👼🏻Chapter~03👼🏻

2.8K 621 80
                                    

《قسمت سوم: خوش اومدی》
〰️🎀〰️🎀〰️🎀〰️

نامجون با خوش حالی وارد اتاق شد و با لبخند به قیافه بی حال همسرش نگاه کرد.

سمت تختی که جسم بی حال همسرش روش بود حرکت کرد و بعد از نشستن لب تخت پیشونی همسرش رو بوسید.

-تو فوق العاده ای جین... ممنون...

جین لبخندی زد و دست نامجون رو بین دستش گرفت. با باز شدن در اتاق جین نگاهش رو سمت محفظه شیشه ای داد.

پرستار با لبخند تخت رو هول داد و کنار تخت ایستاد. نوزاد رو بلند کرد و اون رو با احتیاط داخل اغوش جین گذاشت.

جین لبخندی به چهره تپل و بامزه پسر کوچولوش زد و دست کوچولوش رو بین دو تا انگشت هاش گرفت.

-جیمین کوچولوی من... خوش اومدی پسر نازم...

با مهربونی زیر گوش پسرش زمزمه کرد و کف پاهای کوچکش رو نوازش کرد.

〰️🎀〰️

ناله ای کرد و کمر پسر بچه رو نوازش کرد. گریه های تهیونگ بعد از بیدار شدنش دوباره بی وقفه شروع شده بود و مارک نمی دونست دیگه باید چه کاری انجام بده.

-جک...

با بیچارگی همسرش رو صدا زد تا دست از بازیگوشی برداره و کمکش بیاد. جکسون با شنیدن ناله درمونده همسرش اجازه داد تا یونگی دسته رو از دستش بکشه و خودش سمت همسرش حرکت کرد.

-چی شده؟...

-دیگه نمیدونم چیکار کنم... الان از حال میره...

با درموندگی نالید و فرومون هاش رو بیشتر تو هوا پخش کرد تا شاید روی پسر بچه تاثیری داشته باشه.

تهیونگ با جیغ بلندی موهای مارک رو بین مشت کوچکش گرفت و ناله کرد.

مرد امگا به خاطر سوزش پوست سرش و درد کشیده شدن موهاش لب هاش رو به هم چسبوند و ناله خفه ای از بین لبهاش بیرون اومد.

جکسون که نا توانی همسرش رو دید اروم مشت های محکم تهیونگ رو باز کرد و اون رو توی بغل خودش گرفت.

یونگی که دیگه از گریه های تهیونگ خسته شده بود از روی مبل بلند شد و خودش رو به جکسون رسوند.

-عمو... بدش به من...

جکسون نگاه متعجبی به یونگی انداخت اما بعد با احتیاط جسم کوچولوی تهیونگ رو بین دست های یونگی گذاشت.

تهیونگ کم کم اروم شد و گونه اش رو روی شونه برادرش گذاشت و نق نق بی جونی کرد. اون همه گریه دوباره بی حالش کرده بود.

-هوسوک..‌. شیر ته رو بیار...

یونگی به برادر چهار ساله اش گفت و هوسوک با پاهای کوچکش با سرعت سمت اشپزخونه دوید و شیشه شیر تهیونگ رو از روی اپن برداشت.

Namjin's familyOù les histoires vivent. Découvrez maintenant