جونگ کوک:بیانکا پایین پیش مامان موند و من همراه پدر به
اتاق کارش اومدم..
-چطور میخوایم جلوش رو بگیریم؟
+از اونجا که قبیله ی سئو طرفشون اند باید با
یک لشگر رو به رو شیم و شکستشون بدیم تا
بتونیم اینجا رو مال خودنمون کنیم...
-مال خودمون نه....مال من!قراره اینجا فقط برای
من شه!
نیشخندی زد و گفت:باشه...مال تو...برای من
فرقی نداره که آخرش به اسم تو تموم شه یا کس
دیگه ای...
-بهم بگو برای اینکه بتونم جلوی اون لشگر
وایستم باید چیکار کنم؟
+من افرادم رو همراهت میفرستم ولی این کافی
نیست...
-هیچ راهی نیست؟
+چرا یک راهی هست...ولی ریسکش یکم
بالاست....
-چه راهی؟
+من میتونم به تو چیزی بدم که بتونی به تنهایی
در برابرشون باستی...
-چی؟
{توضیحات مربوط به این قسمت رو میتونید تو بخش اول فیک که مربوط به توضیحات فکشنه بخونید}Power X +آمپول
چشمام گرد شد و با ترس کمی عقب کشیدم
-چـ....چی..!؟
+میترسی؟
-نه این طور نیست...
+این تنها راهه...اگه ریاست رو میخوای باید اون
آمپول رو به خودت تزیق کنی
-اما اون...ممکنه من رو بکشه!میخوای من رو بکشی و خودت به تخت سلطنت بشینی؟!
+این طور نیست....سعی کن نمیری و ریاست رو به دست بیاری کوک....من صلاحت رو میخوام...قبول
میکنی؟
دستام رو مشت کردم...اگه میمردم چی!؟این طوری
تمام نقشه هام نابود میشد!ولی نه...نمیشد بیخیالش
شم!ممکنه یک روزی یک عوضی دیگه ای پیدا
شه و بخواد بیانکا رو ازم بگیره...نمیتونم....من برای
محافظت ازش به قدرت احتیاج دارم!قدرتی که
هیچ کس حتی جرات نکنه چیزهایی که جزو اموال
منه از فکرش خطور کنه!
دستم رو کوبیدم روی دسته ی مبل و بلند شدم!
-قبول میکنم....من زنده میمونم این جهنم رو برای
خودم میکنم!بیانکا:
نمیدونم چه بدبختیه که این بز رفت بالا و من رو با
این ننه اش تنها گذاشت...!
+خب از خودت بگو....چطور تونستی این پسره ی
کله خر من رو ادم کنی؟
-گفتنی ها رو دفعه پیش گفتم...
+اخ واقعا بابت اون دفعه متاسفم!میدونی من فقط
همین یک پسر رو دارم و تا حالا کوک کسی رو
همراه خودش نیورده بود تا معرفی کنه و من یکم
جو گرفتم
-بله بله...
+چند سالته؟
-20 سالمه...
+آها...وزنت چقدره؟
-بله؟!
+وزنت...یعنی چند کیلویی؟
پوف عصبی کشیدم و گفتم:55!
+یکم چاقی...باید تا عروسیت یکم بهت رژیم بدم...
-جان؟؟عروسی؟؟رژیم؟؟
+اره...اه...قدت چنده؟
-مگه دارین مدل استخدام میکنید؟!!
+آخ ناراحت شدی؟!وای خدا جونگ کوک من
رو میکشه!ناراحت نباش عزیزم فدا سرت قدت
کوتاهه در عوض کوک بلنده!
-یااااا!!
صدای قدم ها توی پله ها میومد!
با هزار امید برگشتم تا جونگ کوک رو ببینم!
و خودش بود!!
تو عمرم انقدر از دیدن این عوضی خوشحال نشده
بودم!!
-جونگ کوک!!!!!!
با تعجب گفت:چیه!؟چی شده؟!
بدو بدو رفتم سمتش و بغلش کردم که از تعجب
خشکش زد!!
کوک:چته؟!
-عررررر!!از دیدنت تا حالا انقدر ذوق نزده
بودم!!کجا بودی لعنتی!!؟
کوک بغلم کرد و یک نگاه شکاک به مامانش کرد و
گفت:اعتراف کن چیکارش کردی؟
م.ج:بابا این دلش برای تو تنگ شده میپره بغلت
تقصیر منه؟!!
کوک:آخه این بشر من بمیرم و زنده شم هم اینطوری
از دیدنم ذوق نمیکنه!ببین تو چیکارش کردی که
داره اینجوری میکنه!
با حرص از بغلش بیرون اومدم و محکم یک سیلی
به بازوش زدم و گفتم:لیاقت محبت کردن هم نداری!
خندید و دستم رو گرفت و گفت:باهام مهربون باش
ممکنه دیگه تا آخر عمرت من رو نبینی...
شکاک نگاهش کردم و گفتم:منظورت چیه؟!
کوک:هیچی...بیا بریم اتاقم رو بهت نشون بدم...
-حتما یک ماهی داری سیگار میکشه؟
کوک:نه یک کوسه دارم مسواک میزنه!نبینیش از
دستت رفته!
-چی؟!
من رو دنبال خودش کشید و گفت:بیا!!
صدای مامانش از پشت سرمون میومد:
کوسه!؟تو کی کوسه خریدی؟!مسواک میزنه!!؟
یااااا!!جونگ کوک!!با تو ام!!مگه تو
اصلا آکواریوم داری!!!؟الوو!!
جلوی یک در اهنی وایستاد و یک دکمه رو زد!
-این چیه؟!
+تا حالا آسانسور ندیدی؟
با تعجب گفتم:آسانسور؟!!تو خونتون
آسانسور دارین!؟
+خیلی عجیه؟
-من از این به بعد با تو زندگی میکنم...نظرت چیه؟
تک خنده ای کرد و گفت:کاشکی میشد!
-چرا؟نمیخوای قبولم کنی آشغال!؟!!
کوک:وقتی من نباشم موندن اینجا برات سخته...
-منظورت چیه؟چرا همش داری از رفتن صحبت
میکنی؟
+هیچی...بریم رسید...
سوار اسانسور شدیم و دکمه ی طبقه ی سوم بالا
ترین طبقه رو زد...
-ارتفاع دوس داری نه؟
+فقط کمکم میکرد تا از پدرم و دنیای اطرافم دور
بشم...
-کم کم دارم به این باور میرسم که همه زندگی سختی
داشتند...
+هیچ آدمی رو توی دنیا نمیتونی پیدا کنی که سختی
نکشیده باشه...من با پدرم مشکل داشتم و از
بچگی شکنجه میشدم...تهیونگ باباش یک قاتل
پشت نقاب رئیس قبیله است و پدرش مادرش
رو ازش دور کرده و جای دوری فرستاده و
همچنین بیماریش که عذابش میده..جیمین بچه ی
طلاقه...پدرش یک جا زندگی میکنه و مادرش
یک جا و جفتشون ازدواج کردند و اون حالا
تنهاست...فقط پدرش براش پول میریزه تا خودش
رو تامین کنه...هسوک هم پدرش بایسکشوال بوده (کسی که به هر دو جنس تمایل داره)
و یک روز بهش تجاوز میکنه...داغونش میکنه
تا حدی که هسوک افسردگی شدید میگیره و
حتی چند دفعه دست به خودکشی میزنه که ما
تونستیم نجاتش بدیم...یونگی...زیاد نمیشناسمش
ولی چون قبلا با خواهرش بودم یک چیزایی
راجبش میدونم...خانواده ی اون به طور
مرموزی کشته میشند و فقط اون و خواهرش
میمونند...یونگی خیلی سعی میکرد مراقب آخرین
عضو خانوادش باشه ولی خواهرش بعد مرگ
ناگهانی پدر و مادرش تقریبا دیوونه و عصبی
میشه و توی بار ها میچرخید...چند دفعه
هم دیدم که با دعوا از توی بار ها جمعش میکرد
هی...اخر هم موقع سکس با من مرد...کشتمش...
-چرا کشتیش؟
+چون حواسم نبود و نشانه گذاریش کردم...
نمیخواستم یک اشغال گیرم بیوفته...خلاصه...من
فقط نمونه ای از بدبختی های ادم های اطرافمون
رو گفتم...
-درسته...دیگه نباید ادعا کنم از همه بیشتر
سختی کشیدم...
با باز شدن در اسانسور بیرون رفتیم...
یک سالن بزرگ سفید رنگ که گچ کاری زیبایی
شده بود و پنجره های قدی بزرگ دور تا دورش
حسابی اونجا رو نورانی میکرد!!
-واو!این اتاقته!؟
+نه احمق این سالن خونست!
و زد زیر خنده...
-هرهر...به عمت بخند!
+بریم خنگ کوچولو
به یک در سفید قدی بزرگ رسیدیم...
در رو هل داد و رفتیم تو!
استایل اتاقش کلا سفید بود!
یک اتاق بیروح ولی در عین حال قشنگ!
تا کوچیک ترین جزئیات مثل قاب عکس ها و
لبتاپ و مداد و دفتر و گل ها هم سفید بود...
تخت ساده ی دونفره و شیکی توی اتاق بود...
-نه به اتاق اونجا که از سیاهی میمیردی و افسردگی
میگرفتی نه به این اتاقت که از بس سفیده چشمت
رو میزنه!
در رو بست و چرخید سمت من و لبخند محو و
زیبایی که تا الان ازش ندیده بودم بهم زد...
-چیزی شده؟امروز عجیب شدی!
+ازت یک خواهشی دارم...
-خواهش؟چی هست؟
+باهام بخواب
-چه با ادب شدی!دیگه عین وحشی ها حمله نمیکنی!
اجازه میگیری!
+به خاطر این دارم ازت اجازه میگیرم چون میخوام
امروز نشانه گذاریت کنم...
-چی؟!
اروم لب زد:نمیخوام بعد مرگم یا هرچیز دیگه ای
مال کس دیگه ای باشی...
با تعجب گفتم:مرگت؟؟مگه چیکار میخوای
بکنی؟!
هول شد و خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
مرگ!؟من کی گفتم!میگم اگه یک روزی مردم
نشانه گذاریت کنم تا با بقیه نپری!مخصوصا اون
یونگی!
-یاااا!!دلت به حالم نمیسوزه عوضی؟!
+نه
-ممنونم قشنگ ریدی بهم...
+کارم همینه!
-کوفت!
+اجازه بهم میدی؟
-نه!
+خب...فکر کنم احمق شدم که دارم نظر تو رو
میپرسم...نه؟
-ها!؟
نیشخندی زد و گفت:یادم رفته بود به اجازه ی تو
احتیاجی ندارم!
محکم به در اتاق کوبوندم که جیغ خفه ای کشیدم!!
هلش دادم عقب!!
-باز دوباره دیوونه شدی؟!!
تقریبا این جمله رو جیغ کشیدم!!
+بفهم!!!این کار لازمه!!
-نمیخوام بفهمم!!!چرا این کار رو باید
بکنی!؟!!
+نمیتونم بهت بگم!
-منم نمیتونم بزارم بهم دست بزنی!!
+گفتم که اجازت برات مهم نیست!
با بغضی که توی گلوم بود گفتم:تو...اصلا من رو دوست داری؟از وقتی که یادم میاد فقط....فقط من رو برای لذت خودت میخواستی و....بهم دستور
میدادی!تا حالا یک بار هم بهم با عشق ابراز علاقه
نکردی...با عشق نبوسیدیم...با عشق برام کاری
رو نکردی...
+من نحوه ی خودم رو برای ابراز علاقه دارم!
با این حرفش انگار کل حرف هام رو به تمسخر
گرفت!
به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم و به یک
نقطه جدی زل زدم...
داشتم تو ذهنم دنبال یک خاطره ی خوب ازش
میگشتم...ولی هیچی....هیچی نبود!
با حس کردن داغی لباش روی لبام از فکر و
خیال بیرون اومدم!!
بهش نگاه کردم...
دست چپش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو بیشتر
سمت خودش کشید و دست راستش رو قالب
صورتم کرد و اروم میبوسیدم که باعث میشد داغ
کنم!!
از لب پایینیم آروم کام میگرفت و بعد سراغ لب
بالاییم رفت...
حرکاتش خیلی اروم و بدون ذره ای خشونت
بود...خیلی برام عجیب بود...یعنی حرفام اونقدر ها
هم براش بی ارزش نبود؟
دستش رو روی قفسه ی سینه ام گذاشت و اروم
به سمت پایین کشید...
اروم دستش رو زیر لباسم کرد و بدنم رو لمس
میکرد...
بیحرکت مونده موندم و نه پسش میزدم و نه باهاش
همکاری میکردم...
اروم از لب هام جدا شد و زمزمه کرد:
لطفا بیانکا...این دفعه برای لذت نیست....بزار
نشانه گذاریت کنم...قول میدم دیگه اذیتت نکنم...
قول میدم اگه تونستم باهات شاد و عاشقانه زندگی
کنم....فقط یک امشب رو باهام راه بیا...
چشمام رو با حرص بستم...
خب اگه نشانه گذاریم کرد و پشیمون شد و مثل
خواهر یونگی من رو کشت چی!؟نه نه!!
اون اینطوری نیست!!امکان نداره همچین کاری
کنه!!
+بیانکا؟
با شنیدن اسمم از زبونش رشته ی افکارم پاره
شد!!
-ها!؟
+لطفا..
رفتم پشت سرش وایستادم و یقعش رو از پشت
گرفتم و کشیدمش سمت تخت!!
+آخ!!خفه ام کردی!!!داری چیکار میکنی؟؟
هلش دادم روی تخت!!
با تعجب بهم زل زده بود!
+چته دختر!؟
-لباست رو دربیار...
+ها؟
-زود!
روی تخت نشست و تیشرتش رو از تنش بیرون
اورد و انداخت روی زمین...
+امر دیگه؟
-شلوارت هم دربیار...
+یاا!!تو چت شد یهو!؟
-درش بیار!!
پوف عصبی کشید و بلند شد و شلوارش رو
درآورد و دست به سینه نشست روی تخت...
+خب؟باکسرم رو هم دربیارم؟
-نه..
سریع رفتم سمتش و روی پاش نشستم و پاهام
رو دوطرفش گذاشتم و صورتش رو بین دستام
گرفتم و محکم و سریع از لبام رو روی لباش کوبیدم!
اول تعجب کرده بود ولی کم کم شروع کرد به همراهی
کردنم...
دستم رو روی بدن ورزیده اش کشیدم و سمت
پایین تنه اش بردم و زیر لباس زیرش کردم و
دیکش رو گرفتم و محکم فشارش دادم که تو دهنم
ناله کرد!!
غریدم:صدات درنیاد!میخوام تلافی اون روزا رو
سرت دربیارم!
خمش کردم روی تخت و سرم رو تو گردنش بردم و
محکم پوستش رو بین دندون هام میگرفتم و
میکشیدم...
دندون هاش رو به هم فشار میداد و خفه ناله میکرد.
دستاش رو دوطرف درز های دکمه ی لباسم
گذاشت و به طرفین کشید که دکمه ها یکی یکی
پرت شدند و لباسم باز شد!
+حالا تو درش بیار...
روی شکمش نشستم و لباسم رو در آوردم و پرت
کردم گوشه ی اتاق..
نیشخندی زد و گفت:آفرین دختر خوب...
دستم رو روی شکمش گذاشتم و اروم خودم رو
روی دیکش حرکت میدادم که چهرش رو تو هم
میکشید و بالاخره صداش رو آزاد کرد و شروع
کرد به بلند ناله کردن...
پوزخندی زدم و نگاهش کردم...چقدر اذیت
کردنش کیف میده!
یکدفعه نیم خیز شد و بازوهام رو گرفت و
جاهامون رو عوض کرد و کوبیدم به تخت که از درد
چشمام رو روی هم فشار دادم!!
چشمام رو باز کردم تا چهارتا فوش نثار جونش کنم
که نگاهم به چشم های قرمزش برخورد کرد!!
-به این زودی رفتی توی هیت!!؟
سمت گردنم اومد و زبونش رو روی گردنم کشید
که بدنم مورمور شد و یکم خودم رو عقب کشیدم!
دستش رو قاب شلوارم کرد و از پام پایین کشید!
لاله ی گوشم رو مکید و گفت:نمیخوام به فاکت
بدم تا نتونی تکون نخوری فقط برام ساک بزن تا
از هیت دربیام!
نفسم رو عصبی توی صورتش کوبیدم!
شونه هام رو گرفت و بلندم کرد و روز زمین
جلوی پاش نشوندم!
روی تخت نشست و پاهاش رو از هم باز کرد...
+شروع کن بیبی گرل...
-برو به روباه کوچولوت بگو بیاد برات ساک
بزنه! (منظورش ملیساست...روباه کوچولو
لقبیه که کوک به ملیسا داده)
موهام رو گرفت و دهنم رو محکم کوبید روی دیکش!
+به موقعش اون کارش رو کرد!نوبت تویه!
-چرا...وقتی میری توی هیت انقدر...وحشی
میشی!!ولم کن!!
+نزار بلایی سرت بیارم!تا حالا یک بار هم شده
بدون مخالفت باهام باشی؟
دستش رو از توی موهام جدا کردم و بی مقدمه
لباس زیرش رو پایین کشیدم و کل دیکش رو تو
دهنم کردم که به خاطر حرکت ناگهانیم ناله ی نسبتا
بلندی بیرون داد!
به جای زبونم از دندون هام برای اذیت کردنش
استفاده میکردم و دیکش رو بین دندون هام
گرفته بودم و بالا و پایین میکردمش که هر لحظه
به خاطر درد ناله هاش بیشتر میشد!
وقتی دیگه نتونست تحمل کنه من رو از خودش
جدا کرد و بلندم کرد و از پشت انداختم روی
تخت جوری که سینه هام و شکمم روی تخت
بود و پاهام و باسنم پایین تخت!!
اومدم بلند شم که شونم رو به تخت فشار داد تا
در همون حالت بمونم!
+هی میخوام باهات خوب رفتار کنم ولی خودت
نمیزاری!
شرتم رو پایین کشید و دیکش رو گرفت و یک ضرب از پشت واردم کرد
جیغ نسبتا بلندی کشیدم و ملافه رو محکم چنگ
میزدم!!
-کوک!!
روم خم شد و کمرم و گردنم رو میبوسید...
+معذرت میخوام...من یکم زیادی خودخواهم!
و بعد هم حس تیزی دندون هاش رو توی گردنم
حس کردم!!!
دنیا برای یک لحظه جلوی چشمام سیاه شد و همه
چیز محو....
تنها چیزی که میفهمیدم ضربه های مکررش داخلم و حس مایع داغی داخل سوراخم بود
فقط یک صحنه های محو...
نیم خیز روی تخت بلند شدم و دستم رو پشت
گردنم گذاشتم و برداشتم و نگاهش کردم...
پرخون بود!!
ناله ای از سر درد کردم و افتادم روی تخت
و چشمام رو بستم...
بالاخره کار خودش رو کرد...
آخرین چیزی که فهمیدم حرف کوک بود:
حالا که دیگه رد دندون های من رو تا آخر
عمرت روی گردنت داری میتونم با خیالت راحت بمیرمخب گایز چطورین؟
میدونم که خیلی هاتون طرفدار این فیکشن هستین و خب دیگه به پارت های آخرش نزدیک میشیم و نویسنده ازم خواسته حالا که نزدیک آخراشیم شرط ووت رو بیشتر کنم
و یه شرط بزارم!!!
اول شرطم:
کار های نویسنده قراره توی همین پیج اپ بشه پس پیج رو فالو کنین و حتما فیکشن بعدیش هم دنبال کنین وگرنه این فیکشن رو نمیزارم هههه
و شرط ووت هم به 1K و ۵۰ برسونیدش
برای پارت بعد...
و لطفا این فیکشن بینظیر رو برای دوستانتون هم تبلیغ کنید...😍😍❤️💓💓
YOU ARE READING
𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)
Werewolf𖤜᭄ Fallow me Complete درد یعنی بعد سال ها بتونی عاشق یکی بشی و دقیقا زمانی ک قصد مارک کردنش رو داری سر و کله ی آدمی پیدا بشه که آیینه گذشته خودته... یک دوراهی دیوونه کننده بین عشق ورزیدن به دختری که همه جوره میخوایش و دختری که دقیقا شبیه گذشته ات ت...