《قسمت پنجم: خرگوش سفید》
〰️🎀〰️🎀〰️🎀〰️هوف کلافه ای با دوباره کشیده شدن پاچه شلوارش کرد و نگاهش رو تهیونگ دوخت.
-تهیونگ... بهت گفتم نیا تو اشپزخونه... ممکنه بسوزی...
جین همونطور که با شیرین زبونی برای پسرش می گفت تهیونگ رو بلند کرد و از اشپزخونه بیرون رفت.
تهیونگ دست و پایی زد و خنده ای کرد که باعث شد دو تا دندون کوچولو و سفیدش پیدا بشه.
جین با دل ضعفه محکم بوسیدش و بعد اون رو داخل اتاق گذاشت.
-یونگی مراقب برادرات باش...
یونگی باشه ای گفت و داخل اتاق رفت و در رو بست تا جلوی خارج شدن جیمین و تهیونگ رو از اتاق بگیره.
جین با خیال راحت دوباره به اشپزخونه برگشت و مشغول پختن غذا شد.
با صدای باز شدن در و پیچیدن فورومون های همسرش داخل خونه لبخند عمیقی زد و به استقبالش رفت.
-سلام جونی... خسته نباشی...
همونطور که بوسه سبکی روی لب های نامجون می زد گفت و همسرش هم با لبخند جواب داد:
-ممنون جینی... تو هم خسته نباشی... بچه ها کجان؟...
-یونگی پیش ته و جیمینه... هوسوک تو هال داره نقاشی میکشه...
نامجون سری تکون داد و بعد از اویزون کردن کتش به جا لباسی سمت دستشویی حرکت کرد تا دست هاش رو بشوره.
-بچه ها... بیاید ناهار...
جین با صدای بلندی گفت تا صداش به گوش پسراش برسه و خودش هم سمت اتاق جیمین و تهیونگ قدم برداشت.
جیمین و تهیونگ رو تو بغلش گرفت و همراه یونگی از اتاق خارج شد.
پسر های کوچک ترش رو روی صندلی های مخصوصشون کنار خودش نشوند و پیشبند هاشون رو دور گردن هاشون بست.
بشقاب های رنگی و پلاستیکی که برای کوچولو هاش بود رو پر کرد و همونطور که بشقاب رو برای جلو گیری از خرابکاری تهیونگ و جیمین دستش گرفته بود مشغول غذا دادن بهشون شد.
تهیونگ ناراضی از این که نمی تونه دستش رو تو بشقاب بکوبه نق نقی کرد و محکم کف دست کوچکش رو روی میز کوبید.
-دیگه قرار نیست بذارم خرابکاری کنی کیم کوچولو...
جین با لبخند کمی بدجنسانه ای گفت و قاشق پر از غذا رو داخل دهن تهیونگ گذاشت و غذای دور دهنش رو با دستمال پاک کرد.
-ماما...
با صدای هوسوک همونطور که قاشق غذا رو داخل دهن جیمین می گذاشت هومی کرد و نیم نگاهی به هوسوک انداخت.
-مرسی... خیلی خوشمزه بود...
هوسوک گفت و بعد سریع از سر میز بلند شد تا به دیدن بقیه کارتونش برسه.
YOU ARE READING
Namjin's family
Fanfiction🍼My Little Wolf Family/Season 1🍼 🍼نام: خانواده نامجین 🍼کاپل: نامجین 🍼ژانر: امگاورس-امپرگ 🍼وضعیت: متوقف شده 🍼قسمتی از داستان: با عجله داخل خونه دوید و اسم همسرش رو صدا زد. -جین.. همسرش با عجله در حالی که دستش رو روی شکم برامده اش گذاشته بود ا...