××××××××××
اونجا عمارت تهیونگ بود و اون پسر بی رحم و خشن، تهیونگ بود!!
انگار یک دفعه خاطراتم باهاش زنده شد، لبخندهای خاص مستطیلیش و وقتایی که سر به سرم میذاشت، اون شب که بهم گفت من این اریکای جدید رو دوست دارم، موقع هایی که مواظبم بود، اون چهره خندون و مهربون؛
سست شدن پاهام رو حس میکردم، چطور میتونه انقدر نگاه سرد و یخی برای خودش درست کنه؟! نگاهم به سمت چپ راهرو چرخید، با دیدن روده کامل انسان که گوشه دیوارش افتاده بود و خون هایی که کنارش خشکیده بودن و کرم های بزرگی که از این مسافت هم دیده میشدن، ناخوداگاه عوقی زدم و چشمام پر اب شد. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و چن بار دیگه هم عوق زدم. باید سریع از اینجا برم بیرون.
اصلا حواسم به تهیونگ و بمب گذاری عمارت نبود و فقط می خواستم هرچه زودتر به هوای ازاد برسم. نفس عمیقی کشیدم و خواستم راهی که اومدم رو برگردم که یهو یک نفر بازوم رو از پشت گرفت.
وحشت زده چرخیدم که با پوزخند ترسناک تهیونگ مواجه شدم. محکم بازوم رو کشید و دوباره به موضع قبلیم برم گردوند و کبوندتم به دیوار. از درد صورتمو رو جمع کردم که مقابلم ایستاد و بازوی دیگم رو هم با دست دیگش گرفت و توی دوسانتی بدنم قرار گرفت.
به طرز ترسناکی خندید و بهم خیره شد ـــ شکارچی کوچولو اومدی منو شکار کنی؟!
اب دهنم رو به سختی قورت دادم و ناخواسته بغضی توی گلوم جا خوش کرد. خواستم بغضمو فرو بدم ولی بی هوا ترکید و اشکام سرازیر شدن. نگاهش رنگ تعجب و حیرت گرفت. کم کم صدای هق هقم بلند شد.
پوزخندی زد ـــ چرا داری گریه میکنی؟ به خاطر اینکه گیر افتادی اشک میریزی؟
یهو با یاداوری اینکه هرلحظه ممکنه عمارت منفجر بشه، وحشت کردم و مغزم قفل شد.
تند تند گفتم ـــ تهیونگ باید از اینجا بریم بیرون.
مبهوت نگام کرد که اشکامو پس زدم و یقش رو گرفتم و داد زدم ـــ میشنوی چی میگم؟! باید از اینجا بریم بیرون عمارتت بزودی میره روی هوا.
تلخ خندید که جا خوردم و دستام از روی یقش سُر خورد. سرشو انداخت پایین
ـــ تو یک شکارچی هستی که اومدی شکار، چرا الان نگران شکارت شدی؟
با هق هق گفتم ـــ نمی دونستم اینجا عمارت توئه، نمی دونستم کسی که قراره شکارش کنم تویی، خواهش می کنم بیا بریم.
سرش رو گرفت بالا که متوجه حلقه اشک توی چشماش شدم. اون چهره یخش، ازبین رفته بود و ناراحت نگام میکرد، لبخند تلخش رو روی لباش نشوند
ــ وقتی فهمیدم بازیم دادی و تمام این مدت یک شکارچی بودی در لباس خوناشام، با خودم عهد بستم پیدات کنم و توی همین زیرزمین سلاخیت کنم، ولی الان که دیدمت تنها احساسی که دارم اینه که، خیلی دلم برات تنگ شده بود!
ESTÁS LEYENDO
𝕸𝖞 𝖘𝖊𝖝𝖞 𝖍𝖚𝖓𝖙𝖊𝖗
Vampirosدستشو کنار سرم قرار داد و دست دیگش رو تکیه گاه دیوار کرد و من کامل توی حصارش گیر افتاده بودم. بهم نزدیک شد و کنار گوشم زمزمه کرد ـــ چطور دختر یک مافیای بزرگ خوناشام...بو و طعم خونش انقدر شیرینه؟! پوزخندی زد ـــ فکر نمی کردم یک دورگه باشی، ولی زی...