چپتر هشتم/ اوضاع قاراشمیش

23 7 0
                                    


با حس گزیدگی پاش توسط یه چیز تیز، حیرت زده سرشو برد زیر میز، و بله کی میتونست باشه غیر اون شیائو ژان آزاردهنده؟ نامحسوس چشاشو چرخوند و سعی کرد بدون جلب توجه چنگالشو برداره و ببره زیر میز، و با یه قیافه ناخوانا جنگ چنگالی رو با اون عوضی شروع کنه!
سانس هنوز شروع نشده بود و اون چهار نفر توی بوفه استخر نشسته بودن و حرف میزدن. هرچند بهتره بگیم هایکوان و زان جین حرف میزدن و ییبو فقط گوش میداد، البته اگه پسر روبروش حواسشو پرت نمیکرد!
با سوالی که هایکوان از زان جین پرسید، لحظه ای غفلت کرد و تو همون فاصله ژان با نیشخند آزاردهنده ش چنگال ییبو رو کنار زد و چنگالشو محکم تو زانوش فرو برد.
آب میوه ای که چند لحظه پیش چند جرعه ازش نوشیده بود پرید تو حلقش و شدیدا به سرفه افتاد. و داشت فک میکرد این بهتر از این بود که یه دفه بی دلیل و مسخره و با صدای بلند داد بزنه، اخ!
دستشو بالا اورد تا نشون بده چیزی نیست و اونا به حرف زدن ادامه بدن، هرچند که هنوز نگران دوستش بود چون میدونست موضوعی وسط کشیده شده که باب میلش نیس و ناراحتش میکنه.
زان جین با لبخندی که حالا به وضوح کمرنگ تر از لحظات پیشش بود، مشغول بازی با کیکش شد، ولی اون زان جین بود کسی که هرگز ضعف نشون نمیداد!
"اومم! خب راستش من با مامانم زندگی میکنم."
هایکوان با صدای محتاطی پرسید:
"پس بابات..."
سوال کامل نشده، جوابش توسط زان جین داده شد:
"خیلی سال پیش ترکمون کرد."
و بعد انگار که داره حرف خودشو تأیید میکنه، به کیکش خیره شد و سرتکون داد. نگاه ییبو دلسوزانه به تنها رفیق و برادرش بود که ژان باز طاقت نیورد و با یه ضربه اونو متوجه خودش کرد. ییبو لبشو گاز گرفت و برا اینکه از شدت حرص و عصبانیت داد نزنه چنگالو فشار داد و آبمیوشو یه نفس سر کشید.
"اوه! من متاسفم!"
این صدای شوکه و ناراحت کوان بود.
"اوه ممنونم گه!"
واااات؟؟ ییبو با چشای گرد شده به زان جین نگاه کرد، اما اون انگار همچنان خیره شدن به کیکو به همه چی ترجیح میداد. از کی تا حالا یه غریبه که یه هفتم نیس می شناختنش، شده گه؟ اونم برا کی؟ زانجین؟؟
ژان با چنگالش دوباره اونو متوجه خودش کرد و با صدای بلند پرسید:
"هی! چی شده که چشات باز داره میفته کف زمین؟"
سرتکون داد که از چشای تیزبین هایکوان دور نموند:
"چیزی شده؟"
ییبو هول شد، یه خنده مصنوعی کرد و گفت:
"هیچی یکم ذهنم درگیره!"
زان جین نگاه نگرانشو بالا اورد، دوست عزیزش تو همه حال نگران و به فکرش بود! تماشای این صحنه و دیدن قیافه دست پاچه ییبو واسه ژان زیادی خنده دار بود، طوری که صدای بلند خنده های مسریش تو گوش ییبو می پیچید، و اون نمیدونست اون لحظه گریه کنه یا بیخیال همه چی بشه و بخنده 'چرا اینطوری می خنده!'
هایکوان هم سری تکون داد و بعد دوباره رو کرد به زان جین و درحالیکه مخاطبش هردوشون بود پرسید:
"میگم شماها تفریح و سرگرمیتون چیه؟"
ییبو جوابی نداد، اصن مگه جوابی داشت که بده؟ اگه میخواست رو راست باشه باید بگه تنها سرگرمی این روزاش همین جوون آزاردهندس که روبروش نشسته و با نیش باز و سرکج شده بهش خیره شده! وگرنه مدتها بود که از اخرین تفریحش با زان جین میگذشت و اون حتی به یاد نمیورد کجا رفتن!
زان جین با همون لبخند و چشایی که برق میزد جواب داد:
"خب تفریح که خیلی وقته به لطف ییبو نداشتیم! ولی من تو وقتای بیکاریم فیلم می بینم و کتاب میخونم!"
ییبو لبخند شرمنده ای زد و سرشو پایین انداخت، دوستشو خیلی اذیت کرده بود مگه نه؟ هایکوان لبخند نصفه ای به حالت ییبو انداخت، چقد  این پسر سخت بود نفوذ بهش، و چقد حرف تو نگاه خستش پنهان شده
بود.
"اوه! چه جالب! منم اهل کتاب و فیلمم! اخرین کتابیم که خوندم when the Falling Ashes well be Black  بود."
و با گفتن این حرف نگاه دقیق و نافذشو به عکس العمل ییبو دوخت.
اما قبل اون صدای افتادن چنگال تو گوشای هر سه تاشون پیچید و باعث شد ییبو نگاه متعجبشو بیاره بالا و به ژانی خیره بشه که با نگاهی مات و پوچ به دهن هایکوان چشم دوخته بود.
ییبو تازه به خودش اومد و وانمود کرد چنگال خودش بوده که افتاده و خم شد که برش داره. هایکوان با این عکس العمل ییبو دقیق تر و با چشای باریک شده نگاش کرد، Black Ash  اسمی نبود که هرکسی بشناستش و هایکوان با اوردن این اسم ریسک بالایی رو به جون خریده بود، و حالا با عکس العمل ییبو شکش کم کم داشت به یقین تبدیل میشد که اونم جزو همین بانده و یا حداقل چیزی ازشون میدونه. جو بینشون خیلی بی دلیل سنگین شده بود، هایکوان با دیدن سکوت زان جین و ییبو با خنده گفت:
"خب شما بگید."
ییبو ولی انگار کر شده بود، و چشاشو از رو ژانی که تکون نمیخورد برنمیداشت، 'چه اتفاق فاکی افتاد دقیقا؟ یعنی چیزی یادش اومده؟'
داشت میمرد که اینا رو بپرسه ولی شرایطش اصلا مناسب اینکار نبود.
حتی وقتی با چنگالشم بهش زد تاثیری نداشت، پس سعی کرد نگاه زیر چشمیشو از روش برداره و به اون دو نفر خیره بشه، و با هرجون کندنی تو بحثشون شریک بشه.
ییبو با اعصابی متشنج و حواسی پرت جواب داد:
"راستش تقصیر منه. من انقد بی حوصله شدم این مدت که با جین هیچ جا نرفتم و هیچ تفریحی باهم نداشتیم. کتاب خوندنم دوست دارم ولی اگه وقت داشته باشم. فیلمم چون از بچگی با زان جین دیدم فقط با اون میتونم ببینم."
همه این جمله ها رو پشت سر هم چید و تحویل اون دوتا داد تا حواسشونو از حال پریشونش پرت کنه. و هایکوان هوش اون بچه رو تحسین میکرد. اینکه چطور سعی کرد با حرف زدن و جواب دادن دقیق به سوالش حواسشو از حالش پرت کنه. میدونست اون یه چیزیش هست!
درست از بعد اینکه اون اسم کتابو اورد حالش اینطوری شده بود، فقط ایا این همون عکس العملی بود که منتظرش بود؟
زان جین داشت با نگاه محبت آمیزی بهش نگاه میکرد، و هایکوان درک میکرد عمق این محبتو! چون براش آشنا بود، و با گوشت و پوستش عجین شده بود. یه جور مراقبت و محبتی که باهم آمیخته شده. و برای همین اون پسر با اون چال های زیباشو خیلی خوب درک میکرد. عمق محبتی که موازی بود با عمق تنهاییش. هرچقد که نگران رفیقش بود و دوسش داشت همونقدرم تنها بود. و همه درداشو برا خودش نگه میداشت.
اون لبخندای آرامش بخش و قوی نمیتونس کوانو گول بزنه چون بخاطر خدا اونم دقیقا از همین لبخندا سالها بود استفاده کرده بود!
و چه دردی وجود داشت پشت اون لبخندا و درون اون چال های عمیق؟
"هی هی بو بو! من کی اعتراض کردم؟ ادم به برادرش اعتراض میکنه مگه؟ تو هروقت بخوای من هستم برات دیوونه! عین غریبه ها رفتار نکن با من!"
و بعد با حالت بامزه ای اخم شیطونی کرد و لباشو پیچ داد.
"شما رو که می بینم یاد رابطه خودم و برادرام میفتم."
بغض کرده بود و ابایی هم نداشت از اشکار شدنش. با صدایی که به وضوح می لرزید ادامه داد:
"البته یکیشونو چن سال پیش از دست دادم."
حالا سرش پایین افتاد، موهاش رو پیشونیش ریخت، و شونه هاش لرز بدی گرفت، گریه نمیکرد، ولی محض رضای خدا چرا گفتنش اینهمه سخت بود؟ جیانگ چه حسی داشت پس؟ اون هم عشقشو از دست داده بود هم صمیمی ترین رفیقشو!
ییبو و زان جین هردوتاشون شدیدا تحت تأثیر قرار گرفته بودن، ییبو خواست چیزی بگه که زان جین اشاره کرد ساکت باشه و خلوتشو به هم نزنه. چطور اینقد اونو بلد بود؟ خودشم نمیدونست. فقط به طور غریزی
جلوش اینطور میشد. انگار اون مرد روبروش خودش بود که جلوش نشسته بود و همچنان سعی میکرد خودشو نگه داره تا فرو نریزه و از هم نپاشه. و اینو جین خوب حس میکرد. مث همین حالا که میدونست اون به تنهایی نیاز داره ولی از طرفیم نمیخواد که معذب باشه، پس زان جین تصمیم گرفت حرف بزنه، با ملایمت کمی سرشو خم کرد و یکی از ابروهاشو بالا انداخت:
"اوممم، میتونی رفیقتو بیاریش یه بار ببینیمش و باهاش اشنا شیم." کوان به زحمت آب دهنشو قورت داد و تلاش کرد به گونه های لعنتیش فشار بیاره که کش بیان و یه لبخند مصنوعی روی لباش بشونن، زان جین از این تلاشش لبخند زد و سرشو پایین انداخت.
"حتما! چرا که نه؟!"
و لرزش صداش، به طرز دردناکی سوهانی بود روی جو بینشون.
ییبو به زحمت تلاش کرد به روبروش نگاه کنه، ولی ژان نبود. سریع سرشو بالا آورد و اطرافو چک کرد، ولی ژان رفته بود!

Parallel Confluence Where stories live. Discover now