ملیسا:توی توالت بودم و زخمم رو توی آیینه نگاه میکردم..
اگه ضربه میخورد یا بهش فشار می آوردم دوباره باز میشد و عفونت میکرد...قسم میخورم بعد از خوب شدنم اون آلفاها رو پیدا کنم و بکشمشون!
با صدای داد و بیداد با تعجب رفتم بیرون!!
جین بود!!
-چی شده!!؟
جین در حالی که نفس نفس میزد و رنگش پریده بود نگاهم میکرد:
+...جونگ کوک..
یونگی:رفتی بهش بگی بانداژ نو بگیره....فوشت داد؟
جین:نه...
نامجون:گمش کردی؟
جین:نه..
عصبی میغرم:
-بگو دیگه!
جین:دزدیدنش!
همه جا خوردیم و بلند همزمان گفتیم:
+چی!!؟؟
جین:فکر کنم از طرف پدر تو بودند ملیسا.....
لباس هاشون شبیه زیر دست های کاخ تون بود!
چشمام رو با حرص فشار میدم:
-حتما دنبال من اند...
یونگی:میخوای چیکار کنی؟
-باید برم دنبالش!
جین سریع سمتم اومد و جلوم رو گرفت:
+عمرا!اولا که تو زخمی ای!دوما برای چی میخوای بری دنبال اون عوضی؟
-چون میدونم پدرم اون رو شکنجه میکنه!
نامجون:اصلا میدونی کجاست؟
-اره...با این اتفاقات زیاد روبه رو شدم..
یونگی:کجا!؟
-خرابه ی خونمون...توی زیر زمین...باید برم...
جین مچ دستم رو گرفت:
+پس صبر کن ما هم بیایم!
دستش رو پس زدم:
-لازم نکرده!بشینید!من نمیتونم با این وضعم از شماها هم مراقبت کنم!
منتظر جواب نموندم و سوییشرت یونگی رو از روی مبل برداشتم و تنم کردم و زدم بیرون...
یونگی داد زد:اون رو کجا میبری؟!!
سریع تبدیل به گرگ شدم و تا خونه رو دویدم به کاخ که رسیدم به شکل انسانم برگشتم و سمت در ورودی رفتم...
نگهبان ها با تعجب بهم نگاه میکردند!
+خانم برگشتید؟!پدرتون کل شهر رو دنبالتون گشتند!
-برید کنار...
هلشون دادم و رفتم توی باغ....
به ساختمون اصلی خودم رو رسوندم و وارد زیر زمین شدم...
صدای ناله هایی به گوشم میرسید...
-داره چیکار میکنه؟
در یکی از ورودی ها رو باز کردم که دیدم تهیونگ،جونگ کوک رو روی زمین انداخته و داره دست مالیش میکنه!!!
جا میخورم و دستم رو جلوی دهنم میگیرم:
-این دیگه چیه!؟!!؟
با عصبانیت از روی کوک کشیدمش و با یک مشت توی صورتش پرتش کردم روی زمین!
-روانی!فکر نمیکردم انقدر چندش باشی!!
ته خون دهنش رو پاک کرد و با پوزخند گفت:
پیدات کردم!
کوک با دیدنم عصبی غرید:
+چرا اومدی بیرون!؟
با اخم نگاهم رو بهش دادم:
-دهنت رو ببند...
دوباره نگاهم رو به ته دادم...به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و با پوزخند نگاهم میکرد...
ته:پدر از دیدنت خوشحال میشه...
پوزخندی رو لبام میشینه و خیره نگاهش میکنم:
-جدا؟من هم دلم میخواد ببینمش تا بیماری جانشینش رو به گوشش برسونم!خیلی دلم میخواد ببینم چه عکس العملی نشون میده!
ته غرید:دهنت رو میبندی....
بلند شد و سمتم اومد...
کوک:بیماری؟منظورت چیه؟
ته به سمتم حمله کرد که گرفتمش!!
دستش رو پیچوندم که بیحرکت وایستاد...
ته:حق نداری بهش بگی!!
پوزخند های خودش رو تحویلش دادم و مخاطب به کوک گفتم:
تهیونگ بیماری چند شخصیتی داره....
کوک با تعجب نگاهم میکرد:
+چی!؟!
-بعضی وقت ها مثل فرشته ها میشه و بعضی وقت ها به فکر رفاه بقیه و بعضی اوقات هم یک حشری بدبخت!
دستش رو پرت کردم و گفتم:به پدر بگو الان به اتاقش میام...نمیخوام به خاطر من به بقیه آسیب برسه...
با عصبانیت اونجا رو ترک کرد...
رو به کوک کردم و با تشر گفتم:تو برای چی عین ماست وایستاده بودی و هیچ غلطی نمیکردی!؟
کوک:بهم بیحسی زده....نمیتونم تکون بخورم...کمکم کن.
پوفی کشیدم و سمتش رفتم و زیر بغلش رو گرفتم و بلندش کردم که چون وزنش رو روم انداخته بود از درد هیس بلندی کشیدم!!
کوک نگران نگاهم کرد:
+خوبی؟!
گوشه چشمم رو نازک کردم:
-ولش کن....بریم...
به سختی اون رو به داخل کاخ بردم که با تعجب گفت:کجا میریم!؟
-نمیتونم....برگردونمت خونه....باید فعلا درخدمتت باشیم...
بردمش سمت اتاق خودم و گذاشتمش روی تخت بازوم رو از درد چنگ زدم!!زخم لعنتیم باز شروع کرده بود به خون ریزی...
کوک:حالت خوب به نظر نمیاد....رنگت سفید شده!
-گفتم خوبم...
سمت کمدم رفتم و درش رو باز کردم و یک لباس برداشتم و با ناخون هام پارش کردم
زیپ سوییشرت رو پایین کشیدم و پشت به کوک پارچه رو دور بازوم محکم بستم و دوباره سوییشرت رو تنم کردم:
-همین جا بمون...میگم بیان پیشت و یک چیزی بهت بدن که خوب شی...من باید برم پیش پدرم...
کوک:یااا!!گفتی اگه بری راحت نمیمونی!
-تو دخالت نکن...
از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق کار پدر رفتم...
پشت در ایستادم و نفس عصبی ای کشیدم و در زدم
بلافاصله صدای خشمگین پدرم بلند شد:
+بیا تو!
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم...
ته روی یکی از صندلی های چرمی اتاق نشسته بود و یک مجله میخوند و پدر بلند شده بود و با خشم از پشت میز چوبی طلا کوب شده اش نگاهم میکرد:
-من اینجام پدر...
بلند داد زد:4 روزه معلومه کدوم قبرستونی!!؟!
چشمام رو بستم و سرم رو کمی پایین انداختم:
-متاسفم...
+من به تو یک مامورت دادم و تو اون رو بیخیال شدی و 4 روز کنار پسر رقیبمون مونده بودی!؟
-ناخواسته بود پدر...
+دهنت رو ببنــــــــــــد!!
چشمام رو با حرص فشار دادم...
ته:آه..پدر...اون زخمی شده....بهتر نیست انقدر بهش سخت نگیرید....
با تعجب نگاهش رو سمت تهیونگ داد:
+چی!؟؟
ته:اگر کسی بفهمه دختر رئیس قبیله زخمی شده خیلی بد میشه....بعد همه میگن که رئیس حتی نتونسته از دختر خودش مراقبت کنه بعد میخواد از ما مراقبت کنه؟بعد اونجاست که راه برای خانواده ی جئون باز میشه....
پدرم با عصبانیت چشماش رو میبنده ومشتی رو میز میکوبه:
+راست میگی...
با اخم سمت تهیونگ برگشتم و همین طور که میغریدم با عصبانیت چند قدم سمتش برداشتم:
-تهیونگ!!لعنت بهت!!گفتم چیکارت میکنم نه!!؟!
با حرص بلند داد میزدم که بلند تر از من پدرم داد زد:
+صدات رو بیار پایین!
دندون هام رو با حرص به هم فشار دادم...ته بلند شد و به بازو زخمیم تعنه زد و رفت سمت قفسه ی کتاب ها!!
چهرم رو تو هم کشیدم و دستم رو آروم روی بازوم گذاشتم..
پدرم پشت صندلیش نشست و شقیقه هاش رو اروم میمالید:
+تا بهبودی کاملت توی خونه زندانی خواهی بود...
-پدر!!انقدر به حرف های چرند اون گوش ندید!!
+همین که گفتم!!مخالفت نشنوم!
ته همینطور که اروم میخندید رو به در کرد:
+نگهبان ها...ببرینش به اتاقش...
در اتاق باز شد و دوتا از نگهبان ها اومدند تو و بازو هام رو گرفتند!!
-صبر کنیـــــــد!!اگه میخوای من رو زندانی کنی پس مراقبت از بیانکا چی میشه!؟
+تهیونگ از این به بعد مراقبش خواهد بود..تو دیگه نیازی نیست به خاطر اون دردسر بکشی...
زبونم بند میاد و سرم رو اروم منفی تکون میدم:
-نه...نه...
ته نیم نگاهی به نگهبان ها انداخت و اروم لب زد:
+ببرینش....
دستام رو کشیدند و بردنم سمت اتاقم!!
-ولم کنیدددد!!
بازوم رو فشار داده بودند و درد کل جونم رو فرا گرفته بود و چشمام سیاهی میرفت...
در اتاق رو باز کردند و پرتم کردند تو و در رو کوبیدند!
خودم رو به سختی از دیوار نگه داشتم تا نیوفتم نگاهم رو به تخت دادم
از روی سینی روی میز میتونستم بفهمم پرستارها بهش دارو داده بودند که یکم توانش برگشته بود..
روی تخت نشسته بود و پاهاش رو دراز کرده بود..
کوک با نگرانی خودش رو کمی سمت من کشید:
+چی شد!؟خوبی؟!
خودم رو سمت تخت کشیدم و بدن بیجونم رو بین بازوهاش رها کردم..
سریع بدنم رو تو بغلش گرفت و با چشمای گرد نگاهم میکرد:
+ملیسا؟!دستت داره بدجور خون ریزی میکنه!
عرق سرد روی کل صورت و بدنم نشسته بود و کمی میلرزیدم و به سختی لب زدم:
-نگران....نباش....خوبم....
بدنم رو روی تخت گذاشت و همون طور که بازوش زیر سرم بود اروم تکونم میداد:
کوک:ملیسا؟ملیسا؟صدام رو میشنوی؟!
-پدرم....به لطف تهیونگ...من رو توی خونه...زندانی کرده...
کوک:چی؟
بازوی دست دیگه اش رو چنگ میزنم و نگاهم رو بهش میدم:
-گوش کن....محافظت از بیانکا....به ته سپرده شده....باید برگردی و...مراقبش باشی....اون عوضی..قراره اذیتش کنه...
چند لحظه تو سکوت نگاهم کرد و اهی کشید و بدنم رو تو بغلش کشید و سرم رو روی سینه اش گذاشت و پتو رو روی بدن هامون کشید
از رفتار ناگهانیش حسابی جا خورده بودم
کوک:فعلا نمیتونم...نمیتونم جُم بخورم...خوب که شدم میرم...فعلا بیا بخوابیم...
YOU ARE READING
𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)
Werewolf𖤜᭄ Fallow me Complete درد یعنی بعد سال ها بتونی عاشق یکی بشی و دقیقا زمانی ک قصد مارک کردنش رو داری سر و کله ی آدمی پیدا بشه که آیینه گذشته خودته... یک دوراهی دیوونه کننده بین عشق ورزیدن به دختری که همه جوره میخوایش و دختری که دقیقا شبیه گذشته ات ت...