خداحافظ کولوچه ی لاوندری زیبام....♡

1.2K 218 13
                                    

نامجون:بابام فوت کرده.....
اشکاش اومدن پایین...
همه با ناراحتی به سمتش رفتیم که .....
نامجون:تهیونگااا ...باید برگردیم.....
یه لحظه احساس کردم قلبم وایساد.....
ما تازه ۴۵ روز از ۱۰۰ روز سفرمون گذشته بود و ته میخواست از من جداشه......
ته:درسته بلیطا رو اوکی کن.....فعلا بهتره بریم تو اتاقامون......
تو کل راه تا اتاق ساکت بودم......یعنی واقعن رفتن اینقدر براش آسونه.......دم اتاق وایسادم .....
ته:چرا نمیای تو .....
کوک:من برم پیش جیمین باز میام پیشت......
ته:باشه‌.......
قبل اینکه برم پیش جیمین رفتم در اتاق نامجون هیونگ.....
جین درو باز کرد.....
جین:اوه کوکی.....بیا تو عزیزم....
کوک:نه ممنونم....میدونم الان حال نامجون هیونگ خوب نیست....مزاحم نمیشم.....میشه بی زحمت بهش بگی بلیط برگشت من و جیمینم بگیره؟؟!؟!
جین:شما چرا؟؟خب از سفرتون لذت ببرید.....
کوک:نه دیگه ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم......من فعلا برم خداحافظ.....
جین:باشه تصمیم با خودته..... خدافظ کوکی.....
آسانسور که باز شد جیمین توش بود......
جیمین:کوک :تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟!!
کوک:اومدم بگم برای ما هم بلیط بگیرن .....بعد داشتم میومدم پیش تو.....
جیمین:اهان......
کوک: بیا بریم قدم بزنیم......
جیمین:باشه.....
رفتیم تو حیاط هتل.....
جیمین:بلاخره اون روز که ازش میترسیدی رسید کوک.....منتها خیلی زودتر از موعد......
کوک :اره ...رسید.....جیمینا؟
جیمین:هومم؟
کوک:من دیگه اون جونگ کوک سابق نمیشم اگه بره....
جیمین:منم همینطور.......
اینقدر با جیمین قدم زدم که وقتی رفتم تو اتاق تهیونگ خوابش برده بود......
هه شب آخر باهم بودنمونم اینطوری میگذره....
کنارش که خوابیدم دیدم بالشتش خیسه.....
من چقدر خودخواهم.....حتما اونم داره زجر میکشه.....
خودمو تو بغلش جا کردمو سعی کردم با تمام وجود تنفسش کنم.....
ته: چیکار کنم بدون تو.....قرار نبود اینقدر زود اتفاق بیوفته.......کوک؟بهم زنگ میزنی دیگه نه؟منتظرم میمونی دیگه؟؟؟؟هومممم
کوک:معلومه هم زنگ میزنم .....هم منتظرت میمونم.....
شروع کرد به بوسیدنم.......
ته :هیچ وقت نمیتونم ازت سیرشم.....
.................jimin pov
رفتم داخل اتاق دیدم یدنگی سراسیمه داره دنبال چیزی میگرده......
جیمین:چیزی میخوای یونگ؟
صورتشو از من دزدید و گفت
یونگی:اره چیم دارم دنبال قرص خوابم میگردم.....این چن وقت به بوی توت فرنگی زیاد عادت کردم......بد عادت شدم ......از فردا بازم باید به اونا پناه ببرم.....
ازپشت بغلش کردم.....لرزش شونه هاشو احساس میکردم........
جیمین:نکن یونگ.....از این سخت ترش نکن.....
ما فقط یه مدتی از هم دوریم بعدش قول میرم هم دیگرو ببینم......
یونگی:قول؟؟؟
جیمین:قول میدم کیتن خوشگلم....
..................jung kook pov
بلاخره این صبح کذایی رسید......تهیونگ حموم بود .....یواشکی رفتم و ادکلنش رو گذاشتم تو کیفش.....
تیشرتش که تنم بود  رو درآوردم و گذاشتم رو ساکش.....
حاظرنشستم تا بیاد.....
تهیونگ با لباس از در حموم اومد بیرون .....
ته:بریم ؟
کوک:بریم......
تو کل راه جوری دستم رو محکم گرفته بود......جوری که احساس میکردم قراره بدزدنم....
این دفعه بلیطامون رو مخصوص گرفته بود.....هر هفتامون تو یه واگن مخصوص بودیم.....
تو کل راه سفت بغلم کرده بودم وموهامو بو میکردو میبوسید....
به یونگی نگاه کردم.....جیمن به بغل خواب بود....‌جیمینم خواب بود.....
وضعیت واقعا بده.....
تهیونگ هیچی نمیخورد.....به زور دعوا و تهدید واسه قهر کردنم بهش یکم غذا دادم......
وقتی مهماندار اعلام کرد تا ۵ دقیقه ی دیگه فرود میایم.....احساس میکردم هر دومون سخت نفس میکشیم.........
بالاخره رسیدیم به فرودگاه......
هر دومون با بغض چمدونامونو تحویل گرفتیم.....
و بلاخره وقت خداحافظی رسید.......
پیشونیشو چسبوند به پیشونیم و گفت
ته:میدونی که......
کوک:دوسم داری.....میدونی که.....
ته:دوسم داری......متتظرم
کوک: میمونم......تو ام منتظرم
ته همیشه میمونم.....
یه بوسه ی کوتاه به لبم زدو ازم جداشد....
پشتش و بهم کرد تا اشکاشو نبینم.....
ته :خداحافظ کولوچه ی لاوندری زیبام........
بدون اینکه جوابم رو بشنوه رفت........
........jimin pov
بغلش کردم.....همونطور که اشکم چکه کرد رو شونش گفتم .....
جیمین:دیگه نخورقرصا رو ...خوب؟
یونگی:باشه......
جیمین:با فکر من بخواب .....
یونگی : میخوابم.... ولی با این...
یه صدا از گوشیش پلی شد......صدای من بود که داشتم شعر میخوندم اونم تو حموم.....به خاطر اکوی حموم شبیه آهنگ شده بود.....
جیمین:کی ضبطش کردی.....؟
یونگی:دوشب پیش.....مواظب خودت باش موچی خوشگلم......خدافظ....
یونگی:خدافظ کیتنم.....
کو با همه خدافظ کرد و بعد اینکه منم باهاشون خدافظی کردم......رفتیم ماشین بگیریم......خونه ی من و کوک یه خیابون فاصله داشت پس تصمیم گرفتیم با یه تاکسی بریم......
تو طول راه جز حرفای منو راننده چیزی رد و بدل نشد انگار واقعا کوک عوض شده.....البته حق داره بعد از اون همه کمبود محبت تا محبت دید دوباره ازش گرفته شد.....
منم مثل اون ولی لاقل خانواده ی پدریم خیلی دوسم دارن.....
کوک خودشو از همه جز من و خواهرش خودشو جدا کرده .....
رسیدیم دم خونه ی ما......
جیمین:کوک.....مواظب خودت باش شاید نتونیم تا چند وقت هم رو ببینیم......خدافظ.....
کوک:یکی دیگه هم رفت......تموم شد.....خدا چیمی جون
یه لبخند تلخ زد......بعد از در آغوش کشیدنش خدافظی کردم......
در و که زدم خدمتکار داد زد
خدمتکار:ارباب اومدن......ارباب کوچیک اومدن.....
پدرم سریع اوند پایین و اول بهم نگاه کرد.....
پدر:تنبیه سختی در انتظارته پارک جیمین.....نگران نباش تنبیهت با جونگ کوک یکیه.....هه
جیمین:میدونم......
با سردی تو چشاش زل زدم..جا خورد...دیگه نمیخواستم اون جیمین قبل باشم.....
پدر:گوشی.......
دادم بهش....پشتش رو باز کرد ......چیکار میخواد بکنه.....شت نههههه .....سیم کارتم و در آوردوشکوند......شماره یونگی توش بود.....
سمت اتاقم راه افتادم و غریدم......
جیمین:هیچ وقت به خاطر این کار نمیبخشمت آقای پارک.........
دیگه تموم شد اون پدر من نیست......
رفتم تو اتاق و در و کوبیدمو قفل کردم.......
۳۶ روز تا کنکور وقت داشتم....خوشبختانه اونقدری وسیله و خوراکی تو اون اتاق بود تا ۳۶ روز از اتاقم بیرون نیام........من و کوک هر دومون یه گنج مخفی که یه صندوق پر از خوراکی تو اتاقمون داریم......
حالا چه جوری با یونگی ارتباط برقرار کنم.....
وات د هل.......پدر گفت تنبیه من و اون یکیه .....یعنی الان سیمکارت کوک و شکوندن؟؟؟!!؟!؟
سریع سراغ لپ تابم رفتم و توش به لپ تاب کوک پیام دادم......
کوک میشکنه......اون دلش نازکه طاقت نداره......
..........jung kook pov
میدونم باید منتظر هر چیزی باشم.......اوما از خونه دوید بیرون ......رسید به من
کوک:سلام....
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم .....لحنم و چشام خشکِ خشک بود ......اره من مردم......دیگه هیچی مهم نیست برام.......
اومد بکوبه زیر گوشم که دستشو گرفتم......
کوک:من دیگه اون بچه ی ساده نیستم که پشت سر هم کتک میخورد تمومش کن......
اوما:میبینم که گستاخ تر شدی.....با اون یکی دستش زد زیر گوشم........گوشیمو از دستم کشید و پشتشو باز کرد.....سیم کارتمو در آورد و شکوند.....
نه....نه.نه نههههه....
آخرین امیدم و در رابطه با تهیونگ از بین رفت .....تو صورتش داد کشیدم
کوک:ازت متنفرممممم
رفتم تو اتاق و در و قفل کردم.....
چیکار کنم حالا.....مثل دیوونه ها سرمو تو دستام گرفتم و اینور اونور میرفتم.....
یهو یاد لپتابم افتادم سریع بازش کردم که دیدم یه پیام از جیمین دارم.......
جیمین:کوکیااااا سیمکارتمو شکوندن...
کوک:مال منم.....
جیمین:من تصمیم گرفتم تو کل این ۳۶ روز از اتاقم در نیام کوک......گنجینه امون که هنوز هست اونم خیلی زیاد....حموم دستشویی هم که تو اتاق هست پس چیز دیگه ای نیاز نیست.....
کوک:موافقم.....
جیمین:کوک خوبی؟
کوک:اره
جیمین:پدرم برام مرد کوک اون دیگه حالااقای پارکه
کوک:مادر منم خانوم جئونه ....فقط خانوم جئون....
جیمین:کوک تو خوب نیستی....
کوک:بیخیال شو جیم....خدافظ.....
صفحه رو بستم و و فلش رو وارد کردم ......
دونه دونه ی عکسا رو با او تی جی*ریخته بودم تو فلش......
اشکام همینطور با گذشتن عکسا می ریخت.....
تهیونگااا...الان چیکار میکنی......
_____________________
اینم از این پارت لاولیااااا💭
دلم خون شد🥺😭
حمایت کنید لاولیا💙

Drowning in the black sky of your eyes[COMPLETED]Where stories live. Discover now