part21: invitation

1.1K 175 0
                                    

سر میز کنار خانواده اش نشسته بود ، آروم غذاش رو میخورد و سعی میکرد که حرکتی انجام نده که بی احترامی ای نسبت به پدر و مادرش انجام بده.
گرچه کمی با عقاید اون ها مشکل داشت ، اما به هر حال اونا خانواده اش بودن و این دلیل نمیشد که به اونا بی احترامی بکنه.
مادرش رو نگاه کرد ، زن زیبایی بود و با وقار ، این تصویری بود که با تلاش خودش ساخته بود و میخواست این تصویر رو هم برای همسرش و پسرش حفظ کنه.
ولی شخصیت چیزی نیست که بشه به اجبار برای کسی ساخت ، این چیزی بود که سعی نمیکرد اون رو درک کنه.
پدرش رو نگاه کرد ، گرچه یادش نمیومد که صحبت مهمی باهاش به غیر از حرف های روزمره و کلمه ای انجام داده  باشه.
جیمین عضو این خانواده بود ولی انگار نبود...
این چیزی بود که آزارش میداد ، اونم دوست داشت مثل جونگکوک یا الیسا حمایت اون ها رو داشته باشه.
" _ یه خورده سخته یونگی "
مکالمه ی خودش با یونگی که مدتی پیش باهم داشتن رو  توی ذهنش میشنید :
یونگی : میدونم سخته ... ولی یه جایی یه حرفی باید زده بشه نه ؟
سری تکون داد و حرف اون پسر رو تایید کرد.
یونگی با صحبت های عادی شروع کن ، میتونی به نمایش دعوتشون کنی ؟
جیمین : نمیدونم ... فکر نکنم بیان
یونگی : امتحانش ضرر نداره جیمین
جیمین : نمیدونم میترسم ... حتی اگه بیان ... اگه من به اندازه کافی خوب نباشم چی ؟
دستش رو نوازش گونه روی صورتش کشید.
یونگی : قبلا راجب این حرف زدیم ... من اگه ذره ای به توانایی هات شک داشتم تو رو انتخاب نمیکردم خب ؟
لبخندی زد ، اون مرد همیشه بلد بود چجوری دلش رو گرم کنه و بهش اطمینان بده
یونگی : بعد نمایش منتظر پدر و مادرت هستم تا باهاشون حرف بزنم ... مشتاقم ببینم کدوم والدینی این فرشته رو به وجود آوردن...

با یاد آوری مکالمه ای که با دوست پسرش داشت جرات بیشتری گرفت ، خودش رو روی صندلی تکون داد.
جیمین : هوا این روزای خیلی بارونیه ...
پدرش در حالی که با چنگال با غذای توی بشقابش بازی میکرد گفت :
آره ... هواشناسی گفته این هفته کلا بارندگی داریم
اوما چنگالش رو تو هوا چرخوند
اوما : هواست باشه چترت رو ببری ، نمیخوام شلخته و خیس سر کارت برسی
جیمین لب هاش رو داخل دهانش برد و با زبونش خیسشون کرد ، کلمات رو توی ذهنش کنار هم چید تا جوری اون ها رو بیان کنه که بتونه جواب مثبتی از اونا بگیره.
جیمین : استاد منو برای نمایش امسال انتخاب کرده ...
پدر : این خوبه ...
با لحن معمولی ای گفت بدون هیچ احساساتی توش
جیمین : مدتی هست دارم براش تمرین میکنم ... چیز زیادی بهش نمونده ...
اوما : فکر نمیکردم بخوای انجامش بدی !
نگاه تیز مادرش رو روی خودش دید ، حسی از اون چشم ها دریافت نمیکرد اما نگاه ساده ی اون هم حتی میتونست ترسناک باشه و استرس رو به جونش بندازه.
جیمین : فکر کردم که ... بد نباشه امسال رو شرکت کنم ... یه تجربه جدیده ...
سعی کرد با لحن ساده ای بگه و صدای از استرس نلرزه.
اوما : نترس شدی ! تن دادن به تجربه های جدید ! این تغییرت رو مدیون کی ایم ؟
با کنایه گفت ، البته که جیمین جواب خوبی براش داشت ولی الان زمان پاسخ دادن به این سوال نبود ، فقط باید درخواستش رو عنوان میکرد
جیمین : من داشتم فکر میکردم که ... خوب میشه اگه شما هم بیاید ...
پدر : این یه دعوت غیر رسمیه ؟
به پدرش نگاه کرد ، اون لبخندی زده بود و تای ابروش رو بالا داده بود
حس خوبی از حالت چهره اش دریافت کرد و لبخند دندون نمایی زده ، لبخندی که تاحالا جلوی اونا نزده بود.
جیمین : اوه ! ببخشید آقای پارک ... خانم پارک میتونم شمارو به نمایش باله ام دعوت کنم ؟
مادرش قاشق رو توی بشقابش ول کرد اخم هاش رو توی هم برد
اوما : ما قبلا راجع این صحبت کردیم ...
پدر : میایم
قاطعانه گفت و نگاه خشمگین همسرش رو روی خودش احساس کرد
اوما : من حرفم رو زدم جیمین ! اصراری نباشه ، اگه این نمایش بخواد به درست آسیبی بزنه من نمیذارم دیگه ادامه اش بدی ...
جیمین : اوما خواهش میکنم ! حداقل راجبش فکر کنید ... هر کسی رو روی اون استیج راه نمیدن ، قول میدم سرافکنده ات نکنم ! و ... کسیم هست که شما باید ملاقاتش کنید ... از من قول گرفته تا با شما حرف بزنه ...
جمله ی آخرش رو آروم بیان کرد
مادر نگاهش رو توی صورت پسرش چرخوند چیز جدیدی تو اون چهره میدید ...
اوما : باشه جیمین ... راجبش فکر میکنم .. فعلا غذات رو بخور و وسط غذا حرف نزن ... ضرر داره ...
اون جواب مثبتی نداد ... حداقل جواب منفی هم نداد ... زیر چشمی به پدرش نگاه کرد و دید که اون پلک هاش رو با اطمینان روی هم گذاشت.
کمی نسبت به شرایط دلگرم تر شد ، حداقل اولین تلاشش رو کرده و بودی نتیجه ی تقریبا مطلوبی گرفته بود.
آینده نامعلوم بود ولی سعی میکرد حس خوبی بهش  داشته باشه...
******
تمرین نمایش تموم شده بود ،همه ی بچه ها با سرو صدا تو رختکن مشغول تعویض لباس هاشون بودن. نمیتونست ذهنش رو از فکر کردن به نمایش نگه داره ، به روز بزرگی که فکرش رو میکرد زیاد نمونده بود و همزمان با اون استرسش بیشتر میشد.
میدونست به اندازه ی کافی براش تمرین کرده ولی چون روی استیج به اون بزرگی نبود احساس میکرد قراره اشتباهی بکنه. یا شاید هم اتفاق ناگواری بخواد رخ بده و همه چیز رو بهم بزنه.
در کمدش رو بست و لباسی که قصد داشت عوضش کنه رو توی دستش گرفت.
در کمد بغلیش باز شد ، اینو از صدا گوش خراش سابیده شدن آهن زنگ زده روی هم فهمید.
دختر موهای مشکی و لخت شلاقیش رو به عقب پرت کرد.
جسیکا : خوش میگذره نه ؟ حسابی رو اومدی صورتت از اون رنگ زرد در اومده
نگاه گیجی بهش انداخت اون اومده بود و با لحن آروم و به ظاهر دوستانه ای داشت حرف میزد ، چیزی که هیچوقت انتظارش رو نداشت و این باعث ترس و احساس عجیبی توی وجودش میشد.
جسیکا : امیدوارم که نمایش این سال رو گند نزنی و دلم نسوزه که یکی مثل تو جامو گرفت و موقعیتی که میتونست برای من باشه رو خراب کرد... البته امسال مین حسابی با انتخاب هاش نمایش رو داغون کرده ... ولی امیدوارم استاد جدید سال بعد رو عاقلانه تر تصمیم بگیره.
ابرو هاش رو توی هم برد و اخمی کرد ، منظور اون رو نمیفهمید ولی ر چی که بود حرفاش بوی بد دشمنی رو میداد ، استاد جدید ؟
جیمین : منظورت ...
_ هی جسی نظرت چیه گورتو گم کنی و با حضورت موجب آزار بقیه نشی ؟
صدای مگی رو شنید ولی ذهنش مشغول تر از این بود که بتونه به محتوای حرف هاش توجه کنه.
جسیکا : من فقط داشتم یه سری توصیه ها رو به فگوت کوچولومون میکردم به هر حال اون به تجربه های یکی که بهتر از خوشه دیگه احتیاج داره!
با لبخند چندشی گفت و با نگاهی که خیره به جیمین بود ازش دور شد.
مگی : جیمین ! اون چی بهت گفت ؟
جیمین : ها ؟ هیچی ... درواقع اصلا نمفهمیدم منظورش چی بود...
مگی : اون مارمولک داره عجیب رفتار میکنه !
حق با مگی بود اون داشت عجیب رفتار میکرد ، زیادی هم عجیب بود!
دلشوره مثل زهری توی وجودش پخش شد ، شاید کاری از اون مارمولک بر نمیومد ، اون چیزی نمیدونست و کاری هم از دستش برای عقب کشیدن جیمین بر نمیومد، شاید عمدا این حرف هارو برای بهم ریختن جیمین برای نمایش میزد... شایدم نه ...

Shade Of BeautyOù les histoires vivent. Découvrez maintenant