روز سوم؛ عصر

504 184 57
                                    


دقایقی به همین شکل گذاشت. توی آغوش آقای دامپزشک، که دست‌های کشیده و باریک و قوی‌ش رو محکم دورش حلقه کرده بود و صدای نفس‌هاش درست کنار گوشش بود و ربدوشامبرش بوی خاکِ نم خورده می داد. انگار قبل از اون توی یک گنجه‌ی قدیمی نگه داری می‌شده.

صدای نفس ها کم کم دورتر شد تا جایی که چانیول فهمید صورت بیون دقیقا مقابل صورتشه. فرصت خوبی برای با دقت نگاه کردن بهش وجود داشت. طوری که چشم های نسبتا ریزش به پایین خم شده بود، سرِ بینی‌ش طوری بود که انگار در اثر فرسایش به این شکل در اومده و فک پایینش خیلی خفیف، جلوتر بود. باید خیلی ریزبین می بودی تا این رو بفهمی. ابروهای کرک مانندش حالتِ یک آدم غمگین رو داشت. اما فقط کافی بود لب هاش رو می دیدی که چطور فرمِ تحقیر آمیزی داشت. چانیول فکر کرد، آقای دامپزشک همیشه همینطور تحقیرآمیز نگاهش می‌کرده.

- برای چند لحظه، پلکت جوری می‌پرید که آدم فکر می‌کرد یک جور ماشینی که نقص فنی داره.

چانیول بینی‌ش رو بالا کشید. به این فکر کرد که لابد خیلی برای بیون این سخته که اون طور خم شده، ایستاده بود و این بچه خرسِ گنده رو توی آغوشش گرفته بود. تلاش کرد خودش رو عقب تر بکشه. باید برمی گشت. دیگه هرگز راجع به چیزهایی که می دید با کسی حرف نمی زد. اصلا دیگه حرف نمی زد. تصمیم جدی داشت که وانمود کنه واقعا یک حمله‌ی عصبیِ شدید رو از سر گذرونده و در نتیجه‌ی همون، برای مدتی زبونش بند اومده. رو به صورتِ بیون، چندباری پلک زد و بالاخره بلند شد و ایستاد. از پنجره‌ی وسیع، پایینِ ساختمانِ مسافرخانه رو می دید.
به نظرش رسید که بیون میخواد سوال کنه که کجا داره میره. واقعا هم همینطور بود، اما مرد چیزی نپرسید. روی مبل نشست و سگ غول پیکر و خندانش بلافاصله پایینِ پاهاش حلقه زد. چانیول نگاهی بهش انداخت. جوِ آزار دهنده‌ای در جریان بود. و بعد، چانیول بدون هیچ حرفی در چوبی رو باز کرد و خارج شد.

توی مسافرخانه مثل همیشه بود. با اینکه صندلی ها دیگه برعکس پشت میزها قرار نداشتن، اما کسی هم داخل دیده نمی شد. حتی زنگ روی پیشخوان نبود. چانیول متوجه شد مدتی میشه که به جز بکهیون و کای، هیچکس دیگه‌ای رو ندیده. شاید دسته جمعی رفته بودن- لعنت بهشون، اما کجا؟ نگاهی به درِ باریکی که به پشتِ سالن منتهی می شد انداخت. تاریک به نظر می رسید. بینی‌ش رو بالا کشید و با بی‌تفاوتی از پله‌ها بالا رفت. جونگده به قولش عمل کرده بود. لامپ های راهرو دیگه چشمک نمی زد.
وقتی درِ اتاقش رو باز کرد و پا به داخل گذاشت، برای اولین بار احساس کرد که چقدر به طرز عجیبی خسته‌ست. اوه، اما دامپزشک گفته بود مدت زیادی خوابیده! به خودش خندید و لبه‌ی تخت نشست.
- گربه
زیرلب زمزمه کرد. شاید بخشی‌ش برای این بود که مطمئن بشه قضیه‌ی بند اومدنِ زبانش فقط یک داستان از ذهن خودش بوده. نفس عمیقی کشید و کفش‌هاش رو در آورد و به حالت جنینی روی تخت دراز کشید. احساس سرمای کمرنگی می کرد. دست هاش رو لای زانوهاش برد و پلک هاش رو روی هم فشرد. یک قطره اشک داغ رو حس می کرد که با ماجراجویی قوسِ بینیِ کشیده‌ش رو طی میکنه.
با صدای برخورد قطره های درشت باران به شیشه‌ب پنجره‌ی نه چندان بزرگِ اتاق، از خواب پرید هرچند که صدا خیلی هم زیاد نبود. بخاطر خوابیدنش توی اون وضعیتِ نا راحت، بدنش خشک شده بود و درد تیزی توی تیغه‌ی گردنش حس می کرد. گیج و خسته نیم‌خیز شد و بعد همونطور تکیه داده به تاجِ چوبی تخت، نشست. نگاهش به روبرو بود. از درزهای پنجره، باد سرد و کم جانی همراه قطره های باران به داخل راه پیدا می کرد و پرده ها کمی تکون می خورد. مدتی سکوت بهش اجازه داد که صدای تیک تاکِ ضعیف ساعت رو هم بشنوه.

Perfect RedWo Geschichten leben. Entdecke jetzt