Part 4

108 46 22
                                    

──────✧◈✦◈✧──────

بی هیچ حرفی توی چشم های درشت و براق سفالگر نگاه میکرد. چانیول همونطور که کنار پسر دراز کشیده بود، جایی کنار لبش رو بوسید و زمزمه کرد:
-دوست دارم دکتر.

حرفی نزد. نداشت که بزنه! توی این سه ماه مدام با خودش درگیر بود. نمیدونست چانیول رو دوست داره یا نه. اما چیزی که ازش مطمئن بود، احساس شیرینی و لذت از حضور چانیول بود.
احساسات توی قلبش داشتن ارضا میشدن. همون حسایی که بخاطرش از خونه ی پدری طرد شده بود. هرچند پدرش هیچوقت به طور واضح این طرد شدن رو اعلام نکرد و همین دردناک تر بود براش.

چانیول بلند شد و باهمون لبخند همیشگی و چشمای غمگین، لباسش رو پوشید و حین تن کردن پیراهنش لب زد:
-بعد از این سه ماه نمیخوای هیچی ازم بدونی بکهیون؟

بکهیون بدون فکر کردن، فورا گفت:
-نه!

سفالگر صورتشو چرخوند و به پسر نگاه کرد. انگار منتظر بود اثری از شوخی توی اون چشمای خودخواه ببینه، اما نبود:
-چرا؟

بکهیون بدون حس و سرد جواب داد:
-ما یه دوستی با مزایا داریم. فکر میکردم فهمیده باشی!

چرا داشت این حرفارو میزد؟ خودشم میدونست اینطوری نیست. از چی ناراحت بود که داشت سر چانیول خالی میکرد؟

چانیول چند لحظه متعجب به پزشک مقابلش نگاه کرد! چشماش پر از ناباوری بود. این اولین باری بود که نگاهش غمگین به نظر نمیومد. فقط پر بود از تعجب و شوک!

بدون هیچ حرفی از سرجاش بلند شد. کاپشن مشکیشو از پشت مبل برداشت و به سمت در رفت. بکهیون با عجله از سرجاش بلند شد. فهمید چه گندی زده:
-چان متاسفم... منظورم این نبود!

چانیول برگشت به سمتش. چشماش دوباره غمگین بودن مثل قبل... بااین تفاوت که دیگه لبخند همیشگیشو نداشت:
-هنوزم مثل قبلی بکهیون. هنوزم مثل قبل خودخواه و ترسویی.
فورا از اتاق خارج شد و در رو بست!
قبل؟ کدوم قبل؟ چانیول کی بود؟

***

پرستار، ضربه ی آهسته دی به شانه ی بکهیون زد:
-حالتون خوبه دکتر؟

نگاهشو با مکث از پرونده ی جلوی دستش گرفت و به پرستار دوخت، پسرجوونی که تازه به اورژانس منتقل شده بود. سرشو آهسته به نشانه مثبت تکون داد!

پرستار که انگار کمی پرحرف بود، شروع به حرف زدن کرد:
-بنظرم یه عده شون فقط میخوان توجه جلب کنن. کسی که 5 تا قرص خورده و به همه خبر داده و 20 دقیقه بعد هم رسیده اورژانس که قصد خودکشی نداشته ولی خب..! دردش بی توجهی بوده. ولی یه تعدادیشون واقعا میخوان خودکشی کنن.
ما میفهمیم که این آدم از اینجا بره بیرون یک چیز دیگه میخوره و برمیگرده. اینا انگار از یک جایی به بعد، دیگه سر نخ زندگی از دستشون در رفته و شاید حتی میتونستن وضع رو تغییر بدن اما عین آدمی که میبینه داره توی باتلاق فرو میره، کمک نخواستن تا همهچیز یک سره بشه. کاش به جای اون همه انتگرال و دیفرانسیل که توی زندگی به هیچ دردمون هم نخورد، بهمون یاد میدادن که چطور با مشکلات مواجه بشیم و یاد میدادن که هیچ مشکلی، آخر بدبختی نیست!

بکهیون نگاهی به پرستار جوون انداخت. شادابی خاص و قابل توجهی توی رفتار ها و چهره اش بود! پرستار همونجور که کاردکس بیمار رو چک میکرد دوباره به حرف اومد:
-البته از یه جایی به بعدم تقصیر خودشون نیستا! آخه یه جوون شونزده ساله چه میفهمه از زندگی؟ اون موقع که میگه خسته اس، میگه بریده، میگه دیگه طاقت نداره، حتی اگه تلقین یا دروغم باشه، باید یکی پیدا شه به حرفش گوش بده! کاش یکی بهشون بفهمونه خودکشی هیچیو درست نمیکنه. 90درصد مریضایی که تا الان دیدم، بعد خودکشی پشیمون شدن... ولی دیگه چاره ای نیست براشون! دیر رسیدن.

پزشک به حرف اومد:
-یه درصدیشون نوجوونای شانزده هفده  ساله ان... خیلیاشون سی به بالان. اونا چی؟ اوناهم از زندگی هیچی نمیدونن؟ همشون یه مشت ادم احمقن.

پرستار نگاه شماتت باری به پزشک انداخت. انگار که میخواست با نگاهش  بگه "راسته که شعور ربطی به تحصیلات نداره" :
-دکتر، از هم گسیختگی روحی و افسردگی و امثالهم، ارتباطی به سن نداره! مگه آدم سی ساله نمیتونه از زندگی خسته بشه؟ اینا فقط نیاز به کمک دارن، احمق نیستن!

بکهیون حرفی نزد و به یه نیشخند بسنده کرد! بعد از امضا کردن پرونده به ساعت نگاهی انداخت. سه صبح بود! پزشک شیفت که از راه رسید، بعد از دست دادن و سلام و احوال روپوششو درآورد، کاپشنشو برداشت و به سمت پارک رفت به امید دیدن چانیول.

***

‎باد سرد با بی رحمی توی صورتش سیلی میزد. به پارک رسید و بازهم با نیمکت خالی مواجه شد!
کم کم حالش داشت بد میشد، احساس عصبانیت میکرد. حتی نمیتونست برگرده توی اتاق استراحتش! همه جا بوی چانیول رو میداد و تحمل این چیزا براش سخت بود.

روی نیمکت سرد نشست و طبق عادت سیگاری روشن کرد که صدای چانیول پیچید توی گوشش:
-نمیخوای کم کم ترکش کنی؟

با وحشت صورتش رو چرخوند و به چانیولی نگاه کرد که توی فاصله ی کوتاهی ازش، روی صندلی نشسته بود.
با تعجب پرسید:
-تو کی اومدی ته ؟ وقتی اومدم اینجا ندیدمت.

به چشماش نگاه کرد. همون غم همیشگی! همون لبخند قدیمی!
چقدر دلتنگش بود.

صدای چانیول پیچید توی گوشش:
-من همیشه همراهت بودم بکهیون! هرجا که بری همراهتم.

ادامه دارد..!

3 AM - CHANBAEKWhere stories live. Discover now