سفت تر به بازوی پسر بزرگتر چسبید
یونگی : اوه خدای من !!
گفت و به جیمین که محکم بهش چسبیده بود نگاه میکرد
یونگی : جیمین این فقط بارونه !
جیمین : میدونم یونگیا! ولی خب نمیخوام خیس شم ! به علاوه یه کمی هم سرده ...
جمله ی آخرشو با صدای آروم تری گفت
قرار بود با هم قدم بزنن و کمی از هوا لذت ببرن ولی بارون گرفته بود و جیمین هم از این موضوع اونقدر ها خوشحال نبود برای همین به یونگی برای خیس نشدن و فرار از سرما پناه برده بود
یونگی : سردته ؟
مظلومانه سری تکون داد پسر بزرگتر ریز ریز خندید
جیمین : هی ! این اصلا خنده دار نیست !
با صدایی نازک تر از همیشه اعتراض کرد
یونگی : ولی قیافت خیلی بامزه شده ... درست مثل یه بچه گربه خیابونی شدی که از بارون فرار میکنه !
لب پایینش رو با دلخوری بیرون داد
یونگی : هی هی کامان ناراحت شدی ؟! بیا اینجا
آستین کت جیمین رو کشید و زیر درختی توی پیاده رو کشوندش که حدس میزد اونجا قطرات بارون بهشون بخوره
یونگی : اوکی ناراحت نشو بیا اینجا من داشتم شوخی میکردم
ولی جیمین همچنان صورت دلخورش رو حفظ کرده بود
یونگی : خیلی خوب بیا اینجا ببینم ...
دستش رو پشت کمر جیمین گذاشت و به خودش چسبوند
جیمین : چیکار داری میکن...
یونگی : هیش ... سعی کن گرم شی
دو طرف کتش رو گرفت و سعی کرد که کامل بدن کوچیک جیمین رو با دست هاش و کتش کاور کنه
جیمین : یونگی ! مردم نگامون میکنن !
یونگی : نگاهمون کنن ، که چی ؟
آروم کنار گوشش زمزمه کرد و سر جیمین رو روی شونه اش گذاشت
عطریونگی بینیش رو قلقلک میداد ، نفس عمیقی کشید تا راحت تر بتونه اون عطر رو تو خاطرش ثبت کنه
موسیقی بارون توی ذهنشون میپیچید و این لحظه با وجود سوزی که داشت گرم تر ثبت میشد
دستاش رو از زیر کت دور کمر یونگی حلقه کرد که باعث شد اون لبخند ریزی بزنه
حس آرامش وصف نشدنی رو داشتن چیزی رو تجربه میکردن که شاید ممنوع و نادرست بود ... اما همین بود قشنگش میکرد ، همیشه تجربه ممنوعه ترین ها دلچسب تره
یونگی بینی ش رو روی موهای جیمین نگه داشت و حلقه دست هاش دور بدنش رو تنگ تر کرد
دوست داشت این موجود شیرین رو توی وجود خودش حل کنه ، یا شاید نه ! همیشه همین جوری نگهش داره و هروز توی گوشش زمزمه کنه که چقدر زیباست و مثل طلا با ارزشه
از طرف دیگه پسر توی آغوشش داشت معتاد مخدر توی این آغوش گرم و امن میشد ، چشم هاش رو بسته بود
میترسید اگه چشم هاش رو باز کنه بفهمه که توی رویا و خواب بود و دیگه این پناهگاه امن رو نداره ،یونگی خیلی وقت بود که خونه ی امنش شده بود.
یونگی : گرم تر شدی ؟
سرش رو بلند کرد و از فاصله ی چند سانتی و خیلی کمی به صورت رو به روی چشم هاش نگاه کرد.
جوابی که مربوط به سوال یونگی بشه رو نداشت که بده اگه میگفت آره میدونست که بعدا خودش رو به خاطر کوتاه بودن این لحظه سرزنش میکنه
جیمین : من ... نمیدونستم بارون هم میتونه انقدر واسم قشنگ بشه
آروم زمزمه کرد
یونگی نگاهش رو توی صورت بی نقصش چرخوند و روی لب هاش قفل کرد ...
لحظه به لحظه اشتیاق بیشتری برای مزه کردن اون سیب ممنوعه داشت
صورتش رو کمی جلوتر برد ، نمیدونست از کاری که میکنه بعدا پشیمون میشه یا نه
ولی این لحظه بود که دلش برای اینکه انجامش بده بی تابی میکرد ، کی میدونست فردا قراره چی بشه ؟ حالا مهم بود .
فاصله اشون رو به صفر رسوند و لب هاشو روی لب های پسر نوجوون جلوش گذاشت چشم هاشو بست ... چون از واکنشش میترسید
رعد خوشایندی از بدن جیمین رعد شد و چند ثانیه ای طول کشی تا به اون حس عادت کنه و عطشش نسبت به اون رو بفهمه ، چشم هاشو متقابلا بست و اجازه داد اون حس خوب توی بدنش تزریق بشه
یونگی لب هاشو حرکت داد و لب پایین جیمین رو به بازی گرفت ، تعداد تپش های قلبشون با نفس های کمشون همخونی نداشت
پیشونیش رو به پیشونی پسر بزرگتر چسبوند و نفس نفس زد
یونگی دست لرزونش رو بالا آورد و روی گونه جیمین گذاشت و دوباره عمیق تر بوسیدش و اینبار اون هم همکاری کرد .
دیگه مهم نبود قطره های بارون و سوز هوا چقدر اذیتشون کنه ... اونا همدیگه رو داشتن ... تا قلب های همدیگر و گرم کنن
لب هاشون رو از هم جدا کردن و فرصتی برای اینکه فضا رو درک کنن و درک کنن چه اتفاقی افتاده پیدا کردن
جیمین هجوم خون رو با نگاه کردن به فرد رو به روش احساس کردن و با خجالت صورتش رو توی کت یونگی مخفی کرد ، احساساتش بهش حمله کرده بودن و قوی ترینش این بود که نمیخواست این خونه امن رو ترک کنه و میخواد که تا همیشه مهمون بوسه هاش باشه
اولین بوسه زندگیش رو اینطوری زیر بارون همراه با استاد جوونش تجربه کرده بود و حالا از اینکه حتی بهش نگاه کنه خجالت میکشید ولبخند کوچولوش رو پنهان کرده بود
یونگی : من ... متاسفم
سرش رو بلند کرد و متعجب و گیج به پسر بزرگ تر نگاه کرد ، اون پشیمون شده بود ؟
پسر بزرگتر از نگاه کردن بهش اجتناب میکرد و این جیمین رو نگران میکرد ... یعنی ازش خوشش نیومده ؟
یونگی : تو ... هنوز هم شاگرد منی و ... خیلی کم سنی ... این کارم ... اشتباه بود
جیمین لحظه ای توی خودش فرو ریخت ، حس بچه ای رو داشت که با عشق برجی از آجر های پلاستیکی برای خودش ساخته و کسی با لگد به اون کوبیده و خرابش کرده
جیمین : یونگی ! ... من ...
یونگی : نمیخواد چیزی بگی میدونم کار اشتباهی کردم ... معذرت میخوام ... فراموشش کن
وسط حرف پسر کوچیک تر پرید و معذرت خواهیشو عنوان کرد ، جیمین احساس دل شکستگی میکرد ، این رو به عنوان عذر خواهی تلقی نمیکرد ، حس میکرد پس زده شده ...
همون حسی که بی نهایت ازش فراری بود
علاوه بر اون ، چیزی که اتفاق افتاد رو بیش از اندازه دوست داشت چطور یونگی ازش میخواست که فراموشش کنه ؟!
حرفی نزد و غمگین سرش رو پایین انداخت ، حس کم بودن وجودش رو فرا گرفت
یونگی : میرسونمت خونه ماشینم کمی اون طرف تره ، میترسم تو این هوا اتفاقی برات بیوفته
دست پسرک رو گرفت و همراه خودش کشید ، خودش هم از حرف هایی که زد ناراضی بود ولی ... نمیخواست اسباب جدیدی برای عذاب کشیدن اون فرشته کوچولو باشه ...
هوای سرد داخل ماشین حاکم شده بود و فضایی که خالی از هرگونه آویی بود پسر مو مشکی رو آزار میداد
اون عادت داشت که صحبت های جیمین راجع اتفاق های روزمره اش رو وقتی باهم وقت میگذرونن بشنوه ولی حالا ... اون پسر کوچولو سکوت کرده بود و به انگشت های ریز دست هاش خیره شده بود
یونگی کلافه دستی به صورتش کشید و روی چونه ش نگه داشت با دست دیگه اش فرمون رو گرفته بود و سعی میکرد روی رانندگی ش تمرکز کنه ، برای بار هزارم خودش رو برای اون بوسه لعنت کرد.
حس میکرد جیمین به خاطر اون ازش ناراحت شده و حرفی نمیزنه ، از اینکه باعث شده بود حس صمیمانه ی پسر نوجوون نسبت به رابطه اشون از بین بره ، بیشتر از قبل حس پشیمونی میکرد
زبونش رو روی لب های خشکش کشید
لعنتی ... هنوزم میتونست طعم لب های اون فرشته رو روی لب های خودش حس کنه
جلوی خونه ترمز کرد
جیمین : ممنون
به آرومی گفت و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد ، دلخور تر از این بود که بخواد به پسر مو مشکی نگاهی بندازه
یونگی : جیمین !
صداش کرد و البته که شنید ، ولی پاهاش توان چرخیدن نداشت ، درخونه رو باز کرد و داخلش رفت
یونگی خودش رو روی صندلی ماشینش پرت کرد و نفس عمیقش رو با آه بیرون داد
یونگی : گند زدم !
از بین دندون های بهم چفت شده اش غرید و مشتی که فرمون ماشین زد
بدجور همه چیز رو خراب کرده بود از طرفی این درست نبود ممکن بود برای خودش و پسرک مشکل ایجاد کنه ولی ... عطش دوست داشتن جیمین رو نمیتونست کنترل کنه
پاهاش رو روی پدال های ماشین فشار داد ، اونجا موندن هیچ فایده ای نداشت
پسر کوچیک تر پرده رو کشید و به دیوار کنارش تکیه داد ، آروم سر خورد و پایینش نشست
چه اولین تجربه دردناکی ...
******
روی نیمکت رختکن نشست و بند های کفشش رو باز میکرد ، نشستن کسی رو کنار خودش حس کرد ولی سرش رو بالا نیاورد
جسیکا : میبینم که فگوت کوچولوی ما غمگینه ، چیشده دیک بهت نرسیده ؟
دخترایی که توی رخت کن بودن خندیدن ولی جیمین بی توجه به حرف های جسیکا به جمع کردن وسایل هاش ادامه داد
جسیکا : میدونی چرا ؟
دختر لبش رو گاز گرفت و ریز خندید لب هاش رو نزدیک گوش پسر برد ولی با صدای عادی حرف زد
جسیکا : چون تو ارزش به فاک دادن هم نداری !!
ولی جیمین باز هم سکوت کرد
جسیکا : زبونت رو بریدن یا انقد برای این و اون ساک زدی صدات در نمیاد هرزه !؟
جیمین : میدونی چرا نگاهت نمیکنم ؟
در حالی که سرش پایین بود با ملایمت گفت و جسیکا منتظر موند تا ادامه حرفش بشنوه
جیمین : چون آشغالا ارزش نگاه کردن هم ندارن
جسیکا : تو !! هرزه عوضی !! چطور جرئت میکنی ؟!
دختر عصبانی فریاد زد و توجه کسایی که توی رختکن حضور داشتن رو به خودش جلب کرد و زمزمه ها بالا گرفت .
_ هی !! اینجا چه خبره ؟!
صدای فریاد شخص دیگه ای اومد که بی نهایت به گوش جیمین آشنا بود ، یونگی ...
کل زمان تمرین رو سعی کرده بود که باهاش چشم تو چشم نشه ولی حالا ... دوباره چشم هاشون هم دیگه رو ملاقات کرد
از جاش بلند شد و کیفش رو روی دوشش گذاشت ، نگاهش رو به سردی از یونگی گرفت و مقابل چشم های متعجب بقیه از رختکن بیرون زد
جسیکا همچنان عصبانی بود و ناسزا نثار جیمین میکرد
و یونگی که ... تاحالا جیمین رو اینطوری ندیده بود.

DU LIEST GERADE
Shade Of Beauty
FanfictionComplete #yoonmin #Vkook برقص روی تیغ این صحنه برای ماست و اگه تمام شدیم جاودانه خواهیم شد ! چشمم رو آینه ات کن بهم بگو که توی صورت غمگینت میبینی که چطور غم تورو مثل فرشته ای پاک قالب داده بهم بگو که از لا به لای ترک های قلبت ... نور بکر عشق رو میب...