Part 7:

2.6K 245 13
                                    

جونگ کوک:

سرم تیر میکشید....
با صدای جیغ بیانکا به خودم اومدم...به سختی بلند شدم و به اطراف نگاه کردم..یونگی بود...اون عوضی...
به سختی دنبالشون رفتم...توی یک کوچه یک ماشین قرمز پارک بود...
خودم رو بهش رسوندم و دستم رو محکم کوبیدم به شیشه اش!!
جفتشون با تعجب نگاهم میکردند..بیانکا به شیشه میکوبید...
بیانکا:جونگ کوککککک!!خوبیییییییی؟!!
تا قبل از این که بتونم کاری کنم ماشین رو سریع دنده عقب از کوچه بیرون برد!!
وزنم رو که روی ماشین انداخته بودم با رفتنش زیر دستم خالی شد و افتادم روی زمین!
خون کل صورتم رو پوشونده بود...میتونم بگم تقریبا همه جا رو قرمز میدیدم...
نه....نباید میزاشتم بره...بیانکا..دوباره بلند شدم و از دیوار خودم رو گرفتم و از کوچه بیرون رفتم... ماشین رفته بود...
-نه....
تلو تلو خوران به سمت جاده میرفتم که یکدفعه یکی بازوم رو گرفت و کشید که افتادم توی بغلش و با هم افتادیم زمین!!
+خوبی!؟
چشمام رو به سختی باز کردم..یک دختر جوون بود...آلفا...رایحه اش توی ریه هام میپیچید...
رایحه ی قهوه...تلخ...
خودم رو از روش کنار کشیدم:
-باید برم...
سریع بازوم رو گرفت:
+صبر کن!تو خوب نیستی!
دستش رو پرت کردم کنار:
-میگم ولم کن!!
+نه!نمیتونم بزارم با این وضع بری!
-تو خری کی باشی؟
+من ملیسا م...خواهر تهیونگ
چشمام رو ریز کردم و سعی کردم نگاهش کنم:
-چی؟ملیسا؟
زیر دستم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه:
+بلند شو
وزنم رو روش انداختم و به سختی بلند شدم نگاهی به سر و وضع خونیم انداخت:
+باید ببرمت بیمارستان...داری خون ریزی میکنی
-نمیخواد...من بیمارستان نمیام..
+پس بیا بریم خونه
نگاهم رو به جاده میدم و سرم رو منفی تکون میدم:
-نه...بیانکا...
چشماش رو تو حدقه چرخوند:
+ته رفت دنبالش...انقدر حرص نخور
-چی؟
+بریم!
به زور سمت خونه بردم و کلید رو از روی زمین برداشت و در رو باز کرد..
کشون کشون داخل بردم و انداختم روی کاناپه و به اطراف نگاه میکرد:
+جعبه ی کمک های اولیتون کجاست؟
چشمام رو به خاطر درد سرم میبندم:
-تو اتاق منه
پوکر نگاهم میکنه:
+اتاق تو کجایه؟
اخم میکنم و نگاهم رو بهش میدم:
-طبقه ی بالا اولین اتاق!
سرش رو مثبت تکون داد و از پله ها بالا رفت سرم رو به مبل تکیه دادم و دوباره چشمام رو بستم:
-لعنتی....
اومد پایین و همراهش به جز جعبه ی کمک های اولیه یک دست لباس هم بود..
-اینا چیه؟
+لباسات خونی شده...باید بعد پانسمان عوضشون کنی
آهی از روی حرص کشیدم و نگاهم رو ازش دزدیدم...یک صندلی آورد و گذاشت رو به روم و نشست....
یقعه م رو گرفت و کشیدم جلو و شروع کرد به شست و شو بستن زخم سرم که از درد چشمام رو محکم بسته بودم...
رایحه اش تو ریه هام توی اون فاصله میپیچید:
-تو...رایحه ی تلخی داری...برعکس تهیونگ...
+میدونم همه میگند
پوزخند طعنه امیزی زدم:
-اخلاقت هم تلخه؟
متقبلا نیشخندی زد:
+بستگی به طرف مقابلم داره
-اگه بلایی سر بیانکا بیاد من تو رو مقصر میدونم
+باید ته رو مقصر بدونی چون اون رفت دنبالش نه من
-اما تو نزاشتی من برم دنبالش!
چیزی نگفت و پنبه رو روی سرم میکشید:
-یکم هم نگران نیستی؟دختر عموت رو دزدیدن
چشماش رو تو حدقه چرخوند:
+دختر عمو؟فکر کردی من اون رو جزو خودمون میدونم؟پدر اون فقط دوست پدر منه و ما پدر بیانکا رو عمو صدا میزدیم...وگرنه رابطه ی جدی نداریم فقط ته رابطش با اون نزدیکه
ابرویی بالا میندازم:
-ازش خوشت نمیاد؟
+علاقه ای بهش ندارم ولی ازش متنفر هم نیستم...نسبت بهش بیتفاوت ام
-که این طور...
سرم رو بست و رفت از توی آشپزخونه یک دستمال خیس آورد و افتاد به جون صورتم!!
-یاااا چته!!؟
+صورتت کثیفه انقدر وول نخور!!
-نکن!!
گلوم رو گرفت و کوبوندم به مبل و غرید:
+تکون نخور میگم!
زورش خیلی زیاد بود و با تعجب نگاهش میکردم:
-باشه....خفه ام کردی...!!
ولم کرد و دستمال رو هدف گرفت و پرت کرد توی سطل زباله!
+خب...این هم از این...
چرخید سمت من و دستش رو زیر لباسم قلاب کرد و بالا کشید و مجبورم کرد درش بیارم...هلش دادم عقب و بهت زده نگاهش کردم:
-تو از من بدتری!چی کار میکنی دختره ی منحرفففف؟؟
زد پس گردنم و لباس تازه ای که آورده بود رو پرت کرد تو صورتم:
+بپوشش....ذهنت خیلی داغونه!
-ها؟
+اتاق خالی دارید من توش بمونم یا نه؟
-اتاق داداشت دو تا تخت داره
+خوبه
با صدای باز شدن در جفتمون چرخیدیم سمت در...
جیمین و هسوک اومده بودند..
هسوک:ولی خیلی خنده دار بود!!
جیمین:آره واقعا...ولی دفعه دیگه شکستت میدم!
با دیدن ملیسا جفتشون خشک شدند...دروغ گو نباشم قیافش خوب بود..
جیمین با تعجب خشک شده بود:
به زور گفت:شـ...شما؟؟
هسوک یک نیم نگاهی به من کرد:
+دوست دخترته؟
همزمان با هم گفتیم:نه!
-خواهر تهیونگه..!
هسوک:خواهرش؟آها اون خواهرش که هیچ وقت قسمت نشده بود ببینیمش!
ملیسا بلند شد و سمتشون رفت و لبخدی زد:
+خوشبختم...ملیسا هستم
دستش رو سمت جیمین دراز کرد...جیمین خشک شده بود و همین طور بهش زل زده بود!
هسوک زد تو پهلوی جیمین:
+هوی!چته؟!
به خودش اومد و سریع دستپاچه شد:
+آه ببخشید!!
دستش رو به گرمی فشرد و لبخندی زد:
+جیمین هستم...پارک جیمین...خوشبختم…
ملیسا در جوابش لبخند زیبایی زد:
هسوک:جونگ هسوک هستم...دوست برادرت!
با هسوک هم دست داد...
ملیسا:اگه مشکلی نداره میخوام چند روز اینجا بمونم
جیمین دستاش رو روی هوا تکون داد:
+نه نه!!تا هر وقت دوست داری بمون!
پوکر نگاهشون میکردم:
-چرا میخوای بمونی؟از خونه فرار کردی؟
جیمین:یااا جونگ کوک!!
دستاش رو توی جیبش برد و سمت من چرخید:
+تقریبا...با پدرم سر یک موضوع جدی دعوا کردم...داره یک چیزی رو مخفی میکنه و من باید بفهمم اون چیه...
هسوک:چی رو؟
ملیسا:یک چیزی در مورد مرگ امگا ها...چیزی میدونه که نمیخواد به بقیه بگه...باید بفهمم اون چیه...

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)Where stories live. Discover now