه و باهاش شوخیای فیزیکی بکنه؟ اون حتی خیس نشده بود! واقعا که احمق بود! و خب! مقابل یه روح شرور متقلب، وانگ ییبو تو هربازی ای شکست میخورد و این اخرین چیزی بود که اون میخواست. متقابلا داد زد:
"خب حالا تو بگو شیائو ژان! تو چرا انقد دور وایسادی!؟ مگه نگفتی یه روحی و کسی نمیتونه کاریت کنه؟ پس چرا مث ترسوها فرار کردی؟"
ژان با لبخند سرشو کج کرد:
"اخه میدونی، میگن هیچوقت نباید با دم یه شیر زخمی بازی کرد! منم هنوز از جونم، نه ببخشید از روحم سیر نشدم!"
ژان تحت هیچ شرایطی دست از مسخره بازی و لودگی برنمیداشت، و ییبو دیگه نمیدونست باید عصبانی بشه یا بی خیال.
"شیائو ژان خودتو مرده بدون! حتی اگه یه روح باشی!"
و درست مثل یه شیر زخمی غرش کنان به سمتش دویید. اون ییبو بود! کسی که هیچوقت باختو قبول نمیکرد! 12 سال بود قبول نکرده بود. اینکه فقط یه بازی ساده بود!
***
قصد مقدمه چینی نداشت، که اگه داشت قرار ملاقاتو توی خونه هماهنگ نمیکرد. همین که هایکوان بلند شد تا چیزی برای خوردن بیاره، زان جین با حرفی که زد باعث شد برای لحظه ای یادش بره اصلا کجاس، ضعف از مغزش شروع شد و به پاهاش رسید و باعث شد بی اختیار بشینه:
"تو بلک اش رو از کجا میشناسی؟"
خب! این سوالی نبود که هایکوان انتظار داشته باشه از این شخص بشنوه. و تقریبا در همون لحظه کاخ معادلاتش تماما بهم ریخت و آشفتگی ذهنیش مثل یه سیل ویرانگر روی ویرانی های این کاخو پوشوند و گل و لای حاصل از اون نورون های مغزیشو از کار انداخت، طوری که برای اولین بار توی ده سال کار حرفه ایش گاف بدی داد:
"تو از کجا.. میشناسش؟"
زان جین لبخند زیبایی زد، زیبایی این لبخند به همراه چال های کنارش در اون لحظه بی نهایت ترسناک بنظر میرسید:
"پس درست حدس زدم!"
هایکوان بازم وا رفت. این بار کل بدنش شل شد و توی مبل فرو رفت."
زان جین عقب نشست پاشو رو پاش انداخت، و نگاهشو به اطرافش داد:
"خب راستش من مطمئن نبودم ولی شک کرده بودم." 
سرشو کج کرد تا چال یکی از لپاشو بیشتر به رخ بکشه و اینجوری تأثیر حرفشو بذاره.
بعد، از اون پوزیشن راحت، به جلو خم شد و آرنجاشو روی زانوهاش قرار داد، کوان رسما کیش و مات شده بود ولی انگار هنوز به یه تلنگر نیاز داشت:
"هی! تو واقعا فک میکنی من باور کردم که کتابی به اون اسم وجود داره؟!"
قیافه کوان چیزیو نشون نمیداد، بهت زده بود ولی به عنوان یه مامور حرفه ای به طور غریزی میتونست تمامی حساشو مخفی کنه.
"و خب بعدش گفتم شاید واقعا هست و من نخوندم ولی بازم شک  داشتم، براهمین اومدم اینجا و بهت یه دستی زدم، توام بندو آب دادی!"
بعد با ژست خاصی دستاشو باز کرد و دوباره کف دستاشو رو هم قرار داد. کوان کاملا وا رفته بود، آب دهنشو به زور قورت داد و داشت فکر میکرد چه طور انقدر بی احتیاط رفتار کرده؟
"خب حالا بگو! از کجا میشناسیشون؟"
چی باید میگفت؟ اون پسر قطعا جزو اون باند نبود، که اگه بود چرا باید میومد اونجا و ازش میپرسید که از کجا میشناسه؟ مگه قوانینو نمیدونست؟ به هیچ عنوان نباید گروهی باهم کار میکردن! یا با هم دوست میشدن. اگه واقعا عضو باند بود همونجا توی بوفه استخر باید به روشای مخصوص باند بهش علامت میداد. این باند فقط برای رسوندن پیام به هم علامت میدن ولی هایکوان که قصدش این نبود و اگه زان جین واقعا عضو باند بود، میفهمید که هایکوان عضو باند نیس! در هردو حالت یه جورایی گند زده بود!
و هایکوان یه مأمور آماتور نبود که تو این موقعیتا دست و پاشو گم کنه و خودشو لو بده! پس همون طور که به عقب تکیه میزد، پاشو رو پاشو انداخت، یه لبخند کج مرموز آروم آروم رو لباش جا خوش کرد و یکی از ابروهای بلندشو بالا انداخت:
"این تویی که باید جواب بدی نه من!"
زان جین که از تغییر حالت کوان جا خورده و یه جورایی ترسیده بود، چشاشو باریک کرد و گفت:
"من؟ چرا؟"
کوان لبخند کجشو عمیق تر کرد:
"چجوری باند ما رو میشناسی؟"
حالا زان جین چشاشو گرد کرده و به وضوح عقب کشیده بود:
"باند شما؟"
هایکوان با عقب کشیدن اون جلو اومد و این بار اون زانوهاشو تکیه گاه آرنجاش کرد:
"اوهوم باند ما! و سوالی که باید بپرسم اینه که تو از کجا میشناسیش؟"
حالا کسی که بهت زده و شوکه مونده بود زان جین بود. ولی برعکس کوان این بهت تو چهره اون بخوبی نمایان بود. کوان به این حالتش خندید و از جاش بلند شد که برا جفتشون نوشیدنی بیاره و اینجوری به زان جینم زمان بده تا حرفشو هضم کنه.
زان جین با حالت گنگی به حرکات اون خیره بود، مگه انتظار اینو نداشت؟ اون وقتی میومد اینجا برا هرچیزی اماده بود!
کوان نشست و تو هردو گیلاس یکم آبجو ریخت، یکی از اونا رو به زان جینی داد که با حالت مسخ شده ای دستشو دراز کرده و لیوانو میگرفت. دوباره خندید:
"هی! چت شد؟! نه به اون جسارت اولت نه به این حالت بهت زدگیت! مطمئنم انتظار اینو داشتی، پس تردیدت برای چیه؟"
زان جین آروم سرتکون داد، و با مزه مزه کردن آبجوی تلخ، تلاش کرد با حقیقت اصابت شده بهش کنار بیاد.
هایکوان حالا مطمئن شده بود که زان جین از اعضای اون باند نیست، ولی پس چرا؟ به چه دلیل لعنت شده ای اینجا بود و ازش درباره باند میپرسید؟! چطور بازی رمزارو میدونست؟ تا کجا پیش رفته بود توی تحقیقاتش؟ این سوالا داشتن تلاش میکردن مغزشو سوراخ کنن و به جای دهنش از پوسته جمجمه ش بیرون بیان اما با یه لبخند و یه نفس عمیق جلوشونو گرفت:
"خب زان جین! حالا که فهمیدی من عضو باندم بهم بگو چرا؟ هوم؟ چرا دربارشون کنجکاوی؟! چون خدای من تو حتی عضوشم نیستی! و قوانینشم نمیدونی!"
زان جین آب دهنشو که آغشته به آبجو بود قورت داد و با رخوت و سستی گفت:
"خب، من...اوممم"
کوان کمی اخم کرد، چی باعث شده بود برای گفتنش اینهمه تردید داشته باشه. تو نگاهش اون تزلزل دیده نمیشد ولی حرکات بدنش دودلیشو فریاد میزدن! این یعنی اون مصمم بود ولی چون با مسیر آشنا نبود میترسید! از غریبگی و ندونستن میترسید نه رفتن به اون مسیر!!
نگاه دقیق و ریزبینانه هایکوان معذبش کرده بود، انگار میخواست مستقیم تو مغزش رسوخ کنه و ببینه داره به چی فکر میکنه. خب پس باید راحتش میکرد مگه نه؟ چشاشو بست:
"میخوام وارد باند بشم!"
سه ثانیه سکوت! و بعد:
"چی؟!"
همون طور که انتظار میرفت، متعجب، بلند، و بهت زده!
این یه سناریوی از پیش نوشته شده بود، زان جین چشاشو باز کرد، هایکوان با اخم وحشتناکی بهش خیره شده بود، چیش عجیب بود؟ اون خودش عضو باند بود و حالا که زان جینم میخواست بره تو باند چیز بدی بود؟
ولی زان جین مصمم تر از این حرفا بود، از سکوت هایکوان استفاده کرد:
"کوان گه! خواهش میکنم! من باید وارد باند باشم. هرکاری بگی میکنم. هرکاری."
هایکوان دلش میخواست با دهن باز بخنده، فکر نمیکرد بعد از دروغی که گفت همچین چیزی بشنوه! و حالا باید چطور می پیچوندش؟
"جین! تو چرا.."
حرفشو قطع کرد، واقعا حرف زدن درباره دلیلش اخرین چیزی بود که میخواست.
"گهههه! لطفا! من باید اینکارو بکنم. دلیلشو نپرس."
کوان میدونست پشت این التماس ها و نگاهای مصمم دلیل محکمی خوابیده ولی همچنین میدونست اون تا وقتی خودش نخواد چیزی نمیگه!
"خب زان جین من نمیدونم چقد تحقیق کردی ولی طبق قوانین اینکار خلافه!"
صداش گرم بود و حمایت گرانه، مث یه پتویی بود که دور استرس زان جین می پیچید و گرمش میکرد. با اینحال با چشای سوالی بهش خیره شد. کوان لبخندی به این حالتش زد:
"جین! این باند مث بقیه نیس. اینجا رییس خودش مستقیما به همه چی کنترل داره! و تو این باند هیچ دونفری نمیتونن با همکاری هم کار کنن، یا دو تا از اعضای باند نمیتونن با هم دوست باشن. شاید فقط برای فرستادن پیام یا رمز. اعضای این باند زیاد نیستن. و همشونم از ادمای نابغه و بشدت باهوش تشکیل شدن! قبل ورود بهشم امتحان ورودی لازم داره!"
با این حرف تک خندی زد، و ادامه داد:
"اگه شناسایی بشی یا معرفی بشی یا هرچیز دیگه که تو چشم رییس بری، اونوقت سر راهت پیامای رمزی قرار میگیری به شکلای مختلف! اگه بتونی حلشون کنی میتونی وارد بشی! و بعد از اونم تمام ارتباطات بینتون از همین مسیره. تو مسیر آزمون تو پله های اخرش اگه بتونی رمزا رو بشکونی یه سری نکات آموزشیم توش می بینی که باید برای ورود به باند بلدشون باشی."
زان جینی در حالیکه بشدت کنجکاو شده به نظر میرسید به دقت داشت گوش میداد. هایکوان لبخند کجی زد و گیلاسشو بالا برد:
"خب، فهمیدی؟"
زان جین پلکی زد و سرشو خم کرد:
"عاااا، اوممم، اره. ولی پس یعنی تو میتونی معرفیم کنی؟"
و باز همون تنگنای سخت! چرا این دروغ اینقد ریشه دار شده بود؟ و حالا باید چیکار میکرد؟
"اره میتونم کمکت کنم."
زان جین تو رویاهاشم نمی دید همه چیز انقد سریع پیش بره، و هایکوان هم باورش نمیشد چطور تونسته یه همچین داستانیو سرهم کنه. و فاک بهش قول کمک هم بده! اما شکش به ییبو همچنان سرجاش بود و این قضیه نمیتونست واکنش اون پسرو از ذهنش پاک کنه!
"درباره این قضیه ییبوام..."
زان جین وحشت زده لیوانشو پایین اورد و دستاشو تکون داد:
"نه نه اصلا نمیخوام ییبو چیزی بفهمه! لطفا!"
این بد بود یا خوب؟ اگه زان جین با ییبو حرف میزد شاید از عکس العملاش چیزایی میفهمید ولی اگه واقعا ییبو جزو اعضا بود، میتونس بفهمه کوان دروغ میگه و این همه چیو خراب میکرد. پس اصرار نکرد، به علاوه باید میفهمید رابطه زان جین با این قضیه چی بود!
***
  درو که باز کرد با خونه تاریک و ساکت روبرو شد، امیدوار بود جیانگ خونه باشه تا بتونه این خبر مهمو بهش برسونه، ولی ظاهرا باید منتظرش میموند. کش و قوسی به بدنش داد و به سمت اتاقش رفت، تنها چیزی که باعث شد وسط راه متوقف بشه چراغ روشن اتاق جیانگ بود. کل خونه خاموش بود به جز اونجا. چرا؟ اخمی کرد و محتاطانه وارد اتاقش شد، اطرافو نگاه کرد، و بعد اینکه مطمئن شد خبری نیس، خواست چراغو خاموش کنه و درو ببنده که چیزی روی تخت توجهشو جلب کرد، یه پاکت نامه!
قلب هایکوان تو سینه ش فرو ریخت. قدماش یاریش نمیکردن که جلو بره، و کلمات ناخوداگاه رو لباش جاری میشدن:
"نه جیانگ، نه! تو نمیتونی!"
به تخت رسید و پاکتو از بالا نگاه کرد.

Parallel Confluence Where stories live. Discover now