👼🏻Chapter~10👼🏻

2.4K 570 171
                                    

قسمت دهم: تغییر نشان
️🎀〰️🎀〰️🎀〰️

نگاه حسرت بار دیگه ای به برادرش که امروز قرار نبود به مهد بیاد انداخت و بعد با اخم رو به جین پرسید:

-پاپا‌‌‌... چرا تهیونگ نمیاد؟...

جین جلوی پسر کوچولوش زانو زد و همونطور که لباسش رو تو تنش مرتب میکرد با لحن ملایمی گفت:

-تهیونگی امروز باید با بابا بره جایی...

جیمین با ناراحتی نگاه دیگه ای به برادرش که هنوز خواب بود انداخت و بعد از بوسیدن گونه جین از اتاق خارج شد تا همراه پدر و برادر هاش به مدرسه بره.

جین بعد از رفتن جیمین از اتاق، از روی دو زانوش بلند شد و لب تخت کنار پسرش نشست.

بدن کوچک تهیونگ رو با احتیاط بین دست هاش گرفت و بوسه ای به پیشونیش زد و به ارومی اسم پسر رو صدا کرد تا اون رو از خواب بیدار و برای مراسم اماده کنه.


〰️🎀〰️

-ماما‌‌... اینجا خیلی ترسناکه‌...

تهیونگ با دیدن فضای نیمه تاریک سالن زمزمه کرد و خودش رو پشت پاهای جین پنهان کرد. در واقع سالن همیشه فضای روشن و گرمی داشت ولی به خاطر اختلال داخل برق ساختمان و همینطور پرده های ضخیمی که بعد از حمله چند شب قبل به پک به عنوان پنجره استفاده میشد ظاهر تاریک و سردی به خودش گرفته بود.

-نامجون، سوکجین.... خوش حالم میبینمتون...

نامجون با شنیدن الفا پک لبخندی زد و تعظیم کوتاهی به نشونه احترام کرد.

-لطفا بیاید اینجا...

الفا با لبخند گفت و بعد با نگاه کنجکاوش به پسر کوچولویی که پشت جین پنهان شده بود خیره شد. اروم روی زانو هاش نشست و با لبخند مهربونی گفت:

-سلام الفا کوچولو.‌‌.. من جه سونگ الفای پکم... میخوای با هم دوست باشیم؟...

تهیونگ نگاهی به لبخند مهربون مرد کرد و بعد با نگاه پرسشگرش به جین خیره شد. وقتی دست جین پشت کمرش نشست، از پشت جین بیرون اومد و جلوی مرد ایستاد.

-منم تهیونگم...

جه سونگ لبخندی زد و دست کوچک الفا رو بین دست هاش گرفت و بعد روی موهاش رو بوسید.

-از اشنایی باهات خوشحالم فسقلی... حالا دیگه ما با هم دوستیم...

تهیونگ لبخند مستطیلی زد و جه سونگ اروم موهای پسر بچه رو به هم ریخت و رو به پدر و مادرش پرسید:

-خیلی خب‌... شما اماده اید؟...

جین نگاه نگرانی به همسرش انداخت و بعد از کشیدن نفس عمیقی سری به نشونه تایید تکون داد.

Namjin's familyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora