𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑

524 69 35
                                    

~~~~~~~~~~


ا/ت:

تقریبا داشتم با صدای بلند با خودم حرف میزدم.

-حالا از فردا هم برو خونه همون نامزد دروغیت بخواب.

ولی با باز شدن در و دیدن یونگی جیغم به هوا رفت.

-یااا یونگی شی مگه اینجا طویله است که سرتو انداختی اومدی تو؟!!

با قیافه حق به جانب گفت:

+فکر کنم توی مهد کودک بهت یاد ندادن کسی که میره دستشویی در رو میبنده!

کمی که دقت کردم فهمیدم من در رو نبسته بودم. کمی خجالت کشیدم ولی بازم نباید میومد تو.

-خب حالا که میبینی من اینجام. پس برو بیرون.

+برم چون میخوای با نامزد دروغیت لاو بترکونی؟

تعجب کردم.

-منظورت چیه؟؟

با پوزخند گفت:

+خودت الان گفتی!

همه ی حرفاش رو انکار میکردم.

ولی با دیدن صفحه ی گوشیش که به سمت من گرفته بود دهنم بسته شد.

پوزخندش رو تمدید کرد و من که از ناراحتی و خجالت نمیدونستم چکار کنم سرم رو پایین انداختم.

دوباره صداش بلند شد. ولی اینبار آروم بود. دیگه قصد نداشت منو ضایع کنه. صداش بودی دلتنگی میداد.

+چرا تنهام گذاشتی ا/ت؟؟

بغض کردم. دلتنگیم برای خودش و صداش و اینکه اون رو ناراحت میدیدم، بغضم رو بیشتر میکرد.

+نمیخوای چیزی بگی؟

ولی همه ی دلتنگیم رو کنار گذاشتم و با عصبانیت گفتم:

-تو بهم خیانت کردی. دیگه دلیلی برای موندن با تو ندارم.

+مطمئنی زود قضاوت نکردی؟

نفهمیدم چرا ولی دلم میخواست بهش گوش بدم.

دستشوییِ بزرگی بود که گوشه ای از اون با مبل دو نفره ی کوچیکی پر شده بود.

روی مبل نشستم و اون هم کنارم نشست.

درباره دیر اومدناش برام توضیح داد. ولی جواب سوالی اصلی توی ذهنم رو نداده بود.

-پس اون دختره ی به ظاهر خبرنگار چی؟

+اون فقط یه خبرنگار ساده بود.

احساس کردم داره مسخره ام میکنه. من همه چیز رو با چشمای خودم دیده بودم.

-خبرنگار؟ با اون لباس؟ توی اونطور کافه ای؟

+منم اولش تعجب کردم ولی اون واقعا خبرنگار بود.

مکث کرد و نفسش رو صدا دار بیرون داد.

𝕃𝕆𝕍𝔼 𝕄𝔸ℤ𝔼Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang