چپتر اول/ مزاحم

105 15 9
                                    

کلافه شد و با لحن جدی تر و صدای بلندتری گفت: 

"چقد بگم دستتو صاف نیار بالا ، دستت باید تو آب کلید بزنه، آب جمع بشه و بعد بشدت به عقب هدایت بشه تا با شتاب بیشتر به جلو حرکت کنی. چرا باز کارخودتو میکنی. بیا بالا ببینم."
پسر اصلا گستاخ نبود، جلسه اولش بود و مشخص بود استرس داره. و ازشانس بد، گیر سخت گیرترین مربی هم افتاده بود ؛ وانگ ییبو.
به سرعت بالا اومد و کنارش وایساد تا اونو بیشتر از این عصبانی نکنه ،با اینحال کمی تو خودش جمع شده بود، ییبو فهمید اما خودشو نباخت ومحکم تر گفت:
" بدم میاد چند بار یه چیزو تکرار کنم. اگه نفهمیدی موردی نداره بازم میگم. ولی وقتی توضیح میدم و میگی فهمیدم و باز کار خودتو میکنی رواعصابه." پسر کم سن تر سرتکون داد و موهای یک دست مشکیش کمی تو هواتکون خورد. هم قد ییبو بود و پوستی روشن تر از اون داشت .
"خب حالا یه بار از روبرو نگام کن، یه بار از کنار، یه بارم میرم تو آب.هرجاشو نفهمیدی بگو."
دو قدم عقب رفت، دست هاشو بالا اورد و به نوبت با هرکدوم ازاونا دریل دست کرالو نشون داد.
"دستا صاف، جلو ، سر پایین، با دست راست کلید میزنی تو آب ، آبوجمع میکنی تو شکمت بعد با فشار میدیش عقب. بعد دست چپ . "
به پهلو چرخید و دوباره حرکتشو تکرار کرد . کلاه و عینک فونیکسشو برداشتو همونطور که بازم در حال توضیح بود به سمت لبه استخر رفت. عینکو رو سرش گذاشت و قبل اینکه رو چشاش تنظیمش کنه از گوشه چشم به پسر چشم دوخت ، دست هاشو جلو آورده و مشغول تمرین بود:
"اسمت چی بود؟"
پسر کم سن تر همون طور که با دستاش دریل کرال میزد، گفت:
"لی چنگ."
"خوبه لی چنگ، خوب نگا کن ببین چطور میرم. اما نه از اونجا، بیاتو آب از زیر آب دستمو ببین."
به ساعت نگاهی کرد و به حرفه ای ترین و نرم ترین شکل ممکن درون آب شیرجه زد. هرچقدم که دیر شده بود، این پسرک خنگ باید این دستویاد میگرفت. کلاهشو درآورد و روی میز پرت کرد ، زان جین با دو ماگ قهوه وارداتاق مخصوص مربیا شد، و بادیدن وضعیت ییبو خندید.
"چته؟"
در کمدو با خشونت باز کرد:
"بخاطر یه بچه سوسول و مدیری که گدای پوله چرا من باید از ساعت کاریم بزنم و بیام اینجا؟"
همون طور که ییبو حرف میزد زان جین ماگ ها رو روی میز گذاشت، به سمت دری که رو به استخر باز میشد رفت و بعد از نگاهی به لی چنگ که با کمی ترس و مظلومیت به اون خیره شده بود ، اونو بست. قبلا هم تو این استخر بود، و میدونست مربی وانگ بشدت سخت گیر و خشکه ،تا بحال خنده اونو به جز موارد معدودی مث وقتی که با دوستاش بود،ندیده بود. برگشت ، ییبو دست به سینه به کمدش تکیه داده بود .
"مگه عجله نداشتی ؟"
نگاهش به زان جین نبود.
"خیلی ترسیده؟"
به سمت ماگ خودش رفت.
"خودت چی فک میکنی؟روز اولش بود مثلا."
پوفی کشید و حوله شو برداشت .
"حداقل دریل کرالو یاد گرفت ."
"یعنی نمیای دگ ؟"
دستش به دستگیره نرسیده متوقف شد، برگشت و همونطور که لب ولوچشو با نفرت جمع میکرد غرید:
"من به هیچ خری باج نمیدم، اگه منو میخواد ننه بابای این بچه سوسولو باید راضی کنه نه اینکه زمین زیر پاشونو لیس بزنه به خاطر پول. اگرم نمیخواد یه مربی دیگرو برداره ."
و اونقد سریع به داخل حموم رفت که اگه حرفاشو به یه جمله تبدیل میکردید فرصت نمیکردید نقطه اخرشو بذارید!
کولشو یه بار دیگه روی شونه ش جا به جا کرد. مطمئن بود صورتش سرخ شده . از چی ؟ دوشی که گرفته بود؟ دعواش با اون مردک احمق یا سردرد همیشگیش ؟ این سردردا و کابوسای لعنتی تا کجا میخواستن همراهش برن؟ جوری با روحش عجین شده بودن انگار از لحظه به دنیا اومدنش به عنوان اعضای اضافی به بدنش پیوند خورده بودن. همینطور که در اون هوای نسبتا سرد با آروم ترین قدم هایی که در دنیاوجود داشت راه می رفت، ناگهان توقف کرد چشاشو بست و وارد کافه ای شد که قبل از این حتی نمیدونست اونجا وجود داره .
بس بود، نبود؟ تا کجا میخواست به این سردردای لعنتی اجازه کنترل افسار بدنشو بده . قرص نمیخورد ، عوضش جور دیگه ای باید آروم میگرفت . پشت سومین میز نشست و از پنجره به اون ماشینای لعنتی خیره شد . یکی از همینا بود... که ده سال از 22 سال زندگیشو دزدیده بود، و به جاش دوازده سال کابوس و سردرد باقی گذاشته بود .
"قربان چی میل دارید"
سرشو برگردوند و اول با قیافه ای مبهم و بعد انگار به خودش اومده باشه با شرمندگی به اون دختر نگاه کرد و سرتکون داد.
"میشه برام آب پرتقال بیارید و توش یکم لیموترش و کرفس اضافه کنید؟"
دختر همونطور که مینوشت، سرتکون داد و همزمان گفت :
"همین قربان؟"
ییبو آروم سرتکون داد و به گفتن متشکرم اکتفا کرد .یعنی هنوز به این زندگی لعنت شده چیزیم بدهکار بود ؟ حتی به یاد نمیورد با صمیمی ترین دوست زندگیش چطور آشنا شده بود. و چقدر زان جین بعد از تصادفش تلاش کرده بود خودشو به ییبویی نزدیک کنه که به مراتب تودارتر و ساکت تر شده بود. و ییبو در اون سن کم احساسات مختلف ترس ، آشفتگی، سردرگمی، تنهایی و ناامنی رو به معنای واقعی کلمه حس کرده بود . اما انگار اینا بسش نبود. هرشب کابوسای لعنتی که هیچکدوم هم تو ذهنش باقی نمیموند مثل لشکر زامبیا بهش حمله میکردن و این حقیقت تلخو دوباره و دوباره بهش یاداوری میکردن. انگارهیچ جوره قرار نبود به زندگی عادی و نرمال برگرده. پوزخند کجی زد؛ زندگی عادی ای که حتی اونو به یاد هم نمیورد، اما ییبو نمیدونست روزهایی که می گذروند فقط آرامش قبل از طوفان زندگیش بودن.آرامشی که دوازده سال طول کشیده بود.
"بفرمایید قربان سفارشتون."
با صدای دختر تکونی خورد و بعد از تشکر دست هاشو دور لیوان بلندحلقه کرد و با انگشتاش روی اون ضرب گرفت.
"چه بد سلیقه! اه اه ریدم تو سلیقت."
با شنیدن این جمله اونم از فاصله ای بسیار نزدیک چشاش گرد شد، اخم ریزی کرد و سرشو با احتیاط بالا اورد. تعجب کرده بود؟ قطعا این که یه دفه یه نفر روی صندلی روبروییت بشینه و با این لحن درباره چیزی که سفارش دادی نظر بده حیرت آور بود.اما مرحله ای شگفت آور قضیه هنوز مونده بود.
"ببخشید؟"
فرد روبروش در لحظه خشک شد. چهره بی حوصلش به آنی از هم باز شد و چشاش طوری گشاد شده بود که اگه بیشتر ادامه میداد احتمال از هم گسیختگی اونا حتمی بود.آب دهنشو قورت داده، نداده از جا پرید، به وضوح تو جاش تلوتلو میخورد، حالتاش طوری تناقض داشتن انگار خبر مرگ نزدیک کسش روشنیده و بعد چند دقیقه به او خبر دادن که اشتبا شده و اون از مرگ برگشته. "تو..تتتتو تو..."
ییبو بیشتر اخم کرد.
"چته حالا تف تف میکنی؟"
اما شخص حیرت زده قصد نداشت بازی تو گفتنو تموم کنه.
"تو..تو.."
ییبو دیگه مطمئن شده بود با یه دیوانه طرفه و این اخرین چیزی بود که بهش نیاز داشت. سردردش تبدیل به تهوع و سرگیجه شده بود، آبمیوشو تا نصفه سرکشید و بعد پرداخت صورت حساب با اعصابی خوردتراز قبل درو با فشار باز کرد و خارج شد.

Parallel Confluence Where stories live. Discover now