بیانکا:-وای خداااا!!چرا اینا انقدر طولش دادند
هسوک:میترسی کوک با ملیسا بهت خیانت کرده باشه؟
-ببند لطفا!اون همچین کاری نمیکنه!
هسوک:از کجا مطمعنی؟
ته:مطمعا باش حتی اگر کوک بخواد خیانت کنه ملیسا بهش پا نمیده!
بشکنی زدم و به ته اشاره کردم
-اره اره!مخصوصا جیمین هم که هست نمیتونه!
هسوک:ولی در کل بهتر نیست بریم دنبالشون؟خیلی از وقتی که رفتند میگذره...نگرانشونم...
ته:ما تنهایی زورمون به عمارت سئو نمیرسه...دوتا آلفا و یک نیمه امگا چیکار میتونند بکنند؟
-بهتر نیست از چند نفر کمک بگیریم؟
هسوک:کی؟
کمی فکر میکنم که ذهنم جرقه میزنه
-یونگی و دوستاش!
ته جا میخوره و با دهن باز نگاهم میکنه
+چی!؟چرا باید از اون دزد کمک بگیریم!؟
پوفی میکشم و دستم رو روی شونه اش میزارم و هلش میدم کنار
-بابا حالا یک گوهی خورد ولش کن دیگه!
هسوک:موافقم...بهتره با کمک اون ها بریم و یک خبری ازشون بگیریم...این طوری میشیم 3 تا الفا و 2 تا بتا و یک امگا....
ته نفس عصبی ای میکشه
+مطمعا نیستم کار درستی باشه...
گوشش رو میگیرم و بلند میشم و دنبال خودم سمت در میکشمش
-پاشو بریم نمیخواد زیاد حرف بزنی!
سمت پارکینگ رفتیم و همه سوار ماشین ته شدیم و به سمت خونه ی یونگی راه افتادیم...
زنگ در رو زدیم که جین در رو باز کرد
جین:اوه...چیزی شده اومدین اینجا؟!ملیسا حالش بد شده؟!
ته چشماش رو بست
+بدتر...
جین:چی........؟
هسوک:بزار بیایم تو...
کنار زدیمش و رفتیم تو..
یونگی و نامجون توی آشپزخونه بودند...
یونگی با دیدنم سریع دوید سمتم و با خوشحالی
گفت:بیانکا!اینجایی!؟
پوکر نگاهش میکردم
-به کمکتون احتیاج داریم...
لبخندش خشک شد و گفت:چیزی شده!؟
جین:ملیسا چی شده!؟
نامجون:باز ملیسا؟
ته:پدرم اون رو به عنوان برده به عمارت سئو فروخت و در عوضش برای بازسازی قبیله ی امگاها ازشون پول گرفت...
جین با تعجب گفت:به عنوان برده ی جنسی؟!
سرمون رو مثبت تکون داد و چیزی نگفتیم
جین:باید بریم!
هسوک:وایستا خوشتیپ....ما برای اون نیومدیم اینجا...
نامجون:پس برای چی اومدید؟
-جونگ کوک و جیمین برای نجاتشون رفتند ولی برنگشتند...احتمال میدیم که شاید اون ها گیر افتاده باشند....به کمکتون احتیاج داریم تا سه تاییشون رو نجات بدیم..
یونگی بیحس نگاهمون میکرد
+ما کمکتون نمیکنیم
همه با تعجب برگشتیم سمتش
جین:یونگی!
یونگی:من به هیچ وجه جون خودم و دوستام رو
به خطر نمیندازم تا اون جونگ کوک عوضی رو
نجات بدم!بزار همون جا بمیره...
جین:ملیسا چی پس!؟!
یونگی:اون هم به ما ربطی نداره...خودش خانواده داره...بگه اون ها نجاتش بدند...
دست به سینه با اخم جلوش وایستادم
-هی مین یونگی!تو من رو دوست داری؟
یونگی:این چیه یهو میپرسی؟
-دوستم داری میدونم...پس بدون اگه کمکم نکنی هم خودم تنها میرم...ولی اگر مردم خونم پای تویه!
غرید:تو هیچ جا نمیری!
اداش رو در اوردم
-به تو هیچ ربطی نداره
+میخوای خودت رو به کشتن بدی؟!
-پس اگه نمیخوای بمیرم همراهم بیا!
چشماش رو محکم به هم فشار داد و گفت:باشه..
باهاتون میام....ولی یادت نره...من این کارت رو یک روزی تلافی میکنم!
YOU ARE READING
𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)
Werewolf𖤜᭄ Fallow me Complete درد یعنی بعد سال ها بتونی عاشق یکی بشی و دقیقا زمانی ک قصد مارک کردنش رو داری سر و کله ی آدمی پیدا بشه که آیینه گذشته خودته... یک دوراهی دیوونه کننده بین عشق ورزیدن به دختری که همه جوره میخوایش و دختری که دقیقا شبیه گذشته ات ت...