† pain † ( S2 )

569 102 98
                                    

"سه سال و هشت ماه بعد"

موهای تازه صاف شدش رو که تقریبا تا روی شونه هاش میرسید رو کنار زد ، کاپشن مشکی رنگی که تنش بود رو مرتب کرد و از سرمای هوا کلاه رو روی سرش گذاشت ...
زنگ درِ عمارت جئونِ جوان رو به صدا درآورد و منتظر خدمتکار موند تا در رو براش باز کنه ...
صدای قدم هایی از حیاط عمارت جئون جوان شنیده شد ...
پسری با هیکلی تقریبا متوسط ، لب های درشت و چشم های کشیده از پشت درِ بزرگ عمارت جئون پیدا شد و نگاه مبهوتی به دختر پشت در کرد ...

#سلام ؟!

رایان گفت و منتظر جواب موند ...

' سلام ، شما ؟!

دختر عینک آفتابی ش رو درآورد و نگاهش رو مستقیم تو نگاه پسر دوخت ...

#رایانم! دوست جانگکوک ؛ قرار داشتم ببینمش ، خودش نیست ؟!
' اوه بله بفرمایید ، جانگکوک باشگاهه ، کمتر از یک ساعت دیگه میاد ...

دختر وارد عمارت شد و با پسری که با متانت به سمت خانه میرفت همقدم شد ...

#تو خدمتکار جدیدشی ؟!

پسر نگاه متعجب و دلخورش رو به دختر دوخت و همچنان که با هم به سمت ساختمان خانه قدم بر میداشتند با چشم غره ای گفت :

' نه خیر! من جیمینم! دوست پسر جانگکوک!

دختر که متوجه اشتباهش شد ، از پله های ورودی ساختمان بالا رفت و نگاه شرمنده ش رو به پسر دوخت :

#اوه متاسفم! من تا حالا هیچ عکسی ازت ندیده بودم ، متاسفم این مدت کنار کوک خیلی سختی کشیدی!

جیمین نگاه نا امیدی به دختر قد بلند مهربان کرد و تلخندی زد ...

' تاسف دیگران به دردم نمیخوره! هر چقدر هم انکار کنه باز فکرش پیش این پسره تهیونگه!

رایان سری تکون داد و روی اولین کاناپه ای که دید نشست ..‌.

' تازه به سئول اومدید ؟!
# باهام راحت باش جیمینا! من برای کمک به یه عزیز انتقالیمو از کالج تو آمریکا گرفتم بیام اینجا ، اول چند ماهی دگو بودم ، از شروع ترم جدید منم همراه شما میام دانشگاه سئول. خبرنگاری میخوندی دیگه ؟! درست میگم ؟!
' درسته! این خیلی عجیبه ، تو آمریکا به دنیا اومدی ، ولی خیلی خوب کره ای حرف میزنی!

رایان با صدای بلندی خندید و گفت :

# پس چیز زیادی راجع به دوست های جانگکوک نمیدونی! ما هممون تو یه دبیرستان اونم اینجا درس میخوندیم!
' چرا الآن انقدر از هم دورید ؟!

آه تلخی کشید و یکی از شکلات های داخل جا شکلاتی روی میز رو برداشت ، باز کرد و داخل دهانش گذاشت ‌‌‌...

#ما هممون تو یه مدرسه بودیم! من ، جانگکوک ، الن ، یونگی ، هوسوک ، (نفس تلخی زد و به جای نامعلومی خیره شد) رز ، تهیونگ ... هممون با هم بودیم ...
اما نمیشه قدرت اتفاقات رو در نظر نگرفت! اتفاقاتی که تو رو از شرایط دلخواهت دور میکنن! خیلی ها اسمشو میذارن سرنوشت ، اما من نه! اتفاقات ما رو از هم دور کرد ... انقدر دور که دیگه راه برگشت به همدیگر رو یادمون نمیاد!

† PAIN †Where stories live. Discover now