《قسمت چهارم: لگوی آبی》
〰️🎀〰️🎀〰️🎀〰️(چند ماه بعد)
دست هاش رو زیر سینه جیمین که داشت چهار دست و پا سمت پله ها می رفت انداخت و اون رو عقب کشید.
جیمین نق نقی کرد و معترض روی زمین نشست و دست تپلش رو داخل دهنش کرد و به مشت کوچکش مک زد.
تهیونگ با کمک مبل چند قدم برداشت و بعد محکم روی زمین افتاد. جین سریع سمتش دوید و پسرک بغض کرده اش رو بغل کرد.
-چیزی نیست عزیزم....
تهیونگ نق نقی کرد و بینی کوچولوش رو به سینه جین مالید. جیمین هم چهار دست و پا خودش رو به جین رسوند و با زور سرش رو از بین دست جین رد کرد.
جین خنده ای به حسود بودن دوتا فسقلیش کرد و جیمین رو هم تو بغلش کشید و از پله ها بالا رفت تا اون ها رو توی اتاقشون بزاره و خودش به کار هاش برسه.
-هوسوک... یونگی...
بلند اسم پسر های بزرگترش رو فریاد زد و جیمین و تهیونگ رو روی زمین نشوند. هوسوک همونطور که تیرکس سبز رنگش دستش بود در حال بالا و پایین پریدن وارد اتاق شد.
-بله ماما...
جین لبخندی زد و موهای لخت و سیاه پسرک الفاش رو بوسید.
-مراقب برادرات باش تا من برم و به کار هام برسم... باشه عزیزم؟...
هوسوک سرش رو تکون داد و کنار جیمین و تهیونگ روی زمین نشست و مشغول بازی کردن با برادراش شد.
جین با لبخند در اتاق رو بست و از پله ها پایین رفت. لوازمی که برای ناهار بود رو بیرون گذاشت و تا وقت برای اماده کردن ناهار داشت پشت میز نشست و مشغول کامل کردن طراحی شد که باید برای اخر هفته تحویل بده.
-ماما...
همونطور که سرش پایین بود هومی گفت و مدادش رو روی کاغذ کشید.
-تهیونگ... یه چیزی خورد... داره خفه میشه...
هوسوک با گریه گفت. جین دیگه متوجه نشد چطور از پشت میز بلند شد و سمت اتاق دوید.
با دیدن تهیونگ که کبود شده بود برای نفس کشیدن تقلا میکرد و اب دهنش از دهنش می ریخت بدنش به لرزه افتاد.
سریع تهیونگ رو توی بغلش گرفت و دست هاش رو زیر سینه اش حلقه کرد و فشاری به زیر سینه اش وارد کرد.
-زنگ بزن به امبولانس... یونگی زنگ بزن به امبولانس...
جین با گریه گفت و چند تا ضربه محکم به کمر کوچک تهیونگ کوبید و یونگی وحشت زده از دیدن برادرش دست پاچه سمت تلفن دوید.
جیمین بلند بلند گریه می کرد و هوسوک از ترس می لرزید و به چهره کبود شده برادر کوچک ترش خیره شده بود.
YOU ARE READING
Namjin's family
Fanfiction🍼My Little Wolf Family/Season 1🍼 🍼نام: خانواده نامجین 🍼کاپل: نامجین 🍼ژانر: امگاورس-امپرگ 🍼وضعیت: متوقف شده 🍼قسمتی از داستان: با عجله داخل خونه دوید و اسم همسرش رو صدا زد. -جین.. همسرش با عجله در حالی که دستش رو روی شکم برامده اش گذاشته بود ا...