YugBam

36 9 0
                                    

_یه دلیل بهم بده که چرا عاشقشی؟

+اشتباهت همینجاست.عشق دلیل نمیخواد!

با صدای آرومی گفت و توجهی به سرخ شدن چهره ی رفیقش نکرد.

انگشتاش آروم با گلبرگای روی میز ور میرفت.گلبرگای دسته گل رزی که برای عشقش گرفته بود.

"رز دوست داره؟"

_اتفاقا مشکل تو همینه.چرا فکر میکنی عشق از قلب میاد و بدون دلیل؟چرا فکر میکنی عشق دلیل و منطق حالیش نیست؟قلب فقط یه تیکه گوشته که خون میرسونه.البته ظاهرا مال تو یه مشکلی داره چون خون به اون مغزت که انگار دکوریه نمیفرسته. پسر من به خاطر خودت میگم.اون چیزی که بهت میگه عاشقشی اون مغزته و باید اینو تو همون مغز معیوبت فرو کنی که اون عاشقت نیست....هر سری به خاطر یه دلیلی باهات خوب میشه و بعد اینکه به خواستش رسید گم و گور میشه...مگه تو بادیگارد و قاتل شخصیشی که با هر کی در میوفته از تو میخواد حسابشونو برسی؟

از اول تا آخر حرفای ادموند،نگاهش به گل های رزی بود که تو دستش گرفته بود.یاد گرفته بود اگه میخواد حالش خراب نشه،نباید باهاش بحث میکرد. فقط لازم بود یکم سکوت کنه و خود ادموند بس میکرد.

"اگه رز دوست نداشت چی کنم؟ "

تو ذهنش گفت و دوباره با لبه های دسته گل ور رفت.

اگه اون لحظه ادموند افکار یوگیوم رو میشنید،حتما سعی میکرد سرشو به نزدیک ترین دیوار بکوبه تا خودش رو از شر اعصاب خوردی هایی که یوگیوم دلیلش بود،نجات بده.

ولی خب،از اونجایی که افکار پسر آروم و خونسرد پشت میز رو نمیشنید،فکر کرد احتمالا حرفاش حداقل یکم روش تاثیر گذاشته.

_ادموند؟

+هوم؟

_به نظرت رز دوست داره؟

یوگیوم تحمل نکرد و مهم ترین سوالی رو که اون لحظه داشت،با تردید پرسید.

ادموند برای چند لحظه لال شد.دیدن این روی احساسی و مظلوم رییسش کاملا در تضاد با اون روی قاتل خونخواری بود که ادموند به دیدنش عادت داشت.شاید برای همینم بود که نمی دونست اون لحظه چه واکنشی نشون بده که دل رییسش رو نشکونه.در آخر آه کلافه ای کشید و با حرص گفت:«فکر کنم دوست داشته باشه به هر حال گل قشنگیه.»

با این حرف ادموند،لبخند محوی روی لب های یوگیوم نشست و با لحنی که میشد به خوبی ذوقشو تشخیص داد،گفت:«تو هم همین فکرو میکنی مگه نه؟»

ادموند دوباره آهی کشید و صورتشو با دستش پوشوند.هر چقدر وقتی یوگیوم تفنگ دستش میگرفت و جدی میشد رو دوست داشت،همون قدر از دیدن این رفتار رییسش متنفر بود.دلیلشم ساده بود.

به چشم خودش دیده بود این ضعف احساسی پسرای این خانواده چه بلایی سرشون میاره.از برادر رییسش که به خاطر یه معشوقه ی خیانتکار خودکشی کرد،تا خود رییسش که دوتا معشوقه قبلیشو با تفنگ خودش به درک فرستاده بود و هر بار خشنتر از دفعه ی قبل میشد.

Rainy Rose | oneshotWhere stories live. Discover now