دوستی یعنی آیریش بمب...!

1.3K 222 8
                                    

........taehyung pov

  با احساس قلقلک گوشم از خواب بیدار شدم........
اول فکر کردم کوکی داره اذیت میکنه .....ولی وقای چشامو باز کردم دیدم یه فرشته ی سفید کنار گوشم داره نفس میکشه.....
با او بدن سفیدش لای اون ملافه های سفید مثل یه فرشته بود.....
همونطور که محوش بودم یهو صدای گوشیم بلند شد......
برای اینکه کو بیدار نشه سریع دست دراز کردم و از کشوی کنار میز چنگش زدم.....
ته:جان نامجون هیونگ.....
نامجون:ته....ساعت چنده به نظرت ......چرا نمیایدددد یه ربعه منتظریم.....
ته:کجااااا؟؟
نامجون:مگه پیاممو ندیدی؟؟؟.....راستشو بگو دیشب چه غلطی میکردی که پیامم رو ندیدی؟؟.
ته:کدوم پیام ؟؟؟
نامجون:تا یه ساعت دیگه پایین باشید منتظرتون میمونیم.......
ته:مرسی هیونگ ....فقط هیونگ....!
نامجون:بله؟
ته:میشی یه شیر موز خوب سفارش بدی تا پایینی؟
نامجون:اوکی...زود بیاید....
ته:مرسییی
تلفن رو روم قطع کرد.....واقعا باید به جین هیونگ بگم تو تربیتش یه دستی ببره.....به کوک نگاه کردم ....هنوز خواب بود.....لپاش خیلی نرم میرسید و لباش.....
موقع خواب بسته بود.....
آروم دماغشو گرفتم....بعد چند ثانیه که نتونست نفس بکشه دهنشو باز کرد.....
به این عملش خندم گرفت.....آروم لب پایینش رو بوسیدمو سریع سرمو عقب کشیدم.....
لباش و انگار که داره چیزی رو مزه میکنه تکون داد.....
با این حرکاتش دلم ضعف رفت.....
آروم صداش کردم
ته:کولوچه.....کوکیم....نمیخوای بیدارشی؟؟
کوک:هممممم
ته:کوکیم....
کوک:بابایی فقط ۵ دقیقه ی دیگه......
الان فکر کرد من باباشم؟هاهاها.....
ته:بلند شو کلوچه من تهیونگم نه بابات ....پاشو میخوایم با بچه ها بریم بیرون.....
آروم لای چشمای خوشگلشو باز کرد
کوک:سلام....
آیگوووو بانی کیوتم.....
ته :سلام پسرم...بلند شو....
با مشت کوچولوش آروم کوبید به سینم و گفت
کوک:اذیت نکن ته ته.....
ته:بلند شو بدو بریم.....
بعد از پوشیدن لباسامون رفتیم پایین .....
به بچه ها که رسیدیم تازه متوجه هیکی های گردن کوک شدم و دیگه دیر بود چون بچه ها مارو دیدن.....
هوسوک:بچه ها مثل اینکه یه نفر دیشب بد تنبیه شده....
جین:بهت نمیخورد اینقدر بی رحم باشی تهیونگ....
جیمین:کوک حتما خیلی خسته شدی نه؟؟؟
نامجون:پس دیشب بانی مورد حمله قرار گرفته......
همشون زدن زیر خنده....
ته:یااااا اذیتش نکنید که همتون رو عقیم میکنم.....
گمشید فاک فیسا......
به کوکی که هنوزم حرفاشون و هضم نکرده بود و با چشای خرگوشیش زل زده بود بهشون نگاه کردم و دم گوشش گفتم
ته:اونجوری نگاه نکن کولوچه ...گردنت پر از جای مُهر مالکیت منه....
کوک که تازه متوجه شد چیشده....
مثل خودم آروم گفت....
کوک:خودتو مرده بدون آقای ببر.....
نامجون لیوان بزرگ شیر موز رو گرفت سمت کوک‌....
کوک:وایییی شیر موز ...مرسیییی
جیمین:خب عشق اولشو پیدا کرد ....بریم دیگه.....
یه نگاه بهش کردم دیدم داره قربون صدقه شیر موز میره.....یعنی چی ....الان دارم به یه لیوان شیر موز حسودی میکنم.....
ته:کوک....بسه بخورش بریم.....
کوک آروم دم گوشم گفت باشه ددی و همونجا به گونم بوسه زد و پشت بچه ها راه افتاد.....
من حدودا یه دقیقه ای خشکم زده بود که با پس گردنی توسط هدسوک به خودم اومدم....
هوسوک :یااااا گوسفند کجا موتدی بیا دیگه خوبب.....
ته:بریم ...بریم......
تو ون که نشستیم کوک رو دیدم که با لیوان خالیش داره به بیرون نگاه میکنه....
کنارش نشستم و آروم بهش گفتم ...
ته:این شیطونی ها عواقب خوبی نداره بانی کوچولو....
کوک هم مثل خودم آروم گفت:ولی این بانی کوچولو فقط واسه ددیش از این شیطونی ها میکنه....
به شیرینیش خندیدم و بوسه ای رو لباش گذاشتم....
جیمین:نامجون هیونگ کجا میریم؟؟؟
نامجون:بابای من اینجا یه باغ داره....میریم به اونجا سر بزنیم ...بعد میایم هتل لباس عوض میکنیم میریم بار.....
جیمین اوکییییی.....
به باغ رسییدیم جای قشنگی بود....سر سبز و بزرگ با لحساس خیس شدن برگشتم  و دیدم بعلهههه....
یه بانی خراب کار اینجا داریم.....

Drowning in the black sky of your eyes[COMPLETED]Where stories live. Discover now