† pain † ( S2 )

538 88 91
                                    


"فلش بک (مروری بر اتفاقات سال های اخیر) "
" ۶ روز بعد "

ترم جدید در حال شروع شدن بود و سال اولی ها قرار بود از فردا وارد دانشکده بشه ، دانشجو هایی که در این یک سال کار تهیونگ برای ناهار و استراحت و صبحانه گذرشون به کافه تریا افتاده بود برعکس رشته شون که جدیت میطلبید به شدت مهربون بودند .

: ته اونجا رو دستمال کشیدی میای کمک من ؟!
+ بله لو هیونگ الآن میام.

کارش رو تموم کرد و به سمت لوهان رفت ، کمک کرد تا فنجون ها و ظرف های جدید رو داخل محفظه هاش بچینن ....

: ممنون ته عزیزم! میتونی یکم استراحت کنی ، امروز خیلی کمکمون کردی ، آخر روز بیا و درآمد این ماهت رو بگیر.

لنا گفت و لیوان هات چاکلت رو دست تهیونگ داد ...

+ ممنون لنا نونا! حتما میخورمش!

لنا لبخندی زد و به سمت لوهان که در حال تعمیر دستگاه قهوه ساز بود رفت ...

تهیونگ روی میز نزدیک به پنجره نشست و به حیاط خالی دانشکده نگاه خسته ای کرد ، از فردا دوباره ترم جدید شروع میشد و این حیاط پر میشد از پسر ها و دختر هایی که تمام هدفشون دفاع از امنیت مردم و کشورشون بود .
کمی از هات چاکلتش مزه کرد و نفس تلخی کشید ...

- روزت چطور بود عشق من ؟!

جانگکوک از دنیای خیال بیرون اومد و روبه‌روی پسرک دلتنگ نشست ...

+ خوب ، آروم ، دلتنگ!
- دلتنگ من ؟!
+ دلتنگ تو ، مثل همیشه!

بی حرف به چشم های شفاف و خنده ی خرگوشی پسر خیره شد ...

+ هنوزم قیافت مثل بچه خرگوشاست!

جانگکوک چیزی نگفت ، بیشتر خندید و دل پسر دلتنگ براش لرزید ، هر چی نبود این جانگکوک خیالی بود ، جانگکوکی که همیشه نبود و تهیونگ هر وقت میخواست لمسش کنه پسر از جلو چشم هاش میرفت و تازه متوجه میشد تو عالم خیال بوده ...

+ نرو! ایندفعه نرو ... بذار نگات کنم ، فقط نگاه ... خب ؟!

جانگکوک باز هم چیزی نگفت و به چشم های پسر نگاه کرد ...
پسرک با بغض خفه کننده ای و لبخند تلخی به رویای خیالیش نگاه میکرد ...

: بازم جانگکوک خیالی ؟!

لنا گفت و تصور جانگکوک خیالی از جلوی تهیونگ محو شد ‌‌‌...
روبه‌روی تهیونگ جایی که جانگکوک نشسته بود نشست و دست های زخمی تهیونگ رو گرفت .

: تا آخر عمرت قراره همراهت بمونه ؟!
با یه آدم خیالی میخوای زندگی کنی ؟!

تهیونگ اشک هاش رو کنار زد و گفت :

+ دوستش دارم ، خیلی زیاد ، خیلی خیلی ....
کاش بازم ببینمش! فقط یه بار ...

دختر نفس ناراحتی کشید و لبخند مهربونی زد ، دست های پسر رو با مهربونی فشرد و گفت ...

† PAIN †Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang