part24: disaster

964 164 9
                                    

یادش نمیومد چه مدته که با مادرش توی دفتر آموزشگاه نشسته ، عکس هایی جلوش ریخته بودن و جیمین با نگاه کردن به اون ها درد میکشید ، به چهره هاشون تو عکس ها نگاه میکرد همه جا خوشحال بودن ، عشق توی چشمای خودش و معشوقش دیده میشد ، تنها چیزی که توی اون عکس ها دیده میشد ، عشق بود!
چطور تونسته بودن به احساس پاکش برچسب نامشروع بودن بزنن ؟
سرش گیج میرفت ، جمله های مدیر آموزشگاه با جمله های تند مادر توی سرش اکو میشد ، قلبش درد میگرفت و حالت تهوع داد.
_ متاسفانه پسرتون برای راه پیدا کردن به نمایش  دست به همچین اقدامی زده ، اما استاد هم بی تقصیر نیست.
نمایش ؟ نمایش برای اون هیچ اهمیتی نداشت ، قلب اون برای اون فرد مو مشکی توی عکس ها میزد ، دلتنگش بود ... الان کجاست ؟ چه حالی داره ... ؟
نکنه اون هم با این حرف ها شکسته باشه ؟ نمیدونست و میترسید...
اوما : من میخوام که به شدت با این قضیه برخورد بشه ، اون مرد شیاد قطعا پسر احمق منو با این وعده ها فریب داده و بعد از این دیگه نمیخوام گذر فردی از خانواده ام به این جهنم بخوره !
مدیر عینکش رو جا به جا کرد و گفت : ما با استاد برخورد کردیم و قرارداد ایشون رو کنسل کردیم ... به خاطر همین کلاس ایشون امروز تشکیل نشد ، اما خانم پارک مدت زیادی به نمایش نمونده و ما نمیتونیم کسی رو جایگزین ...
اوما : برام مهم نیست!
زن با فریاد وسط حرف مرد پرید ، جیمین لب هاش رو گزید ، معشوقش رو اخراج کرده بودن. از اینکه مسبب این اتفاق شده بود احساس شرم میکرد و قلبش در هم فشرده میشد. چه بلایی داشت سر عشق پاکش میومد.
اوما : این همه هرزه توی این آموزشگاه هست قطعا یکی جز پسر من پیدا میشه تا استادتون بتونه ازش استفاده کنه !
بار دیگه ای فریاد زد و از جاش بلند شد ، پسر به اجبار از جاش بلند شد و دنبال مادرش رفت. طوری که مادرش اون رو با هرزه ها یکی میکرد قلبش رو بیشتر میشکوند ، اینجا بود تا حرف های مادرش و بقیه مثل پتکی توی سرش بخورن.
حس ناتوانی میکرد ، همه چیزش رو توی یک لحظه از دست داد! میخواست بدوه و فرار کنه هوای اینجا بوی گند جهنم رو میداد و ریه هاش توانایی نفس رسوندن به قلب شکسته اش رو نداشت.
پس چی شد اون بهشتی که دنبالش میگشتیم ؟ من نشستم و خورد شدنمون رو دیدم ! یونگی .. تو کجایی ؟ عشق من ...
چیز های بود که توی ذهنش میپرسید ، صدای قدم هاشون تو راهرو ی خالی میپیچید.
گوشه ی راهرو معشوقش رو دید که به دیوار تکیه داده و دست هاش رو پشت سرش قلاب کرده. با صدای قدم هاشون متوجه حضورشون شده بود و سرش رو بالا گرفت.
قلب جیمین برای لحظه ای از تپش ایستاد ، تکیه گاهش شکسته بود ، صورت اون پسر خبر از تشویش درونی ش میداد موهای بهم ریخته و خیس شده اش به خاطر مشت آب سردی که به صورتش زده بود ، یقه پیراهنش بهم ریخته بود و دکمه های اولش باز مونده بود.
به سرعت از جاش بلند شد و سمت اونا اومد ، حتی قدم هاش هم نامنظم و لرزون بود.
یونگی : خانم پارک من ...
زن دستش رو به نشانه ی سکوت بالا برد .
اوما : چیز هایی که باید میشنیدم رو شنیدم آقای مین ! ذهن پسرم رو مسموم کردی و ازش استفاده کردی و بهش وعده ی نمایش رو دادی ؟
با بهت به زن نگاه کرد چرندیاتی که گفته بود هیچکدوم حقیقت نداشتن .
یونگی :چ ...چی ؟! وعده ... خانم پارک ! من میخواستم با شما در مورد همین صحبت کنم !
نگاهش رو به جیمینی که با شونه هایی که از گریه میلرزیدن و سرش رو پایین گرفته بود تا اشک هاش نمایان نشن داد ، وجودش خالی شد صدای گریه اش رو خفه میکرد تا اون نفهمه ولی چشمای یونگی نمیتونست جای دیگه و به جز فرشته ای که جلوش داشت خورد میشد رو ببینه.
اوما : در مورد چی ؟ اینکه جچوری اون و گول زدی و به تخت خوابت کشوندی ؟
حرفای تیز و نیش دار اون زن غرورش رو میشکوند ، این همه مدت تلاش کرده بود تا اون الهه رو خوشحال نگه و حالا همه چیز خراب شده بود ، گریه کردن جیمین براش با سوختن توی آتیش با دست های بسته برابری داشت.
یونگی : نه ! من ... هیچ وقت اینکار و نمیکنم ! خانم پارک ... من ...
اوما : پسر من ! پسر ساده و احمق من ! خودش رو کامل در اختیارت گذاشت نه ؟ من یه هرزه ...
یونگی : من پسرتونو دوست دارم!
فریاد زد و حرف های رکیک زن رو قطع کرد.
پلک زد تا اشک هاش رو به عقب بفرسته چهره اش درهم شد ، کسی حق نداشت با عشقش با این لحن حرف بزنه ... جیمین پاک ترین فردی بود که تا حالا دیده بود ، اون همه چیزش شده بود ، مثل جونش بهش وصل بود ...
یونگی : من عاشق پسرتونم...
صدای یونگی لرزید ، اتفاقی که دوست نداشت بیوفته افتاد ، حالا جفتشون شکسته بودن و این شکستگی مشهود بود.
جیمین سرش رو بالا آورد و نگاهش به نگاه اشکی یونگی گریه خورد.
صدای سیلی دومین چیزی بود که یونگی حس کرد و صورتش کج شد ، لب هاش رو داخل دهانش برد و سری تکون داد.
پسر مو طلایی دستش رو روی دهانش گذاشت و بلند هق هق کرد.
اوما : برای من از عشق و افسانه نگو! همین که ازت شکایت نمیکنم و توی زندان نمیندازمت برات بسه!
یونگی : به جرم چی ازم شکایت میکنید ؟ دوست داشتن ؟ واقعا ؟ با نابود کردن من و پسرتون آروم میگیرید ؟ گناهمون چیه ؟!
قطره ی اشکی با لجبازی راهش رو روی گونه ی پسر مو مشکی پیدا کرده بود ، دیدنش برای جیمین مثل اسیدی روی قلبش بود .
یونگی : دوست داشتن ؟!!
فریاد زد ، محکم اون قطره اشک رو از روی گونه اش پاک کرد.
زن دستش رو بالا برد تا بار دیگه ای روی گونه ی اون مرد فرو بیاره ولی مچ دستش روی هوا گرفته شد.
جیمین : نه اوما نه ! خواهش میکنم ! نزن اوما !
زن با اخم به پسرش که برای دفاع از اون مرد جلوش ایستاده بود نگاه کرد ، چشم هاش به قدری اشک ریخته بودن که نای باز شدن رو نداشتن ، شونه هاش میلرزید و صدای پسرونه اش به خاطر هق هق خش دار شده بود.
جیمین : اوما نزنش ... اون همه زندگیمه اوما ! ازت خواهش میکنم !
آروم دست زن رو پایین آورد و روی گونه ی خیش خودش گذاشت.
پسر مو مشکی دلش برای در آغوش گرفتن اون پر میکشید.
میخواست که الان دستش رو بگیره و برای همیشه از این شهر نفرین شده دور شن. شهری که آسمونش هم مثل چشمای معشوقش اشکی بود.
جیمین : منو بزن! من .. من سر افکنده ات کردم
یونگی : جیمی...
جیمین : من متاسفم ! ببخشید که برات پسر خوبی نبودم!
هق هق هاش حرف هاش رو میبرید ، یونگی حس میکد که اون پسر الان از حال میره.
مادرش با بی رحمی تمام اخمی بهش کرده بود و پسرش رو نگاه میکرد که چطوری مثل شمع جلوش آب میشه.
جیمین : من پسر بدی بودم ، ولی ... ولی اون تنها امیدمه! اگه اون نبود من نبودم مامان ... اون بهم امید داد و بهم گفت که میتونم خودم باشم ... اون تنها پناهگاه منه
چونه ی پسر رو محکم توی دستش گرفت.
اوما : خودت ؟ تو یه فگوت کصافتی ؟ که دوست داری زیرخواب مردا بشی؟
زن از بین دندون هاش غرید ، پسر چشم هاش رو بست و اشک هاش از دو طرف صورتش ریختن.
اوما : منم بلدم چجوری تنبیه ت کنم جیمین ! دیگه قرار نیست انقدر وقیح و افسار گسیخته باشی!
مچ ظریف پسر رو گرفت و دنبال خودش به سمت بیرون از نمایشگاه کشید.
یونگی: نه ! جیمین !
دستش دور مچ دیگه ی معشوقش حلقه کرد اما اون زن با کشیدن پسرش اون از دستش در آورد و به بیرون رفت.
یونگی: لعنتی !!
فریاد زد و به جسم فرضی ای لگد زد ، دستش رو لای موهای مشکیش برد و نفسش رو با صدا بیرون داد.
یونگی: تو احمقی یونگی، احمق!
عقب عقب رفت و به دیوار راهرو تکیه داد ، دست هاش رو روی صورتش گذاشت ، درد مثل رعد و برق توی سینه اش پخش میشد. به همین راحتی فرشته ی زیباش رو از دستش در آورده بودن.
صورت گریون اون پسر از جلوی چشماش کنار نمیرفت.
لیز خورد و روی زمین افتاد ، صدای هق هق مردونه اش توی قضای خالی راهرو اکو دار میشد.
یونگی : جیمین ...

Shade Of BeautyTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon