《قسمت هفتم: جیمینی باید غذا بخوره》
〰️🎀〰️🎀〰️🎀〰️در ماشین رو باز کرد و با دیدن هوسوک که بین فضای خالی صندلی و کریر جیمین تو خودش جمع شده و سرش رو روی پاهای جیمین گذاشته و به خواب رفته بود لبخندی روی لب هاش نشست.
حتما پسر کوچولوش روز خسته کننده ای داشته و حسابی شیطنت کرده.
همونطور که دستش رو دراز می کرد تا هوسوک رو بلند کنه رو به همسرش زمزمه کرد:
-جون... تو تهیونگ و جیمین رو بیار...
نامجون بعد از دور شدن جین از ماشین داخل ماشین خم شد و با احتیاط کریر جیمین و تهیونگ رو از ماشین خارج کرد تا یه موقع از خواب بیدارشون نکنه.
بعد از ورودش به خونه سمت اتاق پسر کوچولو هاش حرکت کرد و کریر هاشون رو روی زمین گذاشت.
کمربند هاشون رو باز کرد و خیلی اروم دستش رو زیر بدن تهیونگ برد و تهیونگ رو از داخل کریرش بیرون اورد.
تهیونگ توی خواب نق نقی کرد و کمی داخل بغل نامجون جا به جا شد. نامجون نفس راحتی از بیدار نشدن پسرش کشید و اون رو روی تختش خوابوند.
بعد از اون جیمین رو بغل کرد و روی تختش خوابوند. عروسک جوجه اش رو هم داخل بغلش گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
جین هم زمان از اتاق هوسوک بیرون اومد و با دیدن نامجون لبخندی زد.
-امروز خیلی زود اومدیم خونه...
نامجون گفت و نگاهی به ساعت نقره ای رنگ روی دیوار انداخت. جین خنده ارومی کرد و همراه همسرش برای تعویض لباس هاش سمت اتاق خوابشون حرکت کرد.
-جون... به نظرت اون بچه یکم عجیب نبود؟...
جین بعد از مدتی سکوت گفت و نامجون همونطور که پیراهنش رو در می اورد پرسید:
-منظورت کسیه که یونگی باهاش دعوا کرده؟...
-اره... پدر و مادرش هر دو الفان... اونا نمی تونن بچه دار بشن...
نامجون شونه ای بالا انداخت و تی شرت قرمز رنگ رو از گردنش رد کرد.
-شاید فرزند خوندشون باشه... ولی بازم به هر حال بچشونه...
جین سری تکون داد و شلوارک سفیدش رو پاش کرد.
-درسته...
بعد خودش رو روی تخت انداخت.
-جون... غذای امروز با تو... من خستم...
و خمیازه ای کشید. نامجون سری به نشونه تایید تکون داد و از اتاق خارج شد تا جین با خیال راحت به استراحتش برسه.
به محض خروجش از اتاق با دیدن تهیونگ که بالای پله ها نشسته و سعی داره ازشون پایین بیاد با نگرانی پله ها رو بالا دوید و دست تهیونگ رو گرفت تا کمکش کنه از پله ها پایین بیاد.
YOU ARE READING
Namjin's family
Fanfiction🍼My Little Wolf Family/Season 1🍼 🍼نام: خانواده نامجین 🍼کاپل: نامجین 🍼ژانر: امگاورس-امپرگ 🍼وضعیت: متوقف شده 🍼قسمتی از داستان: با عجله داخل خونه دوید و اسم همسرش رو صدا زد. -جین.. همسرش با عجله در حالی که دستش رو روی شکم برامده اش گذاشته بود ا...