تق تق
تق تق تق
تققققققققققق
از خواب پریدم!با چشمای نیمه باز اطرافم رو نگاه میکردم که مادرم رو اطرافم دیدم
_یاااااا جئون جونگ کوک معلوم هس چیکار میکنی قرار بود تست های ریاضیتو کامل کنی، میخوای همینجوری بقیه ی روزتو صرف خوابت کنی؟
با خستگی گردنم که به خاطر خوابیدن رو میز گرفته بود رو مالیدم
دستی به موهام کشیدم
*معذرت می خوام اوما نفهمیدم چیشد یهو خوابم برد واقعا معذرت میخوام
_اگه یه بار دیگه تکرار بشه باید قید بیرون رفتن دوساعتت بعد مدرسه با جیمین رو بزنی فهمیدی یا نه؟
با کلافگی نگاهش کردم و گفتم
*بله اوما
_خوبه حالا بخواب فردا صبح مدرسه داری
*چشم اوما
باورم نمیشه که بیدارم کرد که فقط بهم سرکوفت بزنه
به کتاب رو به روم زل زدم و شروع به تموم کردن تستام کردم
بلاخره امروزم تموم شد
فاک به این زندگی و محتویاتش .....
ولش کن بهتره بخوابم تا فردا اون جیمین به خاطر پف کردن چشام روی مخم راه نره
_: جونگ کوک به نفعته بیدار شی مدرست دیر شد
با صدای مامانم سرم با تاج تخت برخورد کرد
عایش دیرم شد
سریع از جام بلند شدم سمت دستشویی اتاقم دویدم
همون طور که مسواک میزدم تیشرتم رو در آوردم و لخت به همراه مسواک تو دهنم اومدم بیرون که پام گیر کرد به کیفم رو زمین و با پهلوی عزیزم رو زمین فرود اومدم با درد و دهن کفی ای که هنوز مسواک توش بود سمت کمد خزیدم و تا اومدم
لباسام رو ازش بردارم با دهن کفی به ساعت نگاه کردم
هه هه عالیع
*یاااااا اوما هنوز دو ساعت مونده تا تایم مدرسه که
_ساکت شو کوک باید تست های ریاضی دیشب رو که خوابیدی رو بزنی
همونطور نشسته پاهامو رو زمین کوبیدم و داد زدم
*قبل خواب تمومشون کردم
_پس تا تایم مدرست استراحت کن
زیر لب فاک یو زنیکه مُنگول رو گفتم و خودمو ول کردم رو تختم
_چیزی گفتی کوک؟؟؟
شت.... گوشاش چرا همه چیزو میشنوه؟
*نههه..نه اوما شما برید من یکم استراحت میکنم
_اوما :اوکی اگه خوابت نیومد درس بخون
گاد....تا دیوونه شدنم چند قدم فاصله مونده
بعد یک ساعت خواب و یک ساعت تست زدن طاقت فرسا و فک کردن راجب اینکه چجوری امروز این جیمین بند انگشتی رو به فاک بدم
الان من اینجام دم در تخمی ترین جای دنیا
وقتیبادیگارد بابام دم مدرسه ولم کرد جیمین رو دیدم که سه چهار تا دختر دورش بودن
ابرومو بالا انداختم و گفتم
*جمن شی
با لبخند فیکی دست دختر رو از شونه اش جدا کرد و شروع کرد به دویدن
با چندتا قدم بلند و سریع بهش رسیدم و یقش رو از پشت گرفتم
"یا اسطوقدوس کوک غلط خوردم ،گوه کردم بیخیال شوووو
*کوک:هن؟
"منظورم اینه غلط کردم گوه خوردم اینبارو بیخیال شو
*یاااا تو مگه قرار نبود دیشب منو بیدار کنی؟هاااا
ننه فولاد زره کلی غر به جونم زد لعنتی
همونطور که دنبال خودم میکشیدمش گفت
"یاااا کوک دیشب پدرم دعوام کرد و گوشیمو تا امروز صبح گرفت خب چیکار می کردم با دود پیام میدادم بهت
*یه لحظه .....چی؟
روی نیمکت نشستیم
جیمین همونطور که نفس نفس میزد سعی میکرد توضیح بده
"جیمین:هی..هیچی بهش گفتم که ...م..منو کوک چ..چه گناهی کردیم که باید اینقدر سختی بکشیم و از بچگیمون به خاطر درس بزنیم
*کوک:خب؟
"جیمین:هیچی دیگه رید بهم گفت همش به خاطر اینه که پسفردا با شما آشغالایی که پرورش دادیم بتونیم سرمونو بالا بگیریم
با بی حس تررین حالت ممکن نکاش کردم
*عالیه..... خب راستی امروز چندمه
" امروز 30 ام.... وایسا.....پشمــــام
با صدای بلندش از جام پریدم
*محض رضای فاک چته جیمین...... دیوونه شدی؟
با احساس نگاه کردن چند نفر صدام رو اوردم پایین تر
*ریدم به خودم آشغال
"خفه شو کوک فردا تولدته
با حالت قبلیم برگشتم و خودکارم رو برداشتم
*وای چقدر از یاد آوریش خوشحال شدمم..
لبخندشو جمع کرد و چشماش از بین پلکاش مشخص شد
"یاااااا جئون جونگ کوک خودتو جمع کن تو باید قوی باشییییی
*کوک:لاشییییی... دهتتو ببند جیمین:/
با پوکر ترین حالت گفتم و باز برگشتم با این حال دستشو انداخت دور گردنمو گفت
" کوکی بالاخره تموم میشه.....ببین بیبی فردا روز اخر مدرسه اس و تولدته ببین میتونی اجازه بگیری یه ساعت بیشتر بیرون باشیم
*کوک:باشه فعلا بیا تمرکز کنیم تا ببینم چی میشه
"چشم قربان
سری تکون دادم و به فردا فکر کردم
خانواده ی منو جیمین از بچگی ما خیلی صمیمی بودن
اونا با اینکه پولدارن ولی عقده ی موفقیت دارن و ماهم باید مثل اونا باشیم مثل اینکه
"هویی .....بریم
نگاه چپی بهش کردم
*بریم
به غذا فروشی مورد علاقمون که رسیدیم بادیگارد نگه داشت و جیمین از ماشین پشتی که درش توسط بادیگارد پدرش باز شده بود پیاده شد
وات د هل اخه این چه زندگی تخمی ایه؟
رفتیم داخل و دو پرس دوکبوکی سفارش دادیم
داشتم راجب اهنگ مورد علاقه جیمین نظر میدادم که یه پسر اومد داخل ......
نظرم بهش جلب شد چون مقدار زیادی کاغذ دستش و من تازه فهمیدم که آگهی پخش میکنه بی توجه اومدم حرفام رو ادامه بدم که
اومد سر میز ما......
^سلام آقا میشه اینا رو از من بگیرید؟
*بله،حتما
^متشکرم.....
نگاهی به جیمین کردم که سوراخای دماغش از خنده داشت پاره میشد
اونا رو رومیز گذاشت و رفت و توی همون لحظه خنده ی مسخره ی جیمین بلند شد
*چته؟
" چه مودب شدی... بله؟ حتما؟
با چشم غره نگاهمو ازش گرفتم به آگهی نگاه کردم
تایتل آگهی رو که خوندم ازش خوشم اومد
تور تفریحی چند کشور در صد روز....
همیشه از بچگی آرزو داشتم به کشورای مختلف برم و از همه جا عکس و فیلم بگیرم ...گذاشتمش تو کیف.....
اینقدر حواسم پرت چرت و پرتای جیمین بود که آگهیرو از یاد بردم و جیمین طبق معمول شروع کرده بود به ابراز تنفر به گارسونی که همیشه با نگاه چندش نگاهشون میکنه
"انگار دیشب کردمش پولشو ندادم
با خنده به غر زدناش راجب گارسون گوش کردم و غذام رو خوردم
غذا که تموم شد حساب کردیم و سمت در رفتیم
"خیلی خوب خوک گنده و سفید من ، باید جداشیم فردا از صبح تا شب هم تو مدرسه هم تو تولدت پیشتم...
چشم غره ای به خاطر حرف اولش رفتم و گفتم
*مرسی که هستی کوتوله...اگه نبودی م.....
"جیمین :یا دهنتو ببند مرتیکه ی من از این حرفا نداشتیم داداچ میبینمت .... الان بارون میاد برو دیگه فعلا
*فعلا چیم
برگشتم و نشستم تو ماشین.......به سمت خونه
قطره های بارون رو شیشه خیلی فضا رو دلگیر کرده بود
باید چیکار میکردم ؟چیکار میکردم تا بتونم اونجور که دلم میخواد زندگی کنم؟؟؟
اوووفعکسای کوک و چیمی با فرم مدرسه
______________________________________
اینم از پارت اول
یه پارت تقریبا طولانی واسه شروع
منتظر اتفاقات غیر منتظره پارت بعد باشید
حمایت یادتون نره هااااا
بوس به همتون....😘🥂💙
YOU ARE READING
Drowning in the black sky of your eyes[COMPLETED]
Fanfiction[Completed] سلامممم گایز ممنون میشم حمایتم کنید دوستون دارم لاولیا💙 جئون جونگ کوک پسری که تحت فشار تحصیل در خانوادش روز تولدش تصمیم عجیبی میگیره ....... تصمیمی زیبا ولی خطرناک........ تصمیمی پر از دردسرهای شیرین...... ژانر:عاشقانه،درام ،کمدی،اسمات...