بیانکا:به عمارت رسیده بودیم...
سرباز ها ی کمی اونجا بودند...مثل اینکه جایی رفته
بودند..
پسر ها کار نگهبان های باقی مونده رو بی سر و صدا یکسره کردن و وارد کاخ بزرگ توی محوطه شدیم
با دیدن اطرافم دهنم باز موند و سوتی کشیدم
-یا آلفا امگا....ما توی این خونه که قدر پاساژ اندازشهچطور سه تا آدم رو پیدا کنیم!؟
ته:تقسیم میشیم!من و شوگا بالا رو میگردیم شماها
هم برید سراغ اتاق های پایین و سیاه چال!
جین:باشه بریم!
دوتایی رفتند بالا و ما شروع کردیم به گشتن تک
به تک اتاق های پایین!هر در رو که باز میکردیم
یک خدمتکار ما رو میدید!نمیشد هم بکشیمشون!
برای همین گفتیم مهمان های کانگ جونیم...
کل اتاق ها رو گشتیم ولی خبری ازشون نبود..
نامجون:بهتر نیست سیاه چال رو بگردیم؟
جین:درسته شاید اونجا باشند...
به سمت سیاه چال رفتیم که صدای قدم های سریعی
رو به سمت پایین شنیدیم!
به سمت راه پله برگشتیم که جونگ کوک رو با یک
وضع داغونی دیدم داره با عصبانیت میاد سمت ما!
لباسش پاره ، دستاش خونی!اصلا یک وضعی!
به سمت من اومد و همزمان غرید:تو اینجا چه غلطی
میکنی!؟!
آب گلوم رو قورت دادم و چند قدم عقب عقب رفتم
-من؟!اومدم توی بی عرضه رو نجات بدم!خاک تو
سرتون که خیر سرت اومدی ملیسا رو نجات بدی
و خودت گیر افتادی!
شونه هام رو گرفت و نگهم داشت
+با خودت نگفتی اگه بیای اینجا این عوضی دختر باز تو رو هم میگیره و به فاکت میده!!!!؟
پوزخندی زدم...
چه زوج خوبی هستیم ما...به جای این که وقتی توی
این شرایط از هم جدا شدیم و دوباره همدیگه رو
دیدم،هم رو بغل کنیم و بگیم دلمون برای هم تنگ
شده داریم اینطوری به هم میپریم...
جونگ کوک داشت یک ریز غر میزد....
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و محکم بوسیدمش
واقعا به این لب ها نیاز داشتم...
چشمم به ملیسا خورد که داشت نگاهمون میکرد...
کوک بی هیچ مخالفتی کمرم رو گرفت و به خودش
نزدیک تر کرد و بوسه ام رو ادامه داد...
ملیسا خوب چشمات رو باز کن...این آدمی که اینجا
وایستاده مال منه...همه چیزش مال منه!تنها کسی هم
که میتونه این لب ها رو مزه کنه منم...
پس چشمات رو باز کن و گورت رو از اطرافش
گم کن!
چشمام رو اروم بستم و از لحظه لذت میبردم که
یکدفعه یک نفر با شدت جفتمون رو عقب زد که
از هم جدا شدیم!!
با خشم سمت ملیسا برگشتم
-چی کار میکنی؟!
کوک:ملیسا...
با عصبانیت داد زد:الان وقت این کار ها نیست!بهتره تا اون عوضی ها سر وکلشون پیدا نشده سریع تر بریم!!!
-تو چه مرگته؟!
بهم تنه زد و از عمارت سئو بیرون رفت....
کوک آهی کشید و رو به من گفت:نباید الان این کار رو میکردی...
داد زدم:چرا!؟چون اون ناراحت شد!!!؟
کوک:اون الان تو شرایط خوبی نیست!
با حرص زدم زیرخنده
-اوه ببخشید که به روح و روانش آسیب زدم!
اصلا تقصیر منه که رفتم کلی آدم بسیج کردم تا
توی عوضی رو نجات بدم!!
با صدای لرزون ادامه دادم:بعد هم که اومدم....از
دلتنگیت دربیام....بوسیدمت....حالا میگی نباید
این کار رو میکردم؟تو....اصلا من رو دوست
داری؟
کوک:بیانکا تمومش کن...
-نه..تو عاشق ملیسا شدی نه؟
از حرفم جا خورد
+چی...؟!
-درسته؟از اون دختر خوشت میاد؟جوری که
میخوای همش مراقبش باشی؟
کوک:الکی داستان نباف!اینطوری که فکر میکنی
نیست!
-بزار برات روشن کنم اگه هنوز خودت نفهمیدی...
این دفعه چندمه که داری من رو به خاطر ملیسا
پس میزنی؟اون از اون روز که بعد اون شب من
رو ول کردی تا پیش ملیسا باشی،اون از اون روز
که شب پیشش موندی...اون از اون روز که وقتی
ازت خواستم نری دنبالش مثل دیوونه ها اومدی
اینجا تا نجاتش بدی!این هم از الان که چون تو رو
بوسیدم و اون ناراحت شد داری سرزنشم
میکنی!!!خودت اسم این رو چی میزاری!؟!!
همه مات و مبهوت نگاهم میکردند...
با صدایی سکوت بینمون شکست!
+اون حق نداره عاشقش باشه...چون من عاشقش
ام...
چرخیدیم سمت صدا...
جیمین بود...
هسوک پیداش کرده بودش...
کوک:جیمین...
جیمین:تو دوست منی کوک....ولی نمیتونم بزارم اون
رو داشته باشی...قبل از تو من عاشقش بودم!
کوک:تو حق نداری برای احساسات من تصمیم
بگیری جیم!
جیمین:نزار دوستیمون بهم بخوره جونگ کوک!
ته:بس کنید...هیچ کدومتون نمیتونه اون رو داشته
باشه!
جیمین:برای چی؟
کوک:نکنه تو نمیزاری؟
ته:نه!مسئله این نیست!اون...خیلی وقت پیش
عاشق یک انسان شده بود...جفتشون هم رو دوست
داشتند....ولی....پدرم مخالف این رابطه بود....
ملیسا تصمیم گرفت تا با اون از اینجا فرار کنه و
وقتی پدرم این موضوع رو فهمید افرادش رو
فرستاد و اون انسان رو کشت...ملیسا بعد اون
خیلی داغون شد و قسم خورد تا دیگه با هیچ کسی
رابطه نداشته باشه...اگر دقت کرده باشید یک
گردنبند پروانه ی نقره ای همیشه گردنشه...
اون رو اون انسان بهش داده بود...
همه مات و مبهوت به حرفاش گوش میدادیم
ملیسا عاشق شده بود!؟!اون دختر بی احساس!؟
کوک نیشخندی زد و گفت:من میتونم هرکاری بکنم..
میدونید با این حرفاتون من رو بیشتر برای به دست
آوردنش تحریک میکنید؟
جیمین:جونگ کوک!!
جلو رفتم و با تمام قدرت کوبیدم توی گوشش که برق از چشماش پرید و سر جاش خشک شد!
همه:بیانکا!!
کوک با تعجب چرخید سمت من و نگاهم کرد!
با اشکی که توی چشمام جمع شده بود گفتم:گمشو
برو!دیگه نمیخوام ببینمت!هر چی بین من و تو بود
تموم شد جئون جونگ کوک...
بعد هم با عصبانیت از کاخ بیرون زدم
یونگی دنبالم میدوید...
یونگی:صبر کن!!
تا وسط های جنگل مثل دیوونه ها میدویدم.!
اون یک آشغاله!واقعا من رو دوست داره!؟من
فقط براش مثل یک اسباب بازی بودم!
با کشیده شدن بازوم به سمت عقب وایستادم!
یونگی نفس نفس زنان گفت:صبر....کن...!
صورت خیسم رو ازش گرفتم
-ولم کن....
یونگی:میدونم...خیلی....عصبانیی....من که...بهت...
گفتم...نمیخواد بریم....دنبالشون!
با بغض لب زدم
-کاشکی به حرفت گوش میدادم....کاشکی اون
عوضی اونقدر برام مهم نبود...
نفسش رو صاف کرد و گفت:واقعا میخوای بیخیالش
شی؟
-نمیدونم...
+بیخیالش شو و خودت رو از دست اون هوس باز
راحت کن!
-تو هم که از خداته!
یونگی:من پیشت میمونم...نمیگم با من باش!فقط
اجازه بده خودم رو بهت ثابت کنم!
دندون هام رو با حرص به هم فشار دادم و
گفتم:دیگه وقتشه من حرصش رو دربیارم!باهات
میام...هرجا که بگی!
جونگ کوک:
هسوک:نمیری دنبالش؟!
-دیگه داره از حد خودش میگذره....چطور جرات
کرد من رو بزنه!؟
ته:اون خیلی نگرات بود کوک!به اصرار اون ما دور
هم جمع شدیم تا بیایم و نجاتتون بدیم!
جین:بهتره بری دنبالش...
-نمیخوام...میرم دنبال ملیسا...
جیمین بازوم رو گرفت و گفت:انقدر لج نکن!میخوای
بیخیال بیانکا شی؟واقعا عاشق ملیسا شدی یا قراره
اون هم بعد چند وقت عین بیانکا دور بندازی؟
دستش رو پرت کردم و غریدم:فضولیش به تو
نیومده!من مسئول زندگی خودمم و هرکاری بخوام
میکنم!
نامجون:تو داری با بچه بازی هات زندگی دو نفر
دیگه هم خراب میکنی...
جین:بهت هشدار میدم کوک...اگه الان بیانکا رو
ول کنی یونگی اون رو از چنگت درمیاره...
نیشخندی زدم و گفتم:تلاشش رو بکنه...
از عمارت بیرون اومدم..
بیانکا...داری دیگه اذیتم میکنی....چند وقت رو
بدون من بمون و بگذرون تا بفهمی توی زندگیت
چه نقش پررنگی داشتم!آخر هم خودت میای به
التماس کردنم!وقتی من رو کنار ملیسا ببینی خودت
با پای خودت برمیگردی!
چشمم به ماشین بچه ها پشت عمارت خورد...
رفتم نزدیکش...
ملیسا اونجا بود و یک شیشه ی آب برداشته بود
و داشت دهنش رو میشست....
چند دفعه با حرص این کار رو کرد و آخر با
عصبانیت شیشه رو محکم زد به زمین که آب ها همه پخش شد و روی زمین ریخت
رفتم جلو...
-خوبی؟
به سمتم برگشت که دیدم چشماش پر اشکه!
یعنی به خاطر من بود یا اون کاری که کانگ جون
باهاش کرد!؟بازی کردن با احساسات این دختر
برای در آوردن لج بیانکا درست بود؟اگه براش
زیادی جدی شه چیکار کنم؟!
روش رو ازم گرفت و گفت:چرا اینجایی؟صحنه
های رمانتیکتون تموم شد؟
شکاک نگاهش کردم
-تو من رو دوست داری؟
از سوالم جا خورد و سریع گفت:به همین خیال باش!
من عاشق هرکی هرکی نمیشم!
چشمش روی زخم سینه ام که کانگ جون با چاقو
انداخته بود قفل شد...
با نیشخند گفتم:قلبت رو به درد میاره؟
آروم اومد جلو و دستاش که به خاطر آب کمی
خیس بود رو روی زخم کشید که هیس آرومی
کشیدم!
همین طور که به زخم خیره شده بود گفت:اگه لفتش
نمیدادم اینطوری نمیشد...
-تقصیر تو نیست...
چشماش رو محکم بست و دستاش رو از زیر
پیرهن پارم دور کمرم حلقه کرد و سرش رو روی
سینه ام چسبوند!!
با تعجب از حرکتش دستام روی هوا خشک شده
بود...
-ملیسا!
+فقط چند لحظه....قول میدم دیگه این اتفاق نیوفته..
آهی کشیدم و اروم بغلش کردم...
خیسی اشک هاش رو روی سینه ام حس میکردم..
-هی...خوبی..؟
اروم ازم جدا شد و سرش رو پایین انداخت و
رفت و توی ماشین نشست!
همه بچه ها به جز بیانکا و یونگی اومدند سمت ماشین...
ته سوییچ رو از جیبش بیرون آورد و گفت:بریم..
جیمین:با یک ماشین!؟
هسوک:نه تو و نامجون و جین با من بیاید...ته و
جونگ کوک و ملیسا هم با هم میرند...بهتره عقب رو
برای ملیسا خالی کنیم تا یکم دراز بکشه...
جین:پس یونگی و بیانکا چی!؟
ته:اون ها خودشون میاند...بهتره بریم..
سوار ماشین ها شدیم و راه افتادیم...
از توی آیینه ی ماشین ملیسا رو نگاه میکردم...
سرش رو به شیشه ماشین چسبونده بود و بی صدا
گریه میکرد...
چه مرگش بود؟نمیتونستم بفهممش...فقط میخواستم
ازش محافظت کنم...از طرفی هم ذهنم نگران بیانکا
بود!کار درستی بود اونجا ولش کردیم!؟
بیانکا:
با تعجب همراه یونگی به جای خالی ماشین ها نگاه
میکردیم!!
-این الان یعنی چی!؟ماشین ها کو!؟
یونگی آهی کشید و گفت:فکر میکنم بدون ما
رفتند...
-چی؟!برای چی!؟چطور تونستند ما رو اینجا ول کنن!؟
یونگی اهی کشید و دستش رو توی موهاش سر داد
+دوستای من و تو اند دیگه...ولمون نمیکردند
عجیب بود!
پوفی کشیدم و گفتم:حالا چه شکری بخوریم!؟
یونگی:آرام باش حیوان!توی راه یک مسافرخونه
این نزدیکی ها دیدم میریم اونجا...
-یعنی چی؟!میخوای کلی راه رو تا اونجا پیاده
بریم؟!
پوکر نگاهم میکرد
+نه...میتونی همین جا سر راهه بریم تو عمارت
کانگ جون اینا تا برای فراری دادن برده ی
جدیدش سلاخیمون کنه!
-یااا!!
+مرگ!بیا بریم!
دستم رو گرفت و با چهره ی تاسف بار همراه
خودش کشیدم!
میتونم بگم تقریبا یک ساعت بود که داشتیم پیاده
میرفتیم و پاهام دیگه توانی برای حرکت نداشت
در صورتی که یونگی آخ هم نمیگفت!فکر کنم این
جنبه ی انسانیم بالاخره خودش رو نشون داد!
-تو رو خدا یونگی!دیگه نمیتونم!یکم استراحت
کنیم!
چرخید سمت من و گفت:نخیر!به تاریکی میخوریم!
الان هم غروب شده!نمیتونیم شب بیرون بمونیم!وگرنه
گرگ نما ها گیرمون میارند!
با التماس گفتم:باور کن نمیتونم!!میفهمی؟!
پوفی کشید و برگشت سمت من...
-چیه؟
پشتش رو بهم کرد و نشست!
-چه مرگته؟
+بپر بالا...خودم میبرمت!
-هن؟!
+تا پشیمون نشدم و مجبورت نکردم بقیه راه رو
پیاده بیای بیا رو کولم...
-اما خودت که میمیری بدبخت!
+من یک آلفا ام!هیچ مرگم نمیشه!
از اونجایی که پاهام خیلی درد میکرد روی کولش
سوار شدم و اون به راحتی بلند شد...
راه افتاد که گفتم:فکر میکردم سنگین باشم!
+هستی...اگر من آلفا نبودم الان کمرم میشکست!
قصد رژیم گرفتن نداری؟!
-بزارم زمین نخواستم!
+انقدر غر نزن...
مدت طولانی روی پشتش بودم و کم کم همون جوری
خوابم برد...
با صدای یونگی بیدار شدم...
-بیانکا!بیدار شو رسیدیم!
چشمام رو باز کردم که دیدم جلوی مسافر خونه ایم..
از روی کمرش اومدم پایین و خمیازه کشیدم...
نگاهم میکرد که گفتم الان به فوش میبندم که
خوابیدم ولی در کمال تعجب با لبخند نگاهم میکرد..
رفتیم داخل و یک اتاق گرفتیم...
یونگی جلوی پذیرش کلید رو داد دستم
+برو تو تا من بیام..
باشه ای گفتم و سمت اتاق رفتم و کلید انداختم و
رفتم تو..
یک سوییت معمولی با یک تخت دو نفره بود...
-یعنی من قراره امشب با این منحرف توی یک
تخت بخوابم؟خدایا!یک بدبختی تموم میشه
یکی دیگه شروع میشه!پوف....
با صدای باز شدن در رشته ی افکارم به معنای
واقعی جر خورد و با ترس برگشتم سمت در که
دیدم یونگیه!
-سکته دادیم!
+مگه داشتی چیکار میکردی؟!
-داشتم زمین رو بو میکشیدم!خو به نظرت من
الان دارم چه گوهی میخورم وسط اتاق؟!
با تعجب بهم زل زده بود و چند بار پشت سر هم
پلک زد و چیزی نگفت....
اومد کامل تو و در رو بست و یک پلاستیک رو
گرفت سمتم...
-چیه؟
+برای خودمون لباس گرفتم وحشی!لباس هامون
کثیف شده!
یک نگاه به خودم کردم دیدم کل لباسام خاکی و
عرقیه!
-فاک!
یونگی سمت تخت رفت و لباسش رو از تنش
در آورد...
پوستش خیلی سفید بود و روی پهلوش نقش
نیلوفر آبی تتو کرده بود...
چشمش بهم خورد که بهش زل زده بودم و گفت:
منحرفی که اینجوری بهم زل زدی؟
-نه...اون تتو...
یک نگاه به تتو ش کرد و گفت:آها به این زل
زدی؟
-چرا همچین چیزی روی پهلوت تتو کردی؟
همین طور که لباس جدیدش رو باز میکرد گفت:
خواهرم خیلی این گل رو دوست داشت...بعد از
مرگش نقش نیلوفر آبی که روی برگ هاش خون
ریخته رو روی بدنم تتو کردم تا هروقت که دیدمش
یادم بیوفته که مرگ اون تقصیر من بود...من نتونستم
جلوی اون رو بگیرم....نتونستم نجاتش بدم....
-هی پسر!مرگ اون تقصیر تو نیست!
با غم به زمین خیره شد...
سمتش رفتم و اروم دستم رو روی پهلوش کشیدم و گفتم:باید براش یک خاطره ی شاد بسازی تا از این به بعد هر وقت این نقش رو دیدی یاد اون بیوفتی و لبخند بزنی...
بهم خمار نگاه میکرد و چرخید سمتم
-چیه؟این حرف ها بهم نمیاد؟
+همیشه همین طور باش...من عاشق این وجه ت ام..
-یونگی...
+تو برام بسازش...
-چی!؟
+اون خاطره ی شاد رو تو برام بساز...
-چطوری!؟!!
+اینطوری!
صورتم رو توی دستاش گرفت و آروم بوسیدم!!
از تعجب خشک شده بودم!!
خیلی اروم و با ملایمت میبوسیدم...دقیقا برعکس
جونگ کوک که همیشه وحشیانه بهم حمله میکرد...
یکی از دستاش رو آروم پایین آورد و دور کمرم
حلقه کرد و من رو به خودش نزدیک تر کرد...
باهاش همکاری نمیکردم ولی جلوش رو هم نمیگرفتم!
یک حس مزخرفی بهم اجازه ی پس زدنش رو
نمیداد!
اروم به سمتم قدم برمیداشت و من عقب میرفتم!
کمرم رو محکم گرفته بود و روی تخت درازم کرد!
از لب هام جدا شد و رفت توی گردنم....
شروع کرد به زدن بوسه های ارومی روی پوستم
ومک زدنش...
حالا اگه جونگ کوک بود عین وحشی ها تمام
پوستم رو به دندون میکشید!
سرش رو گرفته بودم..
اروم دستش رو سمت دکمه های پیرهنم برد و لباس
کثیفم رو آروم باز میکرد...
همش میخواستم جلوش رو بگیرم ولی نمیتونستم!!
دکمه هام رو کامل باز کرد و به سمت ترقوه و سینه هام رفت و گاز های ریزی میگرفت...
دستم رو گرفت و روی شلوارش گذاشت!
آروم دیکش رو ماساژ دادم که روی پوستم ناله
میکرد!
دستم رو قلاب کمربندش کردم و از دور کمرش درش اوردم
سرش رو پایین تر اورد و زبونش رو دور نافم خیلی صافت و اروم میچرخوند که باعث میشد توی هیت برم
دیگه طاقت نیوردم و شروع کردم به ناله کردن و موهاش رو محکم تو مشتم فشار میدادم
جفتمون داشتیم از کنترل خارج میشدیم..
عطرم چند برابر شده بود و اون رو دیوونه کرده
بود!
بی معطلی دستم رو قلاب کمر شلوارش کردم و محکم پایین کشیدمش
کمکم کرد و کامل درش اورد و یک گوشه پرتش کرد و دوباره روم اومد
کمرم رو گرفت و شلوارم رو بدون معطلی با شرتم پایین کشید و برهنم کرد
سرش رو پایین تر آورد و بین رون های پام بوسه
ای میزد...
کامل توی هیت رفته بودم و ذهنم کار نمیکرد!
کمرش رو گرفتم و چرخوندش و جاهامون رو عوض
کردم!
سوتینم رو در آوردم و به لب هاش حمله کردم و
دستم رو محکم روی شکمش کشیدم و مستقیم داخل
لباس زیرش بردم و دیکش رو تو دستم گرفتم که
توی دهنم ناله ی خفه ای کرد!
دیکش رو تو دستم بالا و پایین میکردم و که ناله هاش بلند شده بود و رنگ چشماش کم کم به قرمز تغییر رنگ داد و توی رات رفت
لباس زیرش رو پایین کشدیم و سرم رو
پایین بردم تا براش ساک بزنم که خودش رو از
زیرم بیرون کشید و کمرم رو گرفت و روی تخت به شکم درازم کرد
شونه هام رو اروم بوسید و دستش رو زیر شکمم فشار میداد و تا باسنم بالا بیاد
کلاهک دیکش رو دور سوراخ مقعدم میکشید و اروم کل دیکش رو واردم کرد که اشک تو چشمام از درد و لذتی که تو بدنم پخش شده بود جمع میشه و محکم ملافه تخت رو چنگ میزنم و ناله ی بلندی میکنم
شروع کرد به حرکت کردن داخلم و ضربه هاش کم کم تند میشد و انگشتای استخونیش رو روی پوسیم حرکت میداد و دورانی میچرخوند و میمالیدم
ناله هام بلند تر از قبل شده بود و روم کامل خم شده بود و شونه هام رو میبوسید و پوستم رو توی دهنش میکشید و سرعت دستش هر لحظه تند تر میشد
بیقرار تر از قبل ناله میکردم که دوتا از انگشتاش بدون حرفی تو سوراخم فرو رفت و از لذت ملافه رو بین دندون هام فشار میدادم تا صدام در نیاد
کامل انگشتاش رو خیس کرده بودم که سرش رو کنار گوشم اورد و لاله ی گوشم رو اهسته بوسید و زمزمه کرد
+افرین دختر خوب...
از روی بدنم بلند شد و انگشتاش و دیکش رو همزمان بیرون کشید که ناله ی جفتمون توی اتاق اکو شد
خودش رو کنارم روی تخت انداخت و دراز کشید
بلند شدم و روی شکمش نشستم...
پوست سفیدش خوراک کبود کردن بود!
توی گردنش خم شدم و همون طور که ازش گاز های محکمی میگرفتم پوسیم رو روی دیکش میکشیدم و خودم رو عقب و جلو میکردم و دستم رو روی سینش سر میدادم
دیکش رو تو دستم گرفتم و روی خودم تنظیمش کردم و نم نم روی دیکش نشستم و ناله ی ارومی از لبام خارج شد که اون بلند تر از من ناله کرد و پهلو هام رو محکم چنگ زد و خمار نگاهم میکرد
اروم خودم رو روش حرکت میداد و با دستم به
شکمش فشار می آوردم...
پشت گردنم رو گرفت و کشیدم سمت خودش و لب هام رو برای کاهش دردش به بازی گرفت!
سفت تر شدنش رو کامل داخلم حس میکردم...
چیزی به خالی شدنش نمونده بود که جاهامون
رو عوض کرد و پاهام رو روی شونه هاش گذاشت
و همین طور که پهلوهام رو گرفته بود با سرعت و بیقرار سوراخم رو به فاک میداد که ناله های بلندی میکنم و کمرم رو زیرش قوس میدادم
بعد چند مین با سرعت کوبیدن داخلم بدون اخطاری با شدت ازم بیرون کشید و به ثانیه نکشید که رو شکمم خودش رو خالی کرد و سرش رو عقب انداخت و ناله ی کش دار و بلندی کرد
بیحال بدنش کنارم افتاد و چشماش رو بست و سعی داشت نفس بگیره
عطرش که کل اتاق رو تا چند لحظه پیش گرفته بود داشت کم و کمتر میشد
خنده ای کرد و بدنم رو بین بازو هاش کشید و اروم لباش رو روی لبام گذاشت و کام های ارومی ازشون میگرفت
پتو رو رومون کشید و من رو تو بغلش گرفت
و چونش رو روی سرم گذاشت گفت:تو خاطره ی
نیلوفر آبی رو تغییر دادی....ممنونم...
اگه بگم پشیمون نبودم دروغه...
اگه جونگ کوک از این اتفاق بویی ببره....یونگی
زنده نمیمونه...
اگه میدونستم قراره به خاطر این کارم چه مجازاتی
بشم.... هیچ وقت امروز اون رفتار رو نشون نمیدادم
و از عمارت بیرون نمیزدم تا این لحظه اتفاق نیوفته..تا اون جوری ازم انتقام نگیره…________________________________________
شرط آپ ۷۲۰ ووت
لایک و کامنت فراموش نشه
YOU ARE READING
𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)
Werewolf𖤜᭄ Fallow me Complete درد یعنی بعد سال ها بتونی عاشق یکی بشی و دقیقا زمانی ک قصد مارک کردنش رو داری سر و کله ی آدمی پیدا بشه که آیینه گذشته خودته... یک دوراهی دیوونه کننده بین عشق ورزیدن به دختری که همه جوره میخوایش و دختری که دقیقا شبیه گذشته ات ت...