یادش نمیومد چه مدته که با مادرش توی دفتر آموزشگاه نشسته ، عکس هایی جلوش ریخته بودن و جیمین با نگاه کردن به اون ها درد میکشید ، به چهره هاشون تو عکس ها نگاه میکرد همه جا خوشحال بودن ، عشق توی چشمای خودش و معشوقش دیده میشد ، تنها چیزی که توی اون عکس ها دیده میشد ، عشق بود!
چطور تونسته بودن به احساس پاکش برچسب نامشروع بودن بزنن ؟
سرش گیج میرفت ، جمله های مدیر آموزشگاه با جمله های تند مادر توی سرش اکو میشد ، قلبش درد میگرفت و حالت تهوع داد.
_ متاسفانه پسرتون برای راه پیدا کردن به نمایش دست به همچین اقدامی زده ، اما استاد هم بی تقصیر نیست.
نمایش ؟ نمایش برای اون هیچ اهمیتی نداشت ، قلب اون برای اون فرد مو مشکی توی عکس ها میزد ، دلتنگش بود ... الان کجاست ؟ چه حالی داره ... ؟
نکنه اون هم با این حرف ها شکسته باشه ؟ نمیدونست و میترسید...
اوما : من میخوام که به شدت با این قضیه برخورد بشه ، اون مرد شیاد قطعا پسر احمق منو با این وعده ها فریب داده و بعد از این دیگه نمیخوام گذر فردی از خانواده ام به این جهنم بخوره !
مدیر عینکش رو جا به جا کرد و گفت : ما با استاد برخورد کردیم و قرارداد ایشون رو کنسل کردیم ... به خاطر همین کلاس ایشون امروز تشکیل نشد ، اما خانم پارک مدت زیادی به نمایش نمونده و ما نمیتونیم کسی رو جایگزین ...
اوما : برام مهم نیست!
زن با فریاد وسط حرف مرد پرید ، جیمین لب هاش رو گزید ، معشوقش رو اخراج کرده بودن. از اینکه مسبب این اتفاق شده بود احساس شرم میکرد و قلبش در هم فشرده میشد. چه بلایی داشت سر عشق پاکش میومد.
اوما : این همه هرزه توی این آموزشگاه هست قطعا یکی جز پسر من پیدا میشه تا استادتون بتونه ازش استفاده کنه !
بار دیگه ای فریاد زد و از جاش بلند شد ، پسر به اجبار از جاش بلند شد و دنبال مادرش رفت. طوری که مادرش اون رو با هرزه ها یکی میکرد قلبش رو بیشتر میشکوند ، اینجا بود تا حرف های مادرش و بقیه مثل پتکی توی سرش بخورن.
حس ناتوانی میکرد ، همه چیزش رو توی یک لحظه از دست داد! میخواست بدوه و فرار کنه هوای اینجا بوی گند جهنم رو میداد و ریه هاش توانایی نفس رسوندن به قلب شکسته اش رو نداشت.
پس چی شد اون بهشتی که دنبالش میگشتیم ؟ من نشستم و خورد شدنمون رو دیدم ! یونگی .. تو کجایی ؟ عشق من ...
چیز های بود که توی ذهنش میپرسید ، صدای قدم هاشون تو راهرو ی خالی میپیچید.
گوشه ی راهرو معشوقش رو دید که به دیوار تکیه داده و دست هاش رو پشت سرش قلاب کرده. با صدای قدم هاشون متوجه حضورشون شده بود و سرش رو بالا گرفت.
قلب جیمین برای لحظه ای از تپش ایستاد ، تکیه گاهش شکسته بود ، صورت اون پسر خبر از تشویش درونی ش میداد موهای بهم ریخته و خیس شده اش به خاطر مشت آب سردی که به صورتش زده بود ، یقه پیراهنش بهم ریخته بود و دکمه های اولش باز مونده بود.
به سرعت از جاش بلند شد و سمت اونا اومد ، حتی قدم هاش هم نامنظم و لرزون بود.
یونگی : خانم پارک من ...
زن دستش رو به نشانه ی سکوت بالا برد .
اوما : چیز هایی که باید میشنیدم رو شنیدم آقای مین ! ذهن پسرم رو مسموم کردی و ازش استفاده کردی و بهش وعده ی نمایش رو دادی ؟
با بهت به زن نگاه کرد چرندیاتی که گفته بود هیچکدوم حقیقت نداشتن .
یونگی :چ ...چی ؟! وعده ... خانم پارک ! من میخواستم با شما در مورد همین صحبت کنم !
نگاهش رو به جیمینی که با شونه هایی که از گریه میلرزیدن و سرش رو پایین گرفته بود تا اشک هاش نمایان نشن داد ، وجودش خالی شد صدای گریه اش رو خفه میکرد تا اون نفهمه ولی چشمای یونگی نمیتونست جای دیگه و به جز فرشته ای که جلوش داشت خورد میشد رو ببینه.
اوما : در مورد چی ؟ اینکه جچوری اون و گول زدی و به تخت خوابت کشوندی ؟
حرفای تیز و نیش دار اون زن غرورش رو میشکوند ، این همه مدت تلاش کرده بود تا اون الهه رو خوشحال نگه و حالا همه چیز خراب شده بود ، گریه کردن جیمین براش با سوختن توی آتیش با دست های بسته برابری داشت.
یونگی : نه ! من ... هیچ وقت اینکار و نمیکنم ! خانم پارک ... من ...
اوما : پسر من ! پسر ساده و احمق من ! خودش رو کامل در اختیارت گذاشت نه ؟ من یه هرزه ...
یونگی : من پسرتونو دوست دارم!
فریاد زد و حرف های رکیک زن رو قطع کرد.
پلک زد تا اشک هاش رو به عقب بفرسته چهره اش درهم شد ، کسی حق نداشت با عشقش با این لحن حرف بزنه ... جیمین پاک ترین فردی بود که تا حالا دیده بود ، اون همه چیزش شده بود ، مثل جونش بهش وصل بود ...
یونگی : من عاشق پسرتونم...
صدای یونگی لرزید ، اتفاقی که دوست نداشت بیوفته افتاد ، حالا جفتشون شکسته بودن و این شکستگی مشهود بود.
جیمین سرش رو بالا آورد و نگاهش به نگاه اشکی یونگی گریه خورد.
صدای سیلی دومین چیزی بود که یونگی حس کرد و صورتش کج شد ، لب هاش رو داخل دهانش برد و سری تکون داد.
پسر مو طلایی دستش رو روی دهانش گذاشت و بلند هق هق کرد.
اوما : برای من از عشق و افسانه نگو! همین که ازت شکایت نمیکنم و توی زندان نمیندازمت برات بسه!
یونگی : به جرم چی ازم شکایت میکنید ؟ دوست داشتن ؟ واقعا ؟ با نابود کردن من و پسرتون آروم میگیرید ؟ گناهمون چیه ؟!
قطره ی اشکی با لجبازی راهش رو روی گونه ی پسر مو مشکی پیدا کرده بود ، دیدنش برای جیمین مثل اسیدی روی قلبش بود .
یونگی : دوست داشتن ؟!!
فریاد زد ، محکم اون قطره اشک رو از روی گونه اش پاک کرد.
زن دستش رو بالا برد تا بار دیگه ای روی گونه ی اون مرد فرو بیاره ولی مچ دستش روی هوا گرفته شد.
جیمین : نه اوما نه ! خواهش میکنم ! نزن اوما !
زن با اخم به پسرش که برای دفاع از اون مرد جلوش ایستاده بود نگاه کرد ، چشم هاش به قدری اشک ریخته بودن که نای باز شدن رو نداشتن ، شونه هاش میلرزید و صدای پسرونه اش به خاطر هق هق خش دار شده بود.
جیمین : اوما نزنش ... اون همه زندگیمه اوما ! ازت خواهش میکنم !
آروم دست زن رو پایین آورد و روی گونه ی خیش خودش گذاشت.
پسر مو مشکی دلش برای در آغوش گرفتن اون پر میکشید.
میخواست که الان دستش رو بگیره و برای همیشه از این شهر نفرین شده دور شن. شهری که آسمونش هم مثل چشمای معشوقش اشکی بود.
جیمین : منو بزن! من .. من سر افکنده ات کردم
یونگی : جیمی...
جیمین : من متاسفم ! ببخشید که برات پسر خوبی نبودم!
هق هق هاش حرف هاش رو میبرید ، یونگی حس میکد که اون پسر الان از حال میره.
مادرش با بی رحمی تمام اخمی بهش کرده بود و پسرش رو نگاه میکرد که چطوری مثل شمع جلوش آب میشه.
جیمین : من پسر بدی بودم ، ولی ... ولی اون تنها امیدمه! اگه اون نبود من نبودم مامان ... اون بهم امید داد و بهم گفت که میتونم خودم باشم ... اون تنها پناهگاه منه
چونه ی پسر رو محکم توی دستش گرفت.
اوما : خودت ؟ تو یه فگوت کصافتی ؟ که دوست داری زیرخواب مردا بشی؟
زن از بین دندون هاش غرید ، پسر چشم هاش رو بست و اشک هاش از دو طرف صورتش ریختن.
اوما : منم بلدم چجوری تنبیه ت کنم جیمین ! دیگه قرار نیست انقدر وقیح و افسار گسیخته باشی!
مچ ظریف پسر رو گرفت و دنبال خودش به سمت بیرون از نمایشگاه کشید.
یونگی: نه ! جیمین !
دستش دور مچ دیگه ی معشوقش حلقه کرد اما اون زن با کشیدن پسرش اون از دستش در آورد و به بیرون رفت.
یونگی: لعنتی !!
فریاد زد و به جسم فرضی ای لگد زد ، دستش رو لای موهای مشکیش برد و نفسش رو با صدا بیرون داد.
یونگی: تو احمقی یونگی، احمق!
عقب عقب رفت و به دیوار راهرو تکیه داد ، دست هاش رو روی صورتش گذاشت ، درد مثل رعد و برق توی سینه اش پخش میشد. به همین راحتی فرشته ی زیباش رو از دستش در آورده بودن.
صورت گریون اون پسر از جلوی چشماش کنار نمیرفت.
لیز خورد و روی زمین افتاد ، صدای هق هق مردونه اش توی قضای خالی راهرو اکو دار میشد.
یونگی : جیمین ...
BINABASA MO ANG
Shade Of Beauty
FanfictionComplete #yoonmin #Vkook برقص روی تیغ این صحنه برای ماست و اگه تمام شدیم جاودانه خواهیم شد ! چشمم رو آینه ات کن بهم بگو که توی صورت غمگینت میبینی که چطور غم تورو مثل فرشته ای پاک قالب داده بهم بگو که از لا به لای ترک های قلبت ... نور بکر عشق رو میب...