One wing

2K 331 20
                                    

بال هاش رو که با پرهای سفید پوشیده شده بودن با پارچه ای نازک و محکم بسته بود. تحمل برجستگی روی کمرش و بسته بودن بال هاش تو نصف روز واقعا خسته کننده بود. اما خوشحال بود که تو این دو سال موفق بوده و کسی چیزی درباره اش نفهمیده. در عوض دانش آموزا ازش می‌ترسیدن و فکر میکردن ممکنه بهشون صدمه بزنه. ولی اون اینجوری نبود و از خشونت نفرت داشت.

شیطان کسی بود که همچین رفتاری داشت و با یه حرکت دستش میتونست به دنیا آسیب بزرگی وارد کنه. شیطان تو زمین آشوب به پا می‌کرد، بیماری های جدید می‌ساخت و گسترش شون می‌داد. شیطان سردسته نیروهای تاریکیه و رهبری شون می‌کنه.

اون دشمن مشترک انسان ها و فرشته‌ها شمرده میشه. موجوداتی که وظیفه شون ایجاد صلح و کمک به مردمه.‌ این موجودات که تعداد شون هم کم نیست، بین مردم زندگی میکنن و انسان ها متوجه شون نمیشن.

واقعا مسخره بود که جیهوپ، فرشته ای به نام هوپ، باعث ترس شده بود. چاره ای جز تظاهر کردن نداشت. اون تنها کسی بود که گیر نیافتاده و خود واقعیش رو به مردم نشون نداده.

برای همینم با خیال راحت میتونست از تهیونگ مراقبت کنه. اما حتی اون هم ازش می‌ترسید. داستانِ زمانی که به عنوان فرشته نگهبان تهیونگ انتخاب شد، واقعا عجیبه. جیهوپ با التماس ها و اشک های تهیونگ خلق شده بود. اون از خدا خواهش میکرد که به زندگیش پایان بده یا حداقل یکم تغییر پیدا کنه.

خانواده اش، خواهرش و همه اطرافیانش ازش متنفر بودن. تنها فردی که بهش اعتماد داشت، مادربزرگش بود که از دستش داده. جیهوپ خبر داشت که مادربزرگ تهیونگ به یک فرشته تبدیل شده.

قطعا اگه میتونست درخواست میکرد که مادربزرگ تهیونگ برگرده. اما غیرممکن بود. پس تو این دوسال، مخفیانه ازش محافظت میکرد و اجازه نمی‌داد کسی بهش آسیب بزنه.

هرچند از زمان ورود اون دانش آموز جدید به مدرسه، همه چیز بهم ریخت. شاید مین یونگی قد کوتاهی داشت اما یه قلدر واقعی بود. و جیهوپ این رو با دیدار اولشون کاملا متوجه شد. مین یونگی که با لقب شوگا شناخته می‌شد، میخواست باهاش درگیر بشه تا به مدرسه نشون بده اون حرف اول رو میزنه.

"آره، یکیو به اسم جی نمیدونم چی چی می‌شناسم، پسر بدیه. ولی من بهت نشون میدم که شکستش میدم. حتی اگه چندتا موش کوچولو کمکش کنن، کاری می‌کنم که به پام بیوفته"

کلمه به کلمه حرفاش رو شنید ولی نتونست از بین جمعیت صاحب صدا رو تشخیص بده. لب هاشو بهم فشرد. اون دنبال دعوا نبود. همچین چیزی اصلا تو برنامه هاش نبود. وظیفه فرشته آسیب زدن به بقیه نبود. اون تا حد ممکن باید از حاشیه دوری میکرد.

به علاوه، ممکن بود تو درگیری به بال هاش آسیب بزنه. اونوقت وجودش بی معنی می‌شد. فرشته‌ی بی‌بال مثل ماهی بی آب می‌مونه.

احتمالا وقتی مأموریتش تموم بشه، خودشو گم و گور می‌کنه. بلاخره اونم بلده چجوری کار خودشو یکسره کنه. همین‌که تو زندگیش از یه نفر مراقبت کنه براش کافیه.

"حتما به پات میوفته. دیدم که یه دلال مواد کله گنده رو کتک زدی. حداقل بیست سالی داشت."

"حقش بود" آروم خندید و اطراف رو نگاه کرد. "انگار مهمون ناخونده داریم" پسر قد بلند بعد شنیدن صدای شوگا به جیهوپ نگاه کرد.

لبخند کمرنگی زد و به سمتش رفت. چونه فرشته رو به دست گرفت که جیهوپ دستش رو رد کرد. یونگی کنارش ایستاده بود و بلند می‌خندید.

"انگار پرنسس مون گوش وایساده بود" لبخند زد. "نچ نچ واقعا کار زشتیه"

"تقصیر من نیست انقد بلند حرف می‌زنی که نصف مدرسه صداتو می‌شنون" بدون اینکه منتظر جوابی باشه، دست به سینه شد.

"بیا اینجا ترسو" دست هاشو مشت کرده بود و به چشمهای پسر زل زده بود. جیهوپ با اینکه دلش میخواست بره، یک قدم هم به عقب نرفت. نباید وجهه بی نقصش رو از دست می‌داد.

"تو یه ترسوی بزدلی.خودت بهش اعتراف کن. می‌ترسی اگه باهام درگیر شی، خودت بیشتر بخوری" تا جایی که تونست خودشو دور کرد ولی بی فایده بود. مشت پسر با شدت روی بینیش فرود اومد و باعث شد چشماش درشت بشه و تعجب کنه. فرشته‌ و دعوا؟! مسخره اس.

خونی که از بینیش به روی لبش فرود میومد براش اهمیتی نداشت. تلخی خون رو حس میکرد. یونگی آماده ضربه بعدی شده بود که با دست جیهوپ متوقف شد. حسی تو کل بدنش پخش شد.

دانش آموزا جمع شده بودن و با گوشی هاشون فیلم می‌گرفتن. تو دلش دعا میکرد که بالش از زیر لباس مشخص نشه. باید مخفی می‌شد. باید درگیری رو تموم میکرد. فقط یه مشکلی بود، نمی‌تونست راحت تسلیم بشه.

این‌همه سال سختی نکشیده که با یه درگیری تمام زحمتش به باد بره.
یقه اش رو گرفت و با لب های خونیش لبخند زد.

"خودت شروع کردی" سعی کرد مثل وقتی که تمرین کرده خشن به نظر بیاد.

"شوگا! حالیش کن کی هستی!" دوست جدیدش فریاد زد.

مین یونگی رو به عقب هل داد. از خط قرمزی رد نشده بود. اصلا از قدرتش استفاده نکرده بود وگرنه بدون درگیری برنده می‌شد.

"مین یونگی. تویی که می‌خوای به سطح من که تو مدرسه حرف اول رو میزنم برسی. فکر میکردم باهوش باشی ولی رفتارت چیز دیگه ای رو نشون داد. اگه تکرار بشه، دیگه نمی‌تونی پاهاتو تو مدرسه بذاری. حداقل زنده نه"

بهش نزدیک تر شد ولی تو چهره یونگی نشونه ای از ترس پیدا نمیشد. "تو بهم مشت زدی و جلوی بقیه باهام درگیر شدی. اما بازم من اونی ام که باهوشه. بهت هشدار میدم، آینده خوبی انتظارتو نمی‌کشه"

..........................................................................

های گایز ^ ^
این اولین فیکیه که ترجمه میکنم.
امیدوارم دوسش داشته باشید :)
اگه میخونید حتما نظرتون رو بهم بگین💜


Bad boy angel | sopeWhere stories live. Discover now