part1: the new teacher

3.7K 352 13
                                    

آدمیزاد تمو زندگیش رو صرف دویدن برای اهداف میکنه
اهدافی که اونو کامل کنه
مهم نیست کجا ... با چه شکلی ... و با چه ظاهری به دنیا اومدی.
تو باید برتر باشی ...باید عالی باشی ... باید زیبا باشی.
این فشاریه که جامعه روت میذاره و براش اصلا مهم نیست که بازوهات توان کشیدن این بار رو تا آخرعمرت داره یا نه
اون از اینو میخواد ... تو باید کامل باشی

سرش رو به شیشه اتوبوس تکیه داد چند ایستگاهی تا مقصدش مونده بود ... به قطرات ریز بارون روی شیشه اتوبوس نگاه کرد
میدونست که قراره شدید تر بشه و از همین الان نگران این بود که لباس هاش کثیف و گلی بشه
بدی لندن همین بود همیشه گرفته و بارونی بود خصوصا تو این وقت سال ...
توی ذهنش لندن رو یه آدم افسرده و غمگین تصور میکرد که خیلی وقته کسی لبخندش رو ندیده.

از اتوبوس پیاده شد و کلاه سوییشرتش رو سرش کرد تا موهاش خیس نشه.
درست حدس زده بود بارون کمی شدت گرفته بود .. با احتیاط قدم برداشت تا سهوا توی چاله آب نره و آب به لباس نپاشه.
بعد از چند دقیقه پیاده روی به مقصدش سالن تمرینات باله رسیده بود.
توی رختکن جمعیت زیادی بودن که اکثر اون ها رو دختر ها تشکیل میدادن
این خوب بود که جز معدود کسایی از همجنس هات باشی که به این هنر رو میارن
ولی دخترا گاهی اوقات میتونن بدجنس باشن ...
وسایلش رو داخل کمدش گذاشت و درش رو بست
میتونست چهره از خود راضی دختر رو که به کمد کناری تکیه زده بود و پوزخند میزد رو ببینه ..و ولی سرش رو پایین انداخت ، میدونست قراره حرف های نیش دارش رو بشنوه.
_ اوههه پسر کوچولو مامانی اومده ... درست سر وقت!
جیمین نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین نگه داشت ... جسیکا یکی از دختر هایی بود که به شدت از جیمین متنفر بود ... شایدم جیمین براش یه تفریح برای اذیت کردن محسوب میشد.
جسیکا : شاید ... بهتر باشه دختر کوچولو صدات کنم ... اون عضوت ... چندان هم به دردت نمیخوره
جیمین ریز لب غرید : تمومش کن جسیکا!
جسیکا خندید و به همراهش چند تا از دختر های نزدیک بهش هم خندیدن ... جسیکا تکیه اشو از کمد گرفت و از کنار جیمین رد شد و تنه ای بهش زد.
خسته از تمام حرف هایی که از بقیه میشنید خودش رو روی نیمکت رختکن انداخت و مشغول بستن بند های کفش باله اش شد.
باله چیزی بود که اون رو زنده نگه میداشت، چیزی بود که روحش رو نوازش میکرد ، چیزی بود که برای یاد گرفتنش تو روی مادرش ایستاده بود ...


تمرین شروع شده بود...  روی انگشت های پاهاش ایستاد ...پای راستش رو تکیه پای چپش کرد و دستاش رو تکون داد
ذهنش رو آزاد گذاشت تا غرق در حرکاتی که انجام میداد بشه
دوست داشت کل زندگیش رو اینطوری بگذرونه
استاد وسط سالن ایستاد و با لبخند به شاگرد ها نگاه کرد...
استاد بلک مدتی بود که شایعه بازنشستگیش تو گوش بچه های پیچیده بود ... اون عمرش رو پای این حرفه گذاشته بود.
استاد بلک : این مدتی رو که باهاتون گذروندم بهترین زمان آموزشم رو داشتم ... ولی پایان زمان کاری من هم فرا رسیده ... بدن من  برای این هنر زیادی پیر و شکسته شده ... از جلسه بعدی استاد جدیدی برای آموزش به شما میاد که از من جوان تر و به مراتب بهتره ... از شما خداحافظی میکنم و آرزو دارم شما رو روی استیج برترین ها ببینم ...
شاگرد ها دست زدن تک به تک یاد دو نفر دو نفر جلو میرفتند و از استاد خداحافظی میکردن و سالن رو ترک میکردن.
جیمین جز نفرات آخری بود که با استاد خداحافظی میکرد.
تعظیمی به استاد کرد.
جیمین : استاد .. ازتون بابت تمام درس هایی که طی این سال های طولانی به من دادید ممنون .. بدون شما امکان پذیر نبود ...
استاد : اوه جیمین پسرم ... تو خودت نور درونی رو برای این هنر داشتی ... من فقط راهنماییت کردم که ببینیش
جیمین لبخند مصنوعی زد ... البته که حرف استاد بلک رو باور نمیکرد ... شاید به خاطر این بود که وقتی بچه تر بود و اجرا داشت خانواده اش برای دیدن اجراش نیومدن .. چون مادرش میگفت افتخار نمیکنه که پسرش رو در حال انجام کاری که به جنسیتش نمیخوره ببینه ...
استاد : از تو به استاد جدیدت زیاد گفتم ... تو یکی از بهترین شاگردامی
جیمین لبخندی زد و تشکر کرد ...

*******

کفش هاش رو کنار در جفت کرد ... به محض ورود به خونه مادرش رو دید که برگه ای دستش گرفته و با غضب نگاهش میکنه.
جیمین : اوما ... چیزی شده ؟
مادرش سری تکون داد
اوما : چه چیزی بدتر از اینکه تو باز هم زبانت رو کم گرفتی ؟
جیمین شرمنده سری پایین انداخت ...
جیمین : ولی فقط دو نمره کم ...
اوما : اهمیت نمیدم چنذ نمره کم گرفتی ... مهم اینه که کم گرفتی! این یعنی به خوبی تلاش نمیکنی
جیمین تلاش میکرد خیلی زیاد ... درس ها براش سخت بودن ... ولی اون تلاشش رو میکرد .. چیزی که مادرش نمیدید.
جیمین : دیگه تکرار نمیشه...
جیمین آروم گفت و سعی کرد که با دادن حق به مادرش از ادامه دعوا جلوگیری کنه .
اوما: بهتره همینطور باشه، من یه پسرعالی میخوام نه یه رقاص بی سواد ،تو هفده سالته یه کم بالغ فکر کن!
شاید در ظاهر با خواسته ی جیمین که بتونه کلاس باله اش رو ادامه بده موافقت شده بود ... اما در باطن این ها حرف هایی بودن که جیمین همیشه برای دنبال کردن علاقه اش میشنید.
توی اتاقش رفت و تا تکالیف فرداش رو انجام بده

*****

صدای کوبیده شدن در اتاق و صدای اوما یا صدای آلارم ساعتش قاطی شده بود چشم هاشو باز کرد ... حس میکرد کل شب رو فقط تونسته یک دقیقه بخوابه.
به ساعت کنار تخت نگاه کرد و به سرعت از جاش بلند شد.
دیرش شده بود ...پس غرغر های اوما هم برای همین بود
همزمان با بستن دکمه های لباسش به ساعتش چشم دوخته بود که از این دیر نشه و دعا میکرد که بتونه زود خودش رو به مدرسه برسونه
کیفش رو از روی چنگ برداشت و اتاق بیرون و سمت در خون رفت ... تا وقتی که در خونه کامل پشت خودش ببنده صدای غر غر اوما رو پشت سرش میشنید
با تمام سرعتی که میتونست به خرج بده سمت مدرسه اش رفت
وقتی که به مدرسه رسیده راهرو ها خلوت بود و اکثر بچه ها سر کلاس رفته بودن
ولی اونقدرا هم دیر نکرده بود
سمت کلاسش قدم برداشت .. ولی با دستی که روی شونه اش نشست نفسش بریده شد و سریع به عقب برگشت و هینی گفت
جونگکوک دستش رو عقب کشید.
جونگکوک : عا... متاسفم ترسوندمت هیونگ ؟
جیمین دستش رو روی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید
جیمین : اوه .. جونگکوک تویی ؟ سکته کردم !
جونگکوک ریز خندید که دندون های خرگوشیش معلوم شده
جونگکوک تنها دوست جیمین بود که تونسته بود بهش اعتماد کنه درسته که یک سال ازش کوچیک تر بود ولی همه کار برای اینکه جیمین احساس امنیت کنه انجام میداد
جونگکوک نگاهی به پیرهن جیمین انداخت
جونگکوک : عجله داشتی ؟
جیمین نگاهی به پیرهن انداخت و متوجه شد وقتی که عجله کرده دکمه های پیرهنش رو جا به جا بسته
جیمین : اوه آره ... یه کمی دیر از خواب بیدار شدم
جونگکوک : برات درستش میکنم هیونگ کوچولو
جلو اومد و دکمه های پیرهن جیمین رو درست کرد جیمین میتونست کبودی کمرنگ روی گونه ی پسر رو ببینه، اخمی کرد
جیمین : کوک ... گونه ات ..
جونگکوک با تعجب سرش رو بالا آورد قدمی عقب رفت و لبخند استرسی زد.
کوک : چیزی نیست
جیمین : بازم با کسی دعوا کردی ؟
کوک سرش رو پایین انداخت.
اون گاهی با بچه های مدرسه دعوا میکرد وبیشترین دلیلش دفاع کردن از جیمین بود .
جیمین ظاهری خلاف جنسیتی بود داشت ...
ظریف ... زیبا ... لطیف ... ضعیف ...
این ویژگی های یه شکار خوبه برای شکارچی هاست و جونگکوک اصلا از این موضوع خوشحال نبود .
جیمین : کوکی مهم نیست اونا راجعم چی میگن باشه ؟
جونگکوک : ولی اونا...
جیمین : مهم نیست کوکی ، اونا مغزای کوچیک و دهنای گشادی دارن نه ؟ اینو خودت بهم گفتی .
جیمین گفت و لبخند لطیفی زد.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و با سر حرف جیمین رو تایید کرد
کوک : خب ... درست میگی ، بیا بریم سر کلاس داره دیر میشه ..
********
دنبال اتوبوس دوید ولی بهش نرسید ...
ناامید سرجاش ایستاد و دستاش رو روی سرش گذاشت باور نمیشد یه اتفاق تو یه روز بیوفته و برای تمرین باله تاخیر داشته باشه .
دور و برش رو نگاه کرد  و تاکسی ای دید که از دور داشت میومد.
دستش رو بالا برد و جلوی راهش ایستاد ... به محض ایستادن تاکسی سوارش شد و سعی کرد نفس هاشو منظم کنه .
وقتی به رختکن رسید اکثر شاگرد هارو آماده برای تمرین دید
سریع سمت کمدش رفت و درش رو باز کرد تا وسایلش رو توش بذاره.
_ اوه خدای من!! باید ببینیدش ، اون جذابه!
یکی از دخترهای گروهی از بالرین ها رو که کنارش ایستاده بودن گفت ... کمی راجع موضوع صحبتشون کنجکاو شد.
پسری از گروهشون به حرف اومد
_ مگه چقدر میتونه جذاب باشه به جذابی من هست ؟
صدای خنده دختر ها اومد
_ معلومه که هست اصلا مگه تو جذابیتی هم داری ؟ ... اون شبیه مرد های مغرور توی رمانا و فیلمای رمانتیک میمونه ... از این مغرورا ، خیلی دلم میخواد بدونم کی میتونه مخ استاد جدیدمونو بزنه!
اوه ... استاد جدید ، کاملا یادش رفته بود ، مثل اینکه طبق گفته های شاگردا استاد جوونشون جذابه ... اونا میخواستن از همین الانشم خودشونو به استاد نزدیک کنن .
همه بالرین ها سمت سالن تمرین رفتن و جیمین جز آخرین نفر هایی بود که توی سالن میرفت.
اون همیشه جز آخرین نفراتی بود که وارد جایی میشد یا خارج ... به فکر خودش اینجوری کمتر توجه کسی بهش جلب میشد تا بهش حرفی بزنه و روحش رو آزار بده.
سالن شلوغ تمرین با صدای دست زدن کسی ساکت شد .
همه سرها به سمت منبع صدا چرخید و مرد جوانی رو دیدن که با جذبه بین شاگرد هاش قدم میزد موهای مشکیش رو پیشونیش ریخته بود و تاپ مشکی مردونه ای که پوشیده بود به خوبی بدن مردونه و قوی اش رو به نمایش میگذاشت
" اون سرده " ... اولین کلمه ای که با دیدن استاد جدید به ذهن جیمین رسید .
_ بهت گفتم که یه جوری خاصی جذابه
صدای زمزمه دوتا دختری که کنارش ایستاده بود رو شنید ...
استاد جوان دست رو لای موهاش برد و اون هارو بالا داد هرچند که دسته ای از اون موهای لخت مشکی دوباره تو صورتش برگشت.
_ خب ... من استاد جدیدتون هستم ... مین ... مین یونگی ...
جیمین باز هم صدای زمزمه ها رو شنید ... ولی نامفهموم تر
یونگی : امیدوارم که زمانی رو کنار هم بگذرونیم که تجربه های ارزشمندی کسب کنیم ، تمریناتی که بهتون میدم ممکنه که براتون سخت باشه ... ولی در آخر به نفع خودتونه.
یونگی دست به سینه  بین شاگرد ها قدم میزد و نگاهش رو بینشون میچرخوند.
یونگی : به اجرا نمایش های امسال ده ماهی بیشتر نمونده ... تو این مدت طبق تمرین هایی که بهتون میدم ارزیابیتون میکنم ... و شما با کارتون نشون میدید که آیا شایسته حضور در این نمایش بزرگ رو هستید یا نه ... من به شما تمرین میدم و شما ...
یونگی نگاهش رو چرخوند و روی جیمین نگه داشت.
سرما و استرس شدیدی از سرمای نگاه یونگی بهش دست داد
یونگی : لیاقت خودتون رو اثبات میکنید.

_________________

هِلو🌸
امیدوارم که از این فیک خوشتون بیاد و انقدی لایق باشه که ازش حمایت کنید🌟
چیز دیگه ای که هست این فیک در حال آپ توی چنل تلگرامی زیر هستش (خودم نویسنده اشم)👇:
http://t.me/lPLandl
تنکیوو 🍒

Shade Of BeautyWhere stories live. Discover now