«پارت هفتم|تنهایم نگذار»

5.2K 910 88
                                    


تهیونگ اون روز تا آخر های عصر حالش خوب نبود..
به صدای آروم حرکت پا هم حساس شده بود..

بد اخلاقی می کرد و برعکس هر روز سینی میان وعده های رو پر پس می فرستاد...

میلی به خوردن غذای که جونگکوک براش درست کرده و بود و جلوش گذاشته ، نداشت و با اخم های گره خورده به ظرف نگاه می کرد...

جونگکوک ظرف پر از سوپ گوشت گاو رو روی میز گذاشت و روی صندلی جفت تهیونگ نشست..

کاسه تهیونگ بدون پرسیدن که چی می خواد ، برداشت و پر از برنج دم کشیده کرد و سرجاش برگردوند..

کاسه خودش رو هم پر کرد...
ولی نمی تونست این موضوع رو انکار کنه که از سکوت تهیونگ ناراحت و دلش می خواست حرفی بزنه و بحثی بینشون شروع شه...

و حتی حس می کرد دلش برای صدای تهیونگ هم تنگ شده..

چاپستیک های خودش رو برداشت.

نگاهی به تهیونگ انداخت که با اخم و بدون حرف به کاسه سوپش خیره شده..

جونگکوک: تدی بر ، نمی خوای شروع کنی!؟

تهیونگ: نه ، میل ندارم ممنون..

بعد از مکث کوتاهی امگا باهمون صورت در هم رفته از پشت میز غذاخوری بلند شد و به سمت اتاقش رفت...

جونگکوک: کجا میری ؟!‌ وایسا حداقل چند لقمه کوچیک هم که شده بخور.

تهیونگ دستگیره اتاق و توی دستش فشرد..
نمی دونست چرا با شنیدن هر کلمه ای که جونگکوک می گفت ، عصبانی میشد و دلش می خواست سرش داد بزنه؟!

امگا با تحکم کاملا مشهودی توی صداش جواب داد.
_:گفتم نمی خورم ، یعنی نمی خورم بفهم..

و سریعا وارد اتاق شد و در رو به هم کوبید...

آلفا کاملا گیج شده بود..
تهیونگ امروز بی خود و بی جهت مثل قبل بداخلاق شده بود..
بهش محل نمی داد و حرف نمی زد...
زیادتر می خوابید و وقتی گفت« باید توی خونه راه بره» با جواب «حالش رو ندارم» امگا روبرو شد..

چرا...؟!
چرا باید از دستش عصبانی بشه..؟!
مگه کار اشتباهی کرده بود؟!
یا شاید حرف بدی زده؟!

فکر جونگکوک سوار بر موج های خروشان خیالاتش ، به هر جایی می رفت..
دست خودش هم نبود...
تمام کارای که امروز کرده بود رو یه بار دوره کرد تا شاید یک نکته منفی پیدا کنه ولی بازم هیچی...

با صدای زنگ گوشی ، از خیالاتش فاصله گرفت..
باز هم مزاحم همیشگی..
به خاطر اتفاق افتاده ، حتی حوصله  نوشتن پیام  تحدید آمیز و یا حتی فحش رو هم نداشت...

پس بلافاصله تماس رو ریجکت و گوشیش رو خاموش کرد...

حالا باید چیکار می کرد؟!
بهتر نبود که با تهیونگ حرف می زد؟!
شاید باید کمی صبر می کرد بعد..

𝑻𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒅𝒎𝒂𝒏 𝒘𝒉𝒐 𝒃𝒆𝒄𝒂𝒎𝒆 𝒂 𝒇𝒂𝒕𝒉𝒆𝒓✔︎Where stories live. Discover now