part29: apple of my eye

1K 165 3
                                    

اون رو کنار خودش نشونده بود و قصد نداشت از کنارش تکون بخوره و همینطور دوست نداشت دستش رو از دور کمرش برداره. خنده لحظه ای از روی لب هاش کنار نمیرفت برای همین همش گوشه ی چشم هاش چین افتاده بود.
با عشق به اون نگاه میکرد چقدر دلش برای اون چهره تنگ شده بود برای مدت خیلی کوتاهی وقت داشت تا با اون بگذرونه و حالا نمیخواست چشم هاش رو از اون صورت بگیره .
چند دقیقه ی پیش به پدرش زنگ زده و گفت که داره به اون زن کمک میکنه و سعی میکنه زود برگرده خونه ، بهتر بود الان این جوری بگه چون حدس میزد که پدرش هیجان زده بشه و مادرش از این قضیه بویی ببره ، توضیحاتش برای پدرش بهتر بود به وقت دیگه ای موکول بشه.
یونگی : مامان ! تو فوق العاده ای هیچ ایده ای ندارم چجوری پیداش کردی! من فقط یه عکس بهت نشون دادم !
سئونگ ابرویی بالا انداخت و چهره ی مفتخری به خودش گرفت
سئونگ : من روشای خودمو دارم بعدشم مگه چند تا خوشگل مثل جیمین توی لندن هست؟
پسره مو بلوند دستش رو روی گونه اش که از خجالت سرخشده بود  گذاشت. اون زن حسابی داشت لوسش میکرد البته که این حس شیرینی داشت.
خصوصیات سئونگ تماما با مادرش متفاوت بود ، چه ظاهری و چه رفتاری ، اون هیکل تپلی و صورت گرد زیبایی داشت که دقیقا میشد مهر مادری رو روی اون دید در حالی که مادر خودش زنی لاغر اندام بود و به زور میشد خنده رو روی لب های اون دید.
جیمین همیشه دوست داشت بدونه اون زن چجوری میتونه از ته دلش اون رو بغل کنه ، اصلا بار آخر رو که دستای اون زن به قصد بغل کردنش جلو اومدن رو یادش نمیومد.
یونگی : حتما بهم روش هاتو یاد بده!
مادر پسر پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه بیرون اومد و روی مبل رو به رو ی اون دوتا پسر نشست.
سئونگ : من هر چقدر بخوام بهت یاد بدم مغز تو توانایی کشیدن موضوع رو نداره در آخر همش غر میزنی! نیست که از زیر پل پیدات کردم اصلا به من نرفتی واسه همین...
یونگی : مامان !
پسر با اعتراض به مادرش گفت و لحنش باعث شد اون زن و پسرمو بلوند بخندن ، زن به چهره های خندون اون دوتا پسر نگاه کرد ، یونگی دستش رو دور شونه ی اون پسر پیچیده اون رو به خودش چسبوند.
یونگی : موچی کیوت من!
لبخندی زد اون دوتا خیلی بهم میومدن ، عشق بینشون چیزی نبود که بشه به این راحتیا نادیده اش گرفت... نمیدونست چطور آدم های مثل مادر جیمین میتونن چشمشون رو روی همچین اتفاق زیبایی که بین دو نفر میوفته و زندگی رو زیبا تر میکنه ببندن و با حرف ها حرکاتشون اونا رو اذیت کنن...
اونا لایق این همه عذاب نبودن ، باید کنار هم میموندن تا با حضورشون حال همدیگر رو خوب کنن
یونگی نوک بینی اون پسر رو بوسید که باعث شد اون ریز بخنده.
سئونگ : هی هی ! من هنوز اینجا نشستم!
پسر مو بلوند با حرف اون زن لبخند خجالتی زد و گونه هاش رنگ گرفتن.
سئونگ : خیلی خب! میرم به ابراز علاقه اتون برسید.
زن از جاش بلند شد و داخل یکی از اتاق ها رفت ، تا اون دوتا راحت تر به کاراشون برسن!
با رفتن اون زن لب هاش رو روی لب های دوست پسرش کوچولش گذاشت و نرم بوسیدشون.
یونگی : دلم میخواد تا ابد ببوسمت
پسر رو روی مبل خوابوند و روش خیمه زد و عمیق بوسیدش. قلب اون پسر از هیجان بوسه اشون تند تند میزد . دست یونگی از زیر هودیش رد شد و روی سینه اش نشست. انگشتش رو روی نوک سینه سفید اون پسر کشید که باعث شد تنش کمی بلرزه.
بوسه شون رو قطع کرد و دستش رو روی دست پسر  گذاشت.
جیمین : مادرت صدامونو میشنوه ، باید زود برگردم وگرنه شک میکنن.
دستش رو روی صورت فرشته اش گذاشت و نوازشش کرد.
یونگی : پس کی دوباره میتونم دوباره ببینمت ؟
جیمین : نمیدونم ...
یونگی : روز نمایش ؟
دهانش برای زدن حرفی باز و بسته شد ولی چیزی برای گفتن نداشت هنوز نمیدونست که میتونه این جرات رو به خرج بده یا اصلا میتونه خودش رو به اون نمایش ها برسونه !؟
یونگی : نگو که ...
وقتی سکوت اون پسر رو دید با تردید پرسید.
یونگی : جیمین!
با اعتراض گفت و باعث شد اون از صداش که کمی بلند شده بود بترسه.
جیمین: سرم داد نزن مین! من هنوز مطمئن نیستم که میتونم بهش برسم یا نه ...
یونگی : چطورمگه ؟
جیمین : اوما هنوز مخالفه ، نمیدونم چی کار کنم ولی آپا ... با اون درمورد تو حرف زدیم اون ... اون خیلی خوب قبولش کرد.
یونگی : میتونی از اون کمک بگیری
جیمین : آره ... اون خیلی خوشحال میشه... فکر کنم
یونگی : همه چی درست میشه خب ؟ یکیش مثل همین دیدار دوباره مون...
جیمین : به لطف مادرت ... نمیدونم اسم این رو چی بذارم
یونگی : منم نمیدونم ... فعلا فقط دوست دارم ببوسمت!
لب هاش رو روی مال اون کوبید ، پسر کوچیکتر توی بوسه اشون لبخند زد.
یونگی : بد قولی های زیادی کردم ، ولی بهت قول میدم ... وقتی که کارت روی اون استیج تموم بشه من منتظرتم تا تو بغلم بگیرمت و هیچ وقت ولت نکنم ...
بوسه ای روی پیشونیش گذاشت ، اون پسر خنده ی شیرینی تحویلش داد
جیمین : فقط بغل ؟
یونگی : هممم ... البته که تو نمیذاری فقط بغل بمونه!
انگشت شستش رو روی اون لب های درشت کشید و دوباره بوسیدنشون ، لب پایینش رو بین لب هاش گرفت و آروم بوسید. طوری که انگار تا ابد برای بوسیدن اون شیرینی سرخ وقت داشت...
*****
روی تخت خزید و نگاهش رو به اون مرد داد ، اون سرش رو به تاج تخت تکیه داده بود و اون موجود کوچولو ی صورتی پوش هم رو سینه اش به خواب رفته بود ، لبخندی به صحنه ی رو به روش زد.
تهیونگ با جیا کوچولوی خواب روی سینه اش خیلی صحنه قشنگی بود. میدونست اون نخوابیده فقط چشم هاش رو روی هم گذاشته.
کوک : ددی ته ...
با صدای آرومی گفت که مرد با هومی جوابش رو داد.
کوک : یونگی هیونگ چی گفت؟ بهت زنگ زده بود
آروم چشم هاش رو باز کرد و از لای پلک های بیبی بانی ای رو دید که با کنجکاوی و چشمای درشت و براقش بهش نگاه میکرد.
تهیونگ : اون گفتش که مادرش تصادفی جیمین رو دیده و اون رو با کلک ها مخصوص خودش کشونده خونشون ...
کوک : واقعا؟!
جیایی که تازه به خواب رفته بود با صدای اون کمی به خودش لرزید
تهیونگ : بیبی! تازه خوابیده الیسا کل شب رو ازدستش نتونسته بخوابه
کوک : آها! باشه ... واقعا ؟!
تن صداش رو پایین تر برد و پرسید ، مرد به خاطر کارش خنده ی کوتاهی کرد.
تهیونگ : آره ... خیلی خوشحال بود ، حالش خیلی بهتر شده.
پسر کوچیک تر با شنیدن این حرف ها خوشحال شد ولی با فکر به اینکه وقتی به دیدن هیونگش رفت اون بیهوش بود و حال خوبی نداشت ناراحت شد و لب هاش رو بیرون داد علاوه بر اون ، حرفایی که از مادر جیمین شنید خیلی ناراحتش کرد و دلش به حال هیونگ کوچولوش به خاطر داشتن همچین مادر سوخت.
دستی رو روی گونه اش حس کرد نگاهش رو بالا داد و به دوست پسرش نگاه کرد.
ته : بیبی من هنوز ناراحته ؟ بابت اون حرفا ؟
مظلوم سری تکون داد و صورتش رو بیشتر به کف دست اون مرد چسبوند ، دل تهیونگ به خاطر اون صورت کیوت ضعف رفت و نتوست اشتیاقش برای بوسیدن اون لب ها بگیره...
طوری که حالت خواب جیا بهم نخوره ، خم شد و لب های صورتی اون پسر رو بوسید. پسر لبخندی زد و خودش رو به مرد نزدیک تر کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت.
کوک : دلم برای هیونگم تنگ شده ، وقتی اونجوری دیدمش خیلی ناراحت شدم ، بغلش نکردم...
بوسه ای روی موهای فندوقی رنگش گذاشت.
ته : به زودی میبینیش
کوک : جدی؟
ته : آره تا نمایشش فکر نکنم چیزی مونده باشه ... تو که نمیخوای صندلی مهموناش توی اون سالن خالی بمونه ؟
کوک : دوست دارم ببینمش! تاحالا رقصش رو ندیدم!
ته : چرا؟ تو این همه مدت دوستش بودی!
کوک : آره ولی ... هیونگ همیشه گوشه گیر و خجالتی بود ، سال اول دبیرستان وقتی تازه مدرسه ها شروع شده بود میدیدمش که بچه های دیگه چجوری واسش قلدری میکردن و اون هیچی نمیگفت ...
دستش رو دور اون پسر حلقه کرد و اونو بیشتر به خودش چسبوند.
کوک : بعد از اون سعی کردم باهاش دوست بشم ، خیلی بی پناه بود میدونی درست مثل یه جوجه طلایی کوچولو موچولو !
با دستش اندازه ی جوجه ی فرضی که مد نظرش بود رو نشون داد ، تهیونگ به توضیحات اون خندید.
کوک :گرچه اوایلش اصلا بهم اعتماد نداشت و خیلی میترسید ، میدونی به خاطر چی؟ ... زنگای ورزش ... هووف شبیه کابوسش بود ، پسرایی که توی رختکن مسخره اش میکردن و اذیتش میکردن ، حرفای خیلی کثیفی بهش میزدن ، یه روز بعد از زنگ ورزش توی دستشوییای مدرسه پیداش کردم در حالی که داشت خیلی بد گریه میکرد ، اولش .. اولش خیلی ازم ترسید... ازم خواهش میکرد که کاریش نداشته باشم ... خیلی دردناک بود.
ته : تو چی کار کردی ؟
کوک : من فقط کشیدمش تو بغلم ... تا وقتی که ازم نترسه و آروم بگیره ، بدنش از ترس میلرزید ... فهمیدم یکی اذیتش کرده بود و اون نتونسته بود چیزی بهش بگه چون ازش میترسید و فکر میکرد که زورش به اون نمیرسه ... منم بعد از اون کسی و که اذیتش کرده بود پیدا کردم و زدمش!
تهیونگ به اون پسر که جمله آخرش رو با حرص گفت خندید و گفت :
تو یه بیبی ای که ادای قلدرا رو در میاره ؟
کوک : نه ... نمیدونم ، من هم میزدم و گاهیم میخوردم ولی خب وقتی جیمینی فهمید که به خاطرش کتک خوردم بهم گفتش که کسی و نزنم ... چون کار خوبی نیست ، البته من به حرفش گوش کردم چون اون ازم خواسته بود وگرنه به نظر من خشونت گاهی اوقات بهترین راهه!
ته : خرگوشک کیوت خشن!
کوک : اون موقع ها اینجوری بود ، از وقتی یونگی هیونگ اومد ، جیمینی هم تغییر کرد ، اون بهتر شد و خوشحال تر بود بعدش با الیسا دوست شدیم و اون اجتماعی تر شد ، بیشتر حرف میزد و می خندید. انگار که خیالش راحته که یه پشتوانه ای برای خودش داره. ناراحتم که من نتونستم این کار رو بکنم ...
ته : بانی کیوت من ... تو تاثیر خودت رو داشتی ولی خودت نمیدیدیش ، تو اون رو از اون وضعیت نجات دادی ، آدم نمیتونه بعضی چیز ها رو نشون بده اما مطمئن باش توهم جزئی از این تغییرش بودی. جرقه ای از تغییر ...
کوک : نمیدونم ... اون موقع ها خیلی میترسید ، انگاری الان شجاع تر شده.
ته : آدمای شجاع ، زمان زیادی رو توی سایه ترس گذروندن
کوک : اوهوم درسته
دست مشت شده ی جیا رو که روی سینه ی مرد خوابیده بود گرفت و نوازشش کرد ، لپ های تپلش روی سینه ی تهیونگ پهن شده بود و لب های سرخش از هم باز مونده بود.
کوک : کیوت ...
ته : دوران سخت همه تموم میشه ...فکر کنم برای جیمین هم این دوره داره تموم میشه.
کوک : دوران سخت تو کی بوده ؟
به چشم های درشت نگاه کرد و لبخند قشنگی بهش زد.
ته : وقتی که تو نبودی بیب ...

Shade Of BeautyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora