«قسمت دوم|خاطرات»

6K 1K 165
                                    

چقدر گذشته بود؟؟
یک دقیقه؟!نیم ساعت؟؟یک ساعت؟!

هوای اتاق کاملا تاریک شده بود و دید خوبی به ساعت مچیش نداشت...
استرس به قلبش چنگ می زد...

ولی بازم سعی می کرد که با افکار مثبت خودش رو آروم کنه...
از ماه شیشم به بعد استرس و اضطراب درست مثل سم برای جنین توی شکمش کار می کرد...

تهیونگ دستش رو ، روی شکمش گذاشت و نوازش کرد...
خودش هم باورش نمی شد که چرا اینقدر به بچه توی شکمش عادت کرده ، درحالی که فقط چهار ماه هم از وقتی فهمیده بود گذشته...

ناگفته نماند ، تا ماه سوم نمی دونست می خواد بچه رو نگه داره یا نه...

ولی الان برای آرامش گرفتن ، به این بچه نیاز داشت...
تهیونگ:ببخشید کوچولو که اینقدر با استرسم بهت فشار میارم ، حتما تو هم حسش می کنی مگه نه؟!

کمی مکث کرد و بعد ادامه داد...
_:ببخشید که از همین الان بابای خوبی نیستم...

وقتی جوابی از طرف جنین دریافت نکرد ، فهمید که حتما کوچولوش  توی خواب عمیقی فرو رفته...

تهیونگ:یعنی شبیه کدوممون میشی؟! من یا بابات؟! امیدوارم مثل بابات جذاب و خوش هیکل بشی ، یه آلفای قوی. ولی اخلاقت هیچ وقت مثل اون نشه...

باز هم فکرش داشت به پنج ماه قبل برمیگشت...
روزای که رنگ خوبشون رو از دست میدادن...
دیگه اون خونه بوی خوشبختی نمی‌داد...
دیگه صدای خنده های جفتشون تا فلک نمی رسید...

فقط صدای داد و بیداد و دعوا های مکرر...
سر موضوع های ابتدایی و بچگانه که حتی فکرشونم آدمو به خنده میندازه..
جونگکوک عوض شده بود...

«فلش بک به پنج ماه قبل»

گوشه اتاق نشسته بود و توی خودش مچاله شده بود...
این بار دوم بود که توی امروز ، دعوا میکردن...

هیچکس باورش نمیشد ، جونگکوک و تهیونگی که بین دوستاشون به لیلی و مجنون معروف بودن ، یک روز سر شکستن یک بشقاب باهم دعوا کنن یا حتی سر بلند بودن صدای تلویزیون...

هیچ کس باور نمی کرد...

ته دلش همونقدر که از آلفاش به خاطر تندخویی های عصبانی و ناراحت بود ، همونقدر هم براش نگران بود..

صحنه آخری که امروز از جونگکوک دیده بود ، صحنه ای بود که اون با عصبانیت کت مشکیش رو چنگ و از خونه بیرون زد...

تهیونگ: گوکی من چه اشتباهی کردم که مستحق این طور رفتار تو و سرد شدن هاتم؟؟
کم کم اشک توی چشماش حلقه زد...

فین فین کنان سعی می کرد جلوی آبریزش بینیش رو بگیره که صدای باز شدن در خونه به گوشش رسید..

آروم بلند شد و با خودش زمزمه کرد...
تهیونگ: هی مرد ، فقط که نباید تو منتظر معذرت خواهی باشی ، حالا نوبت توئه که از دلش دربیاری.

𝑻𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒅𝒎𝒂𝒏 𝒘𝒉𝒐 𝒃𝒆𝒄𝒂𝒎𝒆 𝒂 𝒇𝒂𝒕𝒉𝒆𝒓✔︎Where stories live. Discover now